زندگی و اندیشۀ توماس هوبس

زندگی و اندیشۀ توماس هوبس

 

فرزین خوشچین

زندگی و اندیشۀ توماس هوبس(1588)

توماس هوبس در سال 1588 در وستبری، جنوب انگلستان زاده شد. مادرش از دهقانان و پدرش کشیش بود. فامیل وی دستکش می ساختند.

هوبس در 14 سالگی شعر «ندیا» اثر اورپید را از لاتین به انگلیسی ترجمه کرد. در 15 سالگی وارد دانشگاه اوکسفورد گشت و سپس آموزگار شد. پس از آن هوبس مانند اندیشمندان دوران خود (دکارت، سپینوزا، جان لاک، نیوتن و …) دیگر با دانشگاه کاری نداشت. هوبس آموزگار  یکی از خانواده های آریستوکرات شد و از همین راه با آریستوکراتها و دربار ارتباط پیدا کرد.

دیدگاه فلسفی هوبس پس از چهار سفر وی به اروپا ساخته و پرداخته شد- وی 20 سال را در اروپا گذراند، که بیشتر آنرا در فرانسه زندگی کرد. هوبس در سال 1646 در سفر به ایتالیا با گالیله آشنا شد.

نخستین طرح فلسفی هوبس در سال 1640 بصورت دستنوشته منتشر شد و در 1650 به چاپ رسید. این اثر در دوبخش جداگانه-«طبیعت انسان» و «دربارۀ کالبد سیاسی» می باشد.

کشمکشها در رابطه با پارلمان انگلستان و سپس انقلاب انگلستان تاثیر بسیاری روی پیشرفت اندیشۀ فلسفی هوبس گذاردند. این رویدادها هوبس را واداشتند تا هرچه زودتر اثر خود «دربارۀ شهروند» را منتشر کند، که سومین بخش از فلسفۀ وی را می سازد، اما پیش از دیگر آثار او در سال 1642 انتشار یافت. ایدۀ اصلی این اثر برای اثبات این است، که اقتدار مطلق دولت یکی از اساسی ترین پیش شرطهای زندگی آسودۀ شهروندان می باشد، که آنها را از خطرات جنگ داخلی محفوظ می دارد. هوبس نه تنها علیه طرفداران پارلمان، بلکه علیه طرفداران کلیسا نیز بود، زیرا مقرارات کلیسا یکی از سرچشمه های جنگ داخلی بود. بر اساس همین اندیشه، هوبس اثر بزرگ خود ر «له ویاثان» را نوشت، که دارای مواضع تند ضد روحانیت بود و در سال 1651 منتشر شد.

در همین سال هوبس بکلی از حزب پادشاهی جدا شد، به لندن بازگشت و به همکاری با کرامول پرداخت. هوبس بحث دربارۀ «آزادی وجدان» را علیه کاردینال برامهال پیش برد.

در سال 1655 کتاب «دربارۀ بدن» و در سال 1658 کتاب «دربارۀ انسان» را منتشر کرد، که دو بخش از سیستم فکری وی بودند.

در شکلگیری سیستم فلسفی هوبس، بحثهای وی با فرانسیس بیکن، آثار گالیله، دکارت، گاسندی(ستاره شناس نامی فرانسوی) و گفتگو با آنها تاثیر بسزایی داشت. در ادامۀ اندیشۀ بیکن، هوبس دانش را قدرت می دانست و فلسفه را از جنبۀ مفید بودن عملی برای «افزایش کیفیت آسایش زندگی» بررسی می کرد. اما در تفاوت از بیکن، هوبس ادراک علمی جامعه را در جای نخست می گذارد، که برای ادراک جنگهای داخلی و چگونگی جلوگیری از آنها به کار می رود.

هوبس برای نخستین بار در تاریخ سیستم کاملی از ماتریالیسم مکانیکی را بنیان نهاد. ماتریالیسم هوبس در تطابق با علوم طبیعی دوران خودش بود. هندسه و مکانیک برای هوبس نمونه های ایدآلی برای اندیشۀ دانشورانه بودند. طبیعت برای هوبس از ترکیب اجسام پشت سر یکدیگر تشکیل شده است، که در بزرگی، موقعیت و حرکت خود متفاوت می باشند. حرکت برای هوبس صرفا مکانیکی است، یعنی درهم آمیختگی، که در آن همه گونه حرکت تعریف می شود.

کیفیتهای احساسی هوبس نه همچون ویژگی خود چیزها، بلکه شکلهای ادراک آنهاست. هوبس گستردگی ویژه بوسیلۀ اجسام و فضا، همچون تجسم را، که ادراک را می سازد، محدود کرد («فاتناسم»)؛ بخش درونی ابژه، جسم و زمان، همانند تجسم (نمونۀ) جنبش سوبژکتیو.

روش هوبس نمایانگر یگانگی مصنوعی رآلیسم و نومینالیسم می باشد: گذار از یکانها به همگان، از دریافت احساسی به ادراک، از دید هوبس بر اساس دریافت نومینالیستی می باشد، که بر طبق آن مفاهیم کلی تنها «نامهای نامها» هستند. هوبس دو روش شناخت تشخیص می دهد: استقراء منطقی مکانیکی، و قیاس امپریکی فیزیکی. حلقۀ واسط بین آموزۀ فیزیکی و سیاست اجتماعی را اخلاق می سازد. اخلاق از شهوت تغییرناپذیر «طبیعت انسان» سرچشمه می گیرد: قوانین طبیعی حفظ خود و برآوردن خواسته های خود. نیکی عنصر کشش و آرزوست، بدی عنصر کراهت و تنفر است.

همه چیز نسبی است: خیرخواهان و فاسدان شرایط دوری و دستیابی به نیکی را فراهم می کنند.

در ادامۀ راه فرانسیس بیکن در مبارزه برای بیرون آوردن فلسفه از زیر نفوذ تئولوژی، هوبس پیشفرضهای خداشناسانۀ بیکن در ماتریالیسم را از میان برداشت، اما سودمندی تئولوژی را برای تاثیر بر تودۀ مردم پذیرفت.

ایده های اساسی توماس هوبس

مسالۀ پیدایش و ماهیت دولت، یکی از مسائل اصلی فلسفۀ هوبس می باشد، که در برابر اندیشمندان سده های 16 و 17 قرار داشت. این دو سده، دو سدۀ شکلگیری دولتهای ملی بودند. در انگلستان، در شرایط انقلاب و جنگ داخلی، این مساله از تندی بسیاری برخوردار بود.

هوبس در اثر خود «دربارۀ بدن» برای دستیابی به پاسخ، به شناخت بدن انسان روی کرد. آنگونه، که پلخانوف در «آنارشیسم و سوسیالیسم» توضیح داده است، این اندیشمندان پاسخ همۀ چیزها را در «طبیعت انسانی» می جستند. از همین روی، هوبس مانند دیگر اندیشمندان دوران خود،هنوز به فهم واقعی علل ماتریالیستی پیشرفت جامعه دست نیافته بود و کوشش داشت حتی پاسخ به مسائل جامعۀ انسانی را از راه «طبیعت انسان» توضیح دهد.

و جالب است اشاره کنیم به اینکه هوبس در برابر توضیح ارسطو-«انسان موجودی اجتماعی است»- می کوشید ثابت کند، که انسان موجودی اجتماعی نیست، زیرا همه را به یکسان دوست ندارد. و این به معنی پس رفت در دانش اجتماعی بود. از دید هوبس، انسان در جامعه به دنبال منافع شخصی خود است، نه منافع همگانی: «همۀ مردم سرگرم چه کاری هستند؟ چه چیزی را لذت به شمار می آورند، اگر بدگویی و تکبر نیست؟ هرکسی می خواهد نقش اول را داشته باشد و بر دیگران ستم کند، همه ادعای نبوغ و دانش دارند و به شمار شنوندگان در سالن، دکتر وجود دارد. همه کوشش دارند نه اینکه با دیگران همزیستی کنند، بلکه می کوشند بر دیگران سلطه داشته باشند و در نتیجه به سوی جنگ می کوشند. جنگ همه بر همه هم اکنون نیز قانون وحشیان است و حالت جنگ تا کنون قانون طبیعی در رابطۀ بین دولتها و اتباع می باشد». از دید هوبس، تجربه نشان داده است، که بین مردم اعتماد وجود ندارد: «هنگامی، که آدم راهی سفر می شود، با خود اسلحه برمی دارد، هنگامی که می خوابد، در را قفل می کند، هنگامی که در خانه است، کشوهای خود را می بندد. چه تصوری از هممیهنان خود داریم، اگر ما مسلح حرکت می کنیم، اگر ما در خود را قفل می کنیم، از فرزندان و خدمتکاران خود، وقتی ما کشوهای خود را می بندیم؟ آیا با این رفتار خود مردم را متهم نمی کنیم، همانگونه، که من آنها را بوسیلۀ اظهارات خود متهم می کنم؟». به گفتۀ هوبس دادگسترانه و نادادگسترانه، نه اصل شایستگی، نه روح و نه بدن نیست. «آنچه را به خود نمی پسندی، به دیگران مپسند»!

تئوری دولت هوبس منطقا از تئوری حق و اخلاق بیرون می تراود. اساس دولت بر کوشش خردگرایانۀ مردم برای حفظ خود و امنیت می باشد. نزد هوبس هدف دولت از بین بردن طبیعت انسان و برقراری نظم می باشد، که در آن مردم خود را در امنیت احساس کنند، و قدرت باید دارای حقوقی باشد:

  1. «شمشیر دادگستری» یعنی حق مجازات کردن.

2.«شمشیر جنگ» یعنی حق اعلام جنگ و صلح. برای همین باید دولت بتواند سپاه داشته باشد و سپاه را از همه نظر تامین کند تا بتواند امنیت را برقرار نماید.

  1. حق دادرسی.
  2. حق قانونگذاری.
  3. حق برقراری قدرت
  4. حق ممنوع کردن آموزشهای زیانبار.

هوبس مخالف تفکیک قوای مقننه و مجریه است و به عقیدۀ وی چنین تفکیکی موجب جنگ داخلی می شود. دولت باید یگانه و مقتدر باشد تا بتواند امنیت را برقرار کند. دولت باید برتر از همه باشد و به هیچ نیرویی تسلیم نشود و حتی برتر از همۀ قوانین باشد. در شکل جمهوری، مجلس مردم همان قدرتی را دارد، که پادشاه در حکومت سلطنتی دارا می باشد.

هوبس سه شکل قدرت دولتی را می شناسد: مونارشی، آریستوکراسی و دموکراسی.

قدرت دولتی می تواند به یک نفر و یا به شورا تعلق داشته باشد.

استبداد و اولیگارشی بخش جدایی ناپذیر قدرت دولتی است.

وظایف دولت: رفاه مردمی، که در صلح هستند، و دفاع در برابر دشمن خارجی.

از نظر اقتصادی، دیدگاه هوبس کلا در له ویاتان توضیح داده شده است، که بطور کلی بر اساس ارزش و پول بنا شده است. این دو مساله توجه ويژۀ اقتصاددانان آن دوره را به خود جلب کرده بودند.

آنچه به «فراوانی مواد» مربوط می شود، این است، که طبیعت آن فراورده ها را محدود می کند، که خداوند معمولا به بشر هدیه می کند، بدون جبران و یا در اثر کار، می فروشند. برای به دست آوردن آنها بشر باید کار و کوشش کند، زیرا غیر از موهبت پروردگار، فراوانی مواد بستگی به کار و کوشش مردم دارد».

هوبس در کتاب «دربارۀ شهروندان» می نویسد: «برای ثروتمند کردن شهروندان به دو چیز نیاز هست: کار و نگهداری. همینطور سومین چیزی، که مفید است، دقیقا، تولید طبیعی زمین و دریاست. چهارمین سرچشمه جنگ است، که گاهی دارایی شهروندان را افزایش می دهد، اما اغلب، جنگ آنرا تنها کاهش می دهد. تنها دو چیز نخست ناگزیر هستند، زیرا حتی دولتهایی، که زمین برای بذر کاشتن ندارند، می توانند تنها از راه بازرگانی و صنعت خوب پیشرفته و ثروتمند شوند».

«ارزش یا بهای بشر، همانند دیگر چیزها، بهای آن است، یعنی ارزش همانقدر است، که سودمند بوده و نتیجۀ سودمندی را می تواند به دست دهد».

«کار بشر کالاست، که همانند هر چیز دیگری می توانند با پول مبادله شود و دولتهایی بوده اند، که زمینی را، که تنها برای زیستن لازم بود داشتند، با اینهمه نه تنها نیروهای خودشان را حفظ کردند، بلکه بخشی از آنرا بوسیلۀ زحمتی، که روی بازرگانی بین ناحیه های گوناگون کشیدند، و بخشی دیگر را بوسیلۀ فروش فراورده های مانوفاکتور به دست آمده از مواد خامی، که از نواحی دیگر وارد می کردند، افزایش دادند».

همین مساله را شاگرد هوبس، تیه ری در کتاب خود «اسب آبی» تکرار کرده بود، که بصورت گفتگوی بین دو نفر دربارۀ دلایل جنگ داخلی و دیگر مسائل پدید آمده در دولت نوشته شده است:

-«در صورت پدید آمدن شورش به بهانۀ فشار« بیشتر پایتخت طرفدار شورشیها خواهد شد، زیرا فشار معمولا بوسیلۀ مالیات صورت می گیرد و شهروندان، یعنی بازرگانان، که بصورت حرفه ای سرگرم سود شخصی هستند، بطور طبیعی دشمن مالیات زاده شده اند، بگونه ای، که همۀ غرورشان در این است، که بوسیلۀ هنر خرید و فروش، بگونه ای بیکران ثروتمند شوند».

-«اما می گویند از همۀ پیشه ها برای جامعه سودمندتر است، زیرا بازرگانان به مردم فقیر کار می دهند.

-«یعنی اینکه آنها مردم فقیر را وادار می کنند زحمت خودشان را به بهایی، که بوسیلۀ خود آن بازرگانان تعیین می شود، بفروشند، بطوریکه معمولا این فقرا می توانند دستمزد بهتری در کارگاه در برادنیل دریافت کنند تا بوسیلۀ ریسندگی، پارچه بافی و یا کارهایی مانند این، که بوسیلۀ آنها انجام می شوند، تنها وسیله ای، که آنها می توانند کمی به خودشان کمک کنند، بوسیلۀ کار بی مبالات خودشان، که باعث سرافکندگی مانوفاکتورهای ماست».

 
  1. دولت چیست؟ ويژگی و کارکرد آن
  1.چرا دولت پدید می آید؟

حالت طبیعی و حالت قانونی

هوبس: از نظر چگونگی طبیعی خود، انسان کوشش دارد بیشترین خرسندی را به دست آورد. در نبود دولت، هیچ مقرراتی وجود ندارد، که آدم را محدود کند. و همین موقعیتی را پیش می آورد، که هوبس آنرا «جنگ همه با همه» می نامد. هوبس مخالف کسانی است، که می پندارندد انسان بر اساس طبیعت خود، خواهان زندگی صلح آمیز است و مانند موریانه و زنبور می تواند بدون دولت در صلح و همزیستی زندگی کند. زیرا مردم همواره در رقابت با یکدیگر هستند و خواهان به دست آوردن برتری. همین آنها را به حسادت و تنفر می کشاند.

  1. برای موریانه ها و زنبورها رفاه همگانی، رفاه فردی نیز هست، اما برای بشر رفاه خانواده در برابر رفاه اجتماعی قرار دارد.
  2. جانوران خود را خردمندتر از دیگران نمی پندارند، اما در بین آدمها بسیاری هستند، که خودشان را خردمندتر از دیگران می پندارند و می خواهند رهبری و برتری داشته باشند.
  3. تفاهم بین جانوران بوسیلۀ طبیعت وجود دارد، اما بین آدمها از راه توافق به وجود می آید. برای آنکه این توافق طولانی تر شود، به قدرت همگانی نیاز هست و این دولت است، که قدرت بر همگان را دارا می باشد.

از سویی دیگر، بشر بطور غریزی به دنبال از بین بردن تشنج است تا بتواند زندگی خودش را نجات دهد.

  2-قرارداد اجتماعی  

نگهداری نظم و امنیت تنها از راه تمرکز قدرت در دست یک تن و یا یک مجلس دستیافتنی است، تا آنکه ارادۀ همه به ارادۀ یگانه تبدیل شود.

قدرت از دید هوبس به هر شکلی از دولت، همیشه قدرت مطلق است. تفکیک قدرت، یعنی نابودی قدرت، زیرا مراکز گوناگون قدرت به سوی به دست آوردن برتری بر دیگر مراکز قدرت حرکت خواهند کرد و جنگ بین آنها پیش خواهد آمد. قدرت مطلق و بدون مرز برای هوبس، گرچه به استبداد می انجامد، بر آنارشیسم برتری دارد.

حقوق و وظایف قدرت مطلقه

در آثار هوبس از «وظایف حاکم مطلق» سخن رفته است و همۀ آن وظایف برای آسایش و رفاه مردم هستند، که بالاترین قانون می باشند، زیرا حکومت برای مردم است، نه برای حاکم. اما هوبس هیچ تضمینی نمی دهد، که حاکم از قوانین به سود خودش بهره برداری نکند.

همه چیز به ارادۀ نیک حاکم مطلق بستگی دارد:

  1. شهروندان حق تغییر شکل حکومت را ندارند.
  2. قدرت حکومتی از دست دادندی نیست.
3.هیچکس حق اعتراض ندارد.
  1. هیچکس حق اعتراض به نمایندگان برگزیدۀ حاکم مطلق را ندارد.
  2. حاکمان را نمی توان استیضاح یا محاکمه کرد.
  3. حاکم مطق تشخیص می دهد چه چیزی به سود مردم و حکومت است.
  4. مقراراتی، که وضع می شوند تغییرناپذیرند و هرکس خواهد دانست، که چه مالکیتی را دارا خواهد بود.
  5. حاکم مطلق قدرت دادگستری را نیز دارا می باشد.
  6. حاکم مطلق حق اعلام جنگ یا صلح را دارد.
  7. حاکم مطلق حق گزینش شورا و وزیران را دارد.
 

وظایف حاکم مطلق

 
  1. وضع کردن قوانین و در نظر گرفتن سودمندی آنها برای مردم.
  2. همۀ حقوق بالا را باید داشته باشد و نمی تواند از هیچکدام چشمپوشی کند.
  3. مالیات را به تساوی تقسیم کند.
  4. اگر کسانی نتوانند وظایفشان را انجام دهند از حقوقشان محروم می شوند.
  5. وضع قوانین خوب و تنبیه سرکشان و جایزه به شایستگان.
  6. تعیین دستمزدها.

آزادی یعنی نبودن مقاومت. شهروندان تنها آزادند وظایف و حقوق پیشنهاد شده را بپذیرند.

بهترین حکومت نوع حکومت پادشاهی است.

اسپینوزا از همین نتیجه ها استفاده کرد و کتاب خودش «هدف خود دولت است» را نوشت.

اما هوبس حق دیگری برای شهروندان قائل می شود-حق شورش. و این حق هنگامی قابل اجراست، که حاکم مطلق یا از قوانین طبیعی کوتاهی کند، و یا مقاومت در برابر تهاجم خارجی را سازمان ندهد.

نزد هوبس دولت شباهت به بدن انسان دارد: روح- حاکم مطلق، چشمها-ماموران مخفی.

در دورۀ هوبس دیدگاه اندیشمندان بر اساس پیشرفت دانش آنزمان، مکانیکی بود، و از هوبس به بعد دانشمندان دولت را به ماشین تشبیه کردند.

فرق میان هوبس و جان لاک

سیاست، دولت، حقوق، قانونگذاری موضوع پژوهش دانشهای انسانی (حقوق، فلسفه، جامعه شناسی، سیاست، اخلاق و …) می باشد.

انقلاب بورژوایی سدۀ 17 انگلستان ضربه ای بر فئودالیسم وارد کرد. این انقلاب چند دهه پس از انقلاب بورژوایی هلند روی داد.

ویژگیهای انقلاب انگلستان: بورژوازی شهری در اتحاد با اشراف قرار داشت و خرده بورژوازی شهری و دهقانان را به دنبال داشت. تودۀ زحمتکشان عامل مهمی در این انقلاب بود. هر گروهی برنامۀ سیاسی خود را دنبال می کرد. دین در همۀ گروهها عامل مشترکی بود و همه از انجیل برای بیان مقاصد خود استفاده می کردند، تا تودۀ مردم را به دنبال خودشان بکشند.

بورژوازی انگلستان رفرمهای کالوین را تکرار کرد.

پرسویتریانها شاخۀ راست بورژوازی (بازرگانان بزرگ،بانکداران لندن، بورژوازی روستا)، بورژوازی متوسط و جنتری های گردآمده به دور حزب ایندیپندنت.

لِوِلِرها یا خرده بورژوازی شهرها، از این دسته دیگرها منشعب شدند، که جناح چپ انقلابی نمایندۀ تهیدستان شهر و روستا بودند.

ضدانقلابیان نمایندگان فئودالیسم و خواهان نظام سلطنتی مطلقه با حقوق کلیسا بودند و برای تبلیغ به طبیعت خدایی قدرت مطلقه دست می یازیدند.

در سال 1688 کودتای دولتی روی داد. پادشاه ژاکوب دوم استیوارت، که سلطنت مطلقه نداشت، به خارج فرار کرد و ویلهلم اورلئان به جای وی بر تخت نشست و قول داد نمایندگان بورژوازی و فئودالهای بورژوا شونده را در کارهای دولتی دخالت دهد.

جان لاک (1704-1632) ایدئولوگ سازش اجتماعی بود. کتاب وی «دو جاده دربارۀ ادارۀ دولت» در سال 1690 نوشته شد.

جان لاک در تفاوت از تز هوبس-«جنگ همه با همه»- نخستین سرچشمۀ آزادی را برابری طبیعی می دانست. لاک هدف اصلی دولت را دفاع از حقوق طبیعی مردم، حق زندگی، آزادی و مالکیت به شمار می آورد.

بدین ترتیب لاک از فلسفۀ هوبس دور شد.

هوبس-قدرت مطلقۀ دولت بر شهروندان

لاک-مردم تنها بخشی از آزادی طبیعی خود را به دولت می دهند، و دولت موظف است حقوق طبیعی شهروندان را بر مالکیت، زندگی و آزادی تضمین کند. هرچه انسان بیشتر حق داشته باشد، وظایفش نیز بیشتر خواهند شد.

دولت از دید جان لاک

دولت مجموعه ای از مردم است، که در یک هدف مشترک شده اند و آن قوانین عمومی و نهاد دادگستری برای رسیدگی به دعواهای بین مردم است.

دولت از همۀ انواع جامعه ها (خانواده، دارایی و املاک) این فرق را دارد، که سیاسی است، یعنی حق قانونگذاری برای حفظ زندگی، مالکیت و آزادی مردم را دارد.

جان لاک سه عنصر را برای سیستم دولتی می شناسد: دمکراسی، اولیگارشی و مونارشی.

حکومت مطلقۀ سلطنتی به هیچوجه از سوی جان لاک یاداوری نمی شود.

جان لاک بخوبی می داند، که هیچ حکومتی بطور مطلق و برای همیشه مناسب نیست و هنگامیکه حکومتگران حقوق مردم را پایمال می کنند، برای مردم کاری نمی ماند جز «دست به آسمان برداشتن» و «به شورش برخاستن».

منابع

  Политология. под редакцией Марченко М.Н.-м. 1999 Зерцало. Теория государства и права. под ред.Марченко м. 1999 Зерцало философский инциклопедический словарю редю Прохоров 1989. история политических и прововых учений. ред. Нерсесянца В.С.-М.1994. история политических и прововых учений. Средние века и возрожденния.М.наука 1986. Локк дж. О государственном правленийю изб. филослф. произведения в 2-х т- М. 1960. Соколов В.В. Еаропейская философия 15-17 вв. М. 1984. Мееровский Б.В. Гоббс. М.1975. Гвоздолений В.А. Основы философии. Этапы развития и современные проблемы. История западной философской мысли. М.1993 Зоркин В.Дю Политическое и правовое учение Томаса Гоббса. Сщветское государство и право. № 26. 1989.  
سکولاریسم یا مذهب ستیزی

سکولاریسم یا مذهب ستیزی

 

فرزین خوشچین

سکولاریسم یا مذهب ستیزی

بسیاری سکولاریسم را با مذهب ستیزی اشتباه می گیرند و از همین روی نیز از پرداختن به کارزار ایدئولوژیک علیه جمهوری اسلامی شانه خالی می کنند. برای آنکه این ابهام و سردرگمی را از میان برداریم، می بایست دربارۀ هرکدام از این مفاهیم توضیحی داده و موضع خود را روشن کنیم، هرچند اینگونه نکته ها بسیار هم روشن هستند و نیازمند تفسیر نمی باشند.

اما اشاره به این نکته نیز بسیار ضروری است: چپهای ما، بویژه کادرهای قدیمی همۀ سازمانهای چپ، چپهای شعاری هستند، نه چپهای تئوریک- اگر هم به نکته هایی دربارۀ مسائل اجتماعی اشاره می کنند، تنها در محدودۀ مطالبات افزایش دستمزد، خط فقر، بیکاری، اعتیاد، کارتنخوابی و … سخن می گویند. گرچه همۀ اینگونه مباحث لازم و بسیار نیز مبرم هستند، از نکتۀ اصلی در این پیوند خبری نیست؛ از خود اندیشۀ جمهوری اسلامی، که در همۀ عرصه های اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی و … ویرانگری کرده است.

برای نمونه، اگر اشرف دهقانی به مسائل زنان می پردازد، چندین صفحه را در چهار بخش سیاه می کند، اما هیچ اشاره ای به قوانین اسلامی در پیوند با سرکوب زنان، سرپرستی کودکان، حق طلاق، حق مسافرت، حجاب اجباری، اسیدپاشی و … نمی کند، انگار دربارۀ حقوق زنانی سخن می گوید، که در جامعۀ دوران شاه زندگی می کنند!  دیگر نمایندگان سازمانهای دیگر چپ نیز وضعیتی مشابه دارند. گویی با نظامی به نام جمهوری اسلامی درگیر نیستند! چرا چنین است؟

همانگونه، که می دانیم نظام جمهوری اسلامی همۀ توجیه وجودی خودش را از تکیه بر اسلام ناب محمدی گرفته است؛ اگر مردم ما مسیحی، بودایی یا به دین دیگری می بودند، قدرت سیاسی روحانیان شیعه هیچگونه توجیهی نمی داشت. بسیاری از مسئولان بیسواد، ناکارامد، دزد، دروغگو، جنایتکار این نظام الهی وابسته به لژهای فراماسونری و عوامل سرویسهای جاسوسی بیگانه می باشند، که تنها توجیه دخالتشان در سیاست و گرفتن پست و مقام در جمهوری اسلامی، چیزی نیست جز تکیه بر اسلام و داشتن داغ مهر بر پیشانی، که جواز هرگونه دزدی، جنایت و خیانت را به این دزدان و جلادان می دهد.

پیش از این، آب کمابیش زلالی در جوی جریان داشت، که تا اندازه ای قابل تحمل بود، اما در ته جوی لجن نشسته بود. از سال 1979 جوامعی مانند ایران، افغانستان، عراق، سوریه و … زیر و رو شده اند و لجن جامعه بالا آمده است، بویش دارد ما را خفه می کند. دوران ما، دوران لایروبی است. این لایروبی را می توان «رنسانس» نامید، رنسانسی برای برپایی «سکولاریسم»، برای رسیدن به حقوق شهروندی و دمکراسی. بدون گذار به این مرحله، هیچگونه پیشرفت و تمدنی را نمی توان انتظار داشت. کسی، که این را نمی فهمد، هیچ چیز دیگری را نیز نمی فهمد. این گذار نیز خود به خود فرانمی رسد، بلکه نیازمند تلاش و مبارزۀ سرسختانۀ ماست.

کسانیکه آگاهانه برای لاپوشانی اپورتونیسم و انفعال خودشان، تلاش برای دستیبابی به «سکولاریسم» را «دین ستیزی» می نامند، باید بتوانند نشان دهند کجای جنبش «سکولار» دارای نشانه های «دین ستیزی» است. «دین ستیزی» هنگامی رخ می دهد، که در مسجدها، کلیساها و زیارتگاهها را تخته کنیم، زیارت امامها و امامزاده ها را تعطیل کنیم، شهروندان  دیندار را بخاطر گرایش و اعتقاد به دین از حقوق اجتماعیشان محروم کنیم، از عضویت باورمندان به دین در سندیکاها جلوگیری کنیم، در مناصب و پستهای دولتی از پیشرفت شهروندان باورمند به دین جلوگیری کنیم، روحانیان و افراد متدین را صرفا بخاطر اعتقادشان به دین تبعید و زندانی کنیم و … سکولاریسم با چنین اقداماتی مخالف است. سکولاریسم، یعنی شخصی و خصوصی بودن دین، یعنی بیرون راندن دین از سیاست و کشورداری.

در تاریخ روسیه می بینیم، که پتر کبیر برای سازندگی ورفورمهای خودش نیاز به کوتاه کردن دست روحانیان از سیاست داشت. در این راه اسقف اعظم فیوفان پراکاپُویچ نه تنها به پتر کبیر کمک می کرد، بلکه ایدئولوگ اصلی و خط دهندۀ اینگونه رفورمها نیز کسی نبود، جز خود اسقف اعظم، فیوفان پراکاپُویچ، که  حتی پس از مرگ پتر کبیر، تلاشهای خودش را ادامه داد و رفورمها پتر کبیر را بازگشت ناپذیر نمود.

ما در ایران چنین آیت الله هایی را سراغ نداریم. و افزون بر این، چپهای ما نیز نه از این تاریخ آگاهی دارند، نه گرایش برای چنین رفورمهایی را درمی یابند. این است، که پافشاری نگارنده برای تبلیغ «سکولاریسم» بارها و بارها از سوی  برخی از فعالان چپ به «دین ستیزی» متهم می شود.

پتر کبیر برای توپ ریزی نیاز به مس داشت. از همین روی دستور داده بود ناقوس کلیساها را پایین آورده و برای توپ ریزی به کار ببرند. کشیشان مرتجع هم روی چشمان مجسمۀ چوبین عیسا مسیح روغن می مالیدند، که در گرما شروع به ریزش می کرد. بدینسان به تودۀ نااگاه می گفتند: اقدام پتر کبیر عیسا مسیح را به گریه واداشته است! پتر کبیر هم دستور داده بود اینگونه کشیشان را تاریانه بزنند. آیا این برخورد پتر کبیر را می توان «دین ستیزی» نامید؟ پس چگونه است، که روشنفکر ایرانی، پس از 300 سال، که از این تاریخ می گذرد، تبلیغ برای «سکولاریسم» را «دین ستیزی» می نامد؟ مگر نه این است، که ما با حکومتی «تئوکراتیک» رو به رو هستیم، که مردم و سرزمین ما را به نابودی می کشاند؟ مگر نه این است، که «سکولاریسم، یعنی جدایی دین از دادگستری، بهداشت، آموزش و پرورش، اقتصاد و همۀ امور سیاست و کشورداری»؟ در وضعیت کنونی، هرگاه بخواهیم در هرکدام از موارد یاد شده  به انتقاد از رژیم جمهوری اسلامی بپردازیم، مجبور هستیم با قوانین شرع و دیدگاههای اسلام ناب محمدی برخورد کنیم. بدون نقد دین اسلام، نمی توانیم این رژیم را در ذهنیت تودۀ مردم سرنگون کنیم. اگر می خواهیم با کرونا مبارزه کنیم، باید نیاز به واکسن و ماسک را در برابر  لیسیدن حرم و زیارتنامۀ عاشورا به مقایسه بگذاریم و نبرد دین و دانش را بی پروا، آشکارا و گسترده، در ساده ترین و روشنترین مثالها برای تودۀ مردم تبلیغ کنیم. آیا این «دین ستیزی» است؟ اگر چنین است، پس هر اکتشاف و هر اختراع در درازای تاریخ «دین ستیزی» بوده است و چه خوب، که اینگونه شده است. در درازای تاریخ، دین همواره وادار شده است در برابر دانش بشری گامهای بسیاری را به عقب بردارد و از حرام بودن دوش، رادیو، تلویزیون، قطار و … دست بکشد و علیه دانش و فن آوری تبلیغ نکند.

امروزه ما در وضعیت تاریخی خود-ویژه ای بسر می بریم: رژیمی خوناشام و ویرانگر بر کشورمان فرمانروایی دارد، که همۀ توجیه وجود خودش در قدرت سیاسی را با تکیه بر اسلام به دست آورده است و همین اسلام را همچون اهرمی برای پرتاب ایران به درۀ نابودی به کار گرفته است. برای نقد هر ویرانگری جمهوری اسلامی، مجبور هستیم اسلام را نقد کنیم؛ بدون نقد قوانین قصاص، حضانت و درجه دوم شمرده شدن زن، نمی توانیم به قوانین مدنی سکولار بازگردیم. دست به هر مشکلی بزنیم، اسلام نازنین به خطر می افتد. هیچ چارۀ دیگری نداریم، جز اینکه آشکارا، بی پروا و پیگیرانه به نقد اسلام بپردازیم. اما این به معنی «دین ستیزی» نیست، بلکه از سر گیری همان «مناظره های ایدئولوژیک» آغاز دهۀ 60 می باشد. همۀ جنایتها، دزدیها و ویرانگریهای جمهوری اسلامی را در این «مناظرۀ ایدئولوژیک» باید به نقد بکشیم و ایدئولوژی جمهوری اسلامی را در ذهنیت تودۀ مردم سرنگون کنیم، تا توده ها خودشان برخیزند و این رژیم ننگین را سرنگون کنند.

آیا این «دین ستیزی» است؟ اینک وضعیت خود-ویژه و تاریخی موجود بما این وظیفه و امکان را داده است، که هم ایران، و هم سراسر خاورمیانه را وارد دوران سکولاریسم و حقوق شهروندی نموده و رنسانس شرق را پایه ریزی کنیم. افغانستان، پاکستان، ترکیه، عراق، سوریه و … بسرعت، یکی پس از دیگری به این جنبش خواهند پیوست و ما ماموریتی تاریخی را انجام خواهیم داد برای آزادی و حقوق شهروندی همۀ خلقهای منطقه.

نامۀ سرگشادۀ پلخانوف به کارگران پتربورگ

نامۀ سرگشادۀ پلخانوف به کارگران پتربورگ

 

يکی از واپسين نوشتارهای گئورگی والنتينوويچ پلخانوف

برگردان از روسی:

 فرزين خوشچين

نامۀ سرگشاده به کارگران پتربورگ

رفقا!

 شکی در اين نيست، که بسياری از شما از رويدادهايی شادمان هستيد، که در پی آنها دولت ائتلافی آ. ف. کرنسکی سرنگون شد و نيروی سياسی به دست شورای پتربورگ کارگران و نمايندگان سربازان افتاد.

رک به شما می گويم: اين رويدادها مرا شادمان نمی کنند.

اين رويدادها، نه به اين خاطر، که من پيروزی طبقۀ کارگر را نمی خواهم، بلکه برعکس، به خاطر اينکه با همۀ قلبم آنرا آرزو می گنم، مرا دلگير می کنند.

در طول ماههای اخير برخی از آژيتاتورها و ميرزابنويسها مرا تقريبا به صورت فردی ضدانقلابی ترسيم کرده اند. به هر روی، آنها با کمال ميل شايع کرده اند، که من آمادۀ پيوستن هستم و يا هم اکنون به جبهۀ بورژوازی پيوسته ام. اما اين آژيتاتورها و ميرزابنويسها-دست کم آنهايی از بينشان، که از ساده لوحی درمان ناپذيری در رنج نيستند-، مسلما خودشان به آنچه، که بوسيلۀ خودشان به حساب من شايع می شد، باور نداشته اند. بله، همينطور است. نمی توان اين را باور کرد.

هرکس، که از تاريخ فعاليتهای سياسی من آگاه باشد، می داند، که از همان آغاز سالهای هشتاد سدۀ گذشته[سدۀ نوزدهم]، – از زمان پايه گذاری گروه «آزادی کار»- در اساس آن يک انديشۀ سياسی قرار داشته است: انديشه در بارۀ شايستگی تاريخی پرولتاريا بطور کلی و پرولتاريای روس در بخشی از آن.

در سخنرانی خودم در کنگرۀ بين المللی سوسياليستی، در 1889 در پاريس، که در بارۀ موقعيت روسيه ايراد کردم، گفتم:«جنبش انقلابی در روسيه يا بعنوان جنبش طبقۀ کارگر پيروز خواهد شد و يا اصلا پيروز نخواهد شد.»-اين نخستين کنگرۀ انترناسيونال دوم بود.

اين سخنان من با ناباوری اکثريت بزرگی از شرکت کنندگان کنگره روبرو شدند. روسيه در نگاه آنها کشور آنچنان واپس ماندۀ بی آينده ای بود، که آنها ديدگاه مرا در بارۀ پيروزی بزرگ پرولتاريای روسيه در عرصۀ سياست داخلی خودمان، اتوپی به شمار می آوردند. تنها دوست من، ژول گد، داماد مارکس، شارل لونگه و همچنين فعال پير سوسيال-دمکراسی آلمان، ويلهلم ليبکنشت برخورد ديگری به انديشۀ ابراز شده از سوی من داشتند. آنها دريافتند، که اين انديشه پرتوی نوين بر روند آيندۀ رشد انديشۀ اجتماعی روسيه و در پی آن بر جنبش رهايی بخش آن می افکند.

آنچه که به روشنفکران انقلابی ما در آن زمان مربوط می شود، سخنرانی من در پاريس ناخرسندی بسياری را در ميان آنها پديد آورد. در آنزمان، باور به پرولتاريای صنعتی الهاد زيان آوری به شمار می آمد. قشر روشنفکری تا خرخره پر از مفاهيم ماقبل تاريخ نارودنيکی شده بود، که بر طبق آنها، کارگر صنعتی نمی توانست هيچگونه ادعای نقش مستقل تاريخی را داشته باشد. در بهترين حالت، او بر اساس باورهای آنروزی نارودنيکها، استعداد آنرا داشت، که از جنبش انقلابی دهقانان پشتيبانی کند. و اين باور آنچنان قوی در روشنفکران تحکيم شده بود، که هرگونه انحراف از آن، تقريبا خيانت به امر انقلاب به شمار می آمد.

در نخستين نيمۀ سالهای نود، نارودنيکهای قانونی در مطبوعاتشان ما را مبلغان «غيرقانونی» ايده های قشر کارگر(آنگونه، که لاسال می گفت)، و کافه دارها می ناميدند. و حتی يکی از آنها باوری شادمانه را ابراز کرده بود، مبنی بر اينکه، هيچ مجله ای، که به خودش احترام بگذارد به خودش اجازه نخواهد داد ديدگاههای ما را در صفحات خودش به چاپ برساند.

در درازای يک چهارم سده ما پايمردانه خشن ترين يورشها و پيگردها را تاب آورديم. ما دارای آن «کله شقی نجيبانه» ای بوديم، که زمانی لومونوسوف همچون يکی از ويژگی های خوی خودش به آن اشاره کرده بود. و درست هم اکنون، که زندگی به قانع کننده ترين وجهی نشان داده است، که حق با ما بوده است؛ اکنون که طبقۀ کارگر روسیه در واقع به نيروی عظيم محرک پيشرفت اجتماعی تبديل شده است، آيا ما به او پشت کرده و به سوی بورژوازی می رويم؟ آخر اين به هيچوجه خردمندانه نيست؛ تنها کسی می تواند اينرا باور کند، که کمترين درکی از روانشناسی ندارد!

تکرار می کنم، خود  اتهام زنندگان ما به اين باور ندارند و مسلما، عناصر آگاه طبقۀ کارگر روس اين اتهام را بعنوان تهمت ناجوانمردانه به کسانی، که خود اتهام زنندگان نمی توانند آنها را نخستين آموزگاران سوسيال-دمکراسی روسی به شمار نياورند، رد می کنند.

در اين صورت، رويدادهای روزهای اخير مرا نه به اين خاطر غمگين می کنند، که من خواهان پيروزی طبقۀ کارگر در روسيه نيستم، بلکه دقيقا به اين خاطر، که با همۀ قلبم آرزوی آنرا دارم.

در درازای ماههای اخير، ما سوسيال-دمکراتهای روس بسيار و بسيار مجبور بوده ايم تذکرات انگلس را به ياد بياوريم در بارۀ اينکه برای طبقۀ کارگر بدبختی تاريخی بيش از اين نمی تواند باشد، که هنگامی قدرت سياسی را به دست بگيرد، که هنوز آمادگی آنرا نداشته باشد. و اکنون، پس از رويدادهای چندی پيش در پتربورگ، عناصر آگاه پرولتاريای ما وظيفه دارند با دقت بيشتری نسبت به گذشته به اين تذکرات توجه کنند.

آنها وظيفه دارند از خود بپرسند: آيا طبقۀ کارگر ما آماده است، که هم اکنون ديکتاتوری خود را اعلام کند؟

هرآنکس، که اگر شده ذره ای درک می کند، که ديکتاتوری پرولتاريا چه شرايط اقتصادی يی را ايجاب می کند، بدون تزلزل، به اين پرسش پاسخ قطعی منفی خواهد داد.

نه، طبقۀ کارگر ما هنوز به هيچوجه نمی تواند به سود خود و کشور خود، قدرت کامل سياسی را در دستهای خودش بگيرد. انداختن چنين قدرتی به گردن او، به معنای هل دادن وی به  بزرگترين بدبختی تاريخی يی خواهد بود، که بطور همزمان، بزرگترين بدبختی برای روسيه نيز خواهد بود.

در جمعيت کشور ما، پرولتاريا نه اکثريت را، بلکه اقليت را تشکيل می دهد. اما در ضمن، پرولتاريا می توانست با موفقيت به تمرين ديکتاتوری بپردازد، تنها اگر اکثريت را می داشت. هيچ سوسياليست جدی يی اينرا انکار نخواهد کرد.

براستی، طبقۀ کارگر می تواند روی پشتيبانی از سوی دهقانان، که امروزه بيشترين بخش جمعيت روسيه از آنها تشکيل می شود، حساب کند. اما برای طبقۀ دهقان زمين لازم است، او به تعويض ساختار کاپيتاليستی با ساختار سوسياليستی نيازی ندارد. از اينهم گذشته، فعاليت اقتصادی دهقانان، که زمينهای فئودالها به دستشان می رسد، نه بسوی سوسياليسم، بلکه بسوی کاپيتاليسم متوجه خواهد بود. در اين، باز همچنان، هيچيک از آنهايی، که به تئوری کنونی سوسياليستی احاطه پيدا کرده اند، نمی تواند شک کند.

پس، دهقان متحد بکلی غيرقابل اطمينان کارگر در امر ساختن شيوۀ توليد سوسياليستی می باشد. و اگر کارگر نمی تواند در اين کار روی دهقان حساب کند، در اينصورت روی چه کسی می تواند حساب کند؟ فقط روی خودش. اما او، همانگونه که گفته شد، در اقليت است، در اينصورت برای پايه ريزی ساختار سوسياليستی، اکثريت لازم است. از اينجا ناگزير نتيجه می شود، که اگر پرولتاريای ما قدرت سياسی را تسخير کرده و بخواهد «انقلاب سوسياليستی» را انجام بدهد، در آنصورت، خود اقتصاد کشور وی را محکوم به بيرحمانه ترين شکست خواهد نمود.

می گويند: آنچه را که کارگر روس آغاز می کند، بوسيلۀ کارگر آلمانی به سرانجام رسانده می شود. اما اين اشتباه بزرگی است.

بحثی نيست، از نظر اقتصادی، آلمان بمراتب بيشتر از روسيه پيشرفته است. «انقلاب سوسياليستی» برای آلمانها بسيار نزديکتر است تا برای روسها. اما اين هنوز مسالۀ روز در نزد آلمانها نيست. همۀ سوسيال-دمکراتهای فهميدۀ آلمان، هم جناح راست و هم جناح چپ، اين را هنوز پيش از جنگ،  بخوبی درک می کردند. ولی جنگ شانسهای انقلاب اجتماعی در آلمان را باز هم کمتر کرد، به خاطر اين وضعيت، که اکثريت پرولتاريای آلمان به رهبری شايدمان به حمايت از امپرياليستهای آلمانی برخاست. در زمان کنونی در آلمان، نه تنها به انقلاب «اجتماعی»، بلکه همچنين به انقلاب سياسی نيز اميدی وجود ندارد. برنشتاين به اين اعتراف می کند، کازه به اين اعتراف می کند، کائوتسکی به اين اعتراف می کند، کارل ليبکنشت نيز ممکن است با اين موافق باشد.

يعنی اينکه، آلمانی نمی تواند آنچه را، که بوسيلۀ روس آغاز شده است به فرجام برساند. اينرا نه فرانسوی، نه انگليسی، نه شهروند ايالات متحده نمی تواند به پايان برساند. پرولتاريای روس، که ناهنگام قدرت سياسی را تسخير کرده است، انقلاب اجتماعی را به پايان نمی رساند، بلکه فقط جنگ داخلی را شعله ور می کند، که سرانجام، وی را وادار می کند به مواضعی بسيار دورتر از آنچه که در فوريه و مارس امسال تسخير کرده بود، عقب نشينی کند.

ولی جنگی، که روسيه بدون اراده بايد ادامه بدهد چه؟ اين جنگ بطور وحشتناکی موقعيت را پيچيده کرده، شانسهای انقلاب اجتماعی را کاهش می دهد و بيش از آن شانسهای شکست طبقۀ کارگر را می افزايد.

با اين مخالفت می کنند: ما به دنيا حکم می رانيم.

اما برای اينکه امپراتور آلمان به حکم ما گوش بدهد، لازم است، که ما نيرومندتر از وی باشيم. اما، از آنجا که نيروها در سوی او جمعند، با «حکمراندن» بر جهان، ما به پيروزی او، يعنی به پيروزی امپرياليسم آلمان بر خودمان، بر تودۀ زحمتکش روسيه حکم می دهيم. خودتان قضاوت کنيد، آيا ما می توانيم شادمانانه به پيشباز چنين پيروزی يی برويم؟

درست به همين خاطر، رفقای گرامی، رويدادهای اخير در پتربورگ مرا شادمان نمی کنند، بلکه غمگين می کنند. باز هم تکرار می کنم. اين رويدادها مرا نه به اين دليل غمگين می کنند، که من پيروزی طبقۀ کارگر را نمی خواهم، بلکه برعکس، به اين خاطر، که من با همۀ روح و جانم آنرا خواهانم و با اينهمه می بينم، که رويدادهای يادشده چگونه آنرا دور می کنند. نتايج اين رويدادها اکنون ديگر بکلی اندوه آور هستند. اينها بازهم بطور غيرقابل مقيسه ای اندوهناکتر خواهند بود، اگر عناصر آگاه طبقۀ کارگر با قاطعيت و مصممانه بر عليه سياست تسخير قدرت دولتی بوسيلۀ يک طبقه، و بدتر از آن، بوسيلۀ يک حزب اعتراض نکنند.

 قدرت بايد به اعتلاف همۀ نيروهای فعال کشور، يعنی به همۀ طبقات و اقشاری، که طرفدار ابقای رژيم سابق نيستند، تکيه داشته باشد.

من ديگر مدتهاست، که اينرا می گويم و وظيفۀ خود می دانم، که اينرا تکرار کنم، اکنون که سياست طبقۀ کارگر در خطر گردش بسوی کاملا متفاوتی می باشد، عناصر آگاه پرولتاريای ما بايد طبقه را از آن بزرگترين بدبختی، که می تواند بر سر وی بيايد، برحذر بدارند.

متعلق به شما

گ. و. پلخانوف

«يدينستوو» 28 اکتبر 1917

گئورگی پلخانوف دربارۀ خاکسپاری نیکراسوف

گئورگی پلخانوف دربارۀ خاکسپاری نیکراسوف

گ.و. پلخانوف

خاکسپاری ن.آ. نیکراسوف

در بیست و هفتم همین ماه چهلمین سالگرد مرگ ن.آ.نیکراسوف بود1. برخی روزنامه ها پیشاپیش، یعنی پیش از مراسم برای شاعر «انتقام و اندوه» مقاله هایی را به چاپ رسانده بودند. من نیز می خواهم دربارۀ او با خوانندگان گفتگویی داشته باشم. اما نه نیازی می بینم، و نه امکان بازگشت به پرسش دربارۀ نقشی، که او در تاریخ شعر روسی بازی کرده است وجود دارد. همۀ آنچه واقعا می توان دربارۀ او گفت، اکنون دیگر گفته شده است. بنا بر این، بهتر می دانم در اینجا در این باره سخن بگوییم، که چگونه انقلابیان-نارودنیک سالهای 70 به نام انجمن «زمین و آزادی» در خاکسپاری ن.آ.نیکراسوف، شرکت کردند. و نه تنها این انجمن. اتفاقا در همین زمان در پتروگراد- پتربورگ آن روزی- شمار بسیاری از برجسته ترین نمایندگان روسیۀ جنوبی «شورشیان»2 گرد هم آمده بودند. فرولِنکو، وُلوشِنکو، والِریان اوسینسکی، چووباروف («کاپیتان») و بسیاری دیگر در آنجا بودند. همۀ اینها آدمهای «بی قانون»، دلیر، پرتوان، دارای مهارت بسیار در کاربرد اسلحه و با گرایش کامل به اقدامات مخاطره آمیز بودند. با تضمین همکاری این مبارزان باتجربه، انجمن «زمین و آزادی» تصمیم گرفت آشکارا همچون سازمان انقلابی سوسیالیستی در این خاکسپاری شرکت کند. انجمن با این هدف تاج گلی را با امضای «از سوی سوسیالیستها» سفارش داد. به یاد ندارم دقیقا چه کسی این سفارش را انجام داد، اما بخوبی یادم هست، که این کار انجام شده بود. به گرد تاج گل سوسیالیستی با حلقۀ فشرده ای شورشیان روسیۀ جنوبی و اعضای زمین و ازادی همراه با اعضای محافل کارگری فراهم آمده بودند، که دیگر در کارگاهها و کارخانه های پتروگراد کم نبودند. شورشیان و اعضای «زمین و آزادی» رولورهایشان را به همراه داشته، سرسختانه تصمیم داشتند آنها را به کار بگیرند، اگر پلیس به فکر بیافتد تاج گل را با زور بگیرد. نمی دانم چرا، شاید برای اینکه پلیس بسیار دیر از تصمیم انقلابیان برای تظاهرات آگاه شده، برای مقابله آماده نبود و برای ضبط تاج گل اقدامی نکرد. تاج گل با موفقیت به گورستان وُلکوف رسید3، و تنها در کلیسایی، که کالبد نیکراسوف را برای دعا خواندن بدانجا برده بودند، کمی سردرگمی پیش آمد.

نمی دانم موضوع چه بود، بگونه ای، که برخی از ما به درون کلیسا رفتند. دیگران، همگی، به استثنای «علامت دهندگان»، که می بایست در صورت تلاش پلیس برای بازداشت تاج گل گذارندگان، هشدار می دادند، به سوی گور آماده شده برای نیکراسوف روان شده و در صفوف تنگاتنگ جای گرفتند. ما خبر داشتیم، که بر سر مزار نیکراسوف سخنرانیهایی خواهند شد، و انجمن «زیملیا ئی وُلیا» (زمین و آزادی) بهتر دانست از سوی خود سخنرانی را پیشنهاد کند، که می بایست بدون توجه به پلیس مخفی و آشکارا، دیدگاه روشنفکران انقلابی آنروزی دربارۀ نویسندۀ «راه آهن»4 را بیان کند. گزینش به نام نویسندۀ این سطور افتاد. یادم نمی آید، که آیا سخنرانان بسیاری پیش از من سخن گفته بودند. تنها به یاد می آورم، که در شمار ایشان زاسودیمسکی و داستایفسکی بودند.

سخنرانی زاسودیمسکی نارودنیک بالاترین همدردی با شعر نیکراسوف بود. ما کاملا با همدردی او موافق بودیم، اما بسیار سرد به سخنرانی زاسودیمسکی برخورد کردیم. آن سخنرانی از نظر شکل موفقیت آمیز نبود. آخر، نزد ما نیکراسوف «گرامی بود، زیرا زیبا بود، و زیبا بود، زیرا گرامی بود». و او به هیچ روی نمی توانست از دور تسلسل تاثیر متقابل انگیزه های روانی دست بکشد5.

به جایش سخنرانی ف.م.داستایفسکی شور بسیاری در صفوف ما افکند. همانگونه، که می دانیم، بزودی پس از پا گذاردن به آستانۀ ادبیات، ف.م.داستایفسکی با محفل بلینسکی، که نیکراسوف نیز بدان متعلق بود، دارای ناخوشایندی های بسیار بزرگی گشته بود6. این ناخوشایندی ها رد خود را بر روابط داستایفسکی با همۀ محفل گذارده بودند. اما به یاد می آورم، که بدون کوچکترین شکی، داستایفسکی نمی توانست بدون تذکری بسیار جدی به تایید خط فکری نیکراسوف بپردازد. بسنده است یادآور شویم، با آنکه او به صادقانه ترین وجهی از شعر «عمو ولاس» هیجان زده شده بود، بسیار ژرف از ابیاتی منزجر شده بود، که نیکراسوف در این شعر تصویر مجازات های دوزخ را برای ولاس هذیان گو به پایان می برد:

اما همه چیز را نمی توان به تصویر کشید

نمازگزاران، پیرزن های خردمند بهتر می توانند تعریف کنند.

لحن این ابیات، مسلما در تضاد با لحن همۀ بقیۀ این شعر است. آنها را می بایست به نام درخواست هنرمندانه به داوری کشید. اما داستایفسکی در آنها توهین به باورهای دینی مردم عزیزش را می دید7. در این حوزه هیچگونه توافقی میان او و آن نویسندگان ما نبود، که دارای آن جهانبینی بودند، که نزد بلینسکی در سالهای پایانی فعالیتهای او شکل گرفته بود. با اینهمه، داستایفسکی، اینگونه، که پیداست، خواسته بود مقررات را رعایت کند: پشت سر مرده باید خوب گفت، و یا هیچ نگفت. او تنها جنبه های نیرومند شعر نیکراسوف را معرفی کرد. در ضمن، او گفت، که نیکراسوف از نظر نبوغ خودش، پایین تر از پوشکین نبود. این به نظر ما بی عدالتی فاحشی بود. ما دوستانه و با صدای بلند فریاد زدیم: او برتر از پوشکین بود!

داستایفسکی بیچاره انتظار این را نداشت. لحظه ای دست و پایش را گم کرد. اما علاقۀ او به پوشکین بسیار عظیمتر از آنی بود، که با ما موافقت کند. او نیکراسوف را در یک سطح با پوشکین گذارده و تا آخرین حد برابر «نسل جوان» کوتاه آمد.

او رو کرد به ما و بدون رنجش پاسخ داد: نه بالاتر، و نه پایین تر!

ما روی نظر خودمان پافشاری کردیم: «بالاتر، بالاتر»!

داستایفسکی، پیداست دریافت، که نمی شود نظر ما را تغییر داد، سخنرانی خودش را ادامه داد و دیگر به گوشزدهای ما پاسخی نداد.

بخوبی به یاد می آورم، که پس از بازگشت از خاکسپاری، سخنرانی کوتاهی را، که  بر سر مزار نیکراسوف انجام داده بودم، بر روی کاغذ آوردم. اما شک دارم، که آن سخنرانی در یکی از روزنامگان غیرقانونی به چاپ رسیده باشد. دربارۀ پیدایش آن در روزنامگان قانونی سخنی هم نمی توانست در میان باشد. من اهمیت انقلابی شعر نیکراسوف را کش داده بودم. من اشاره کرده بودم به اینکه او با چه رنگامیزی روشنی وضعیت فقیرانۀ مردم زیر ستم حکومت را به تصویر می کشید. همچنین اشاره کرده بودم به اینکه او نخستین کسی بود، که در روزنامگان قانونی روسیه آوای دکابریستها، آن پیشاهنگان جنبش انقلابی امروزی ما را سر داد.

این است همۀ آنچه از محتوای سخنرانیم در یادم مانده است. همۀ آن، به استثنای یک توضیح دربارۀ آنچه وظیفه ام می دانم یادآور شوم.

من سخنرانیم را با این تذکر آغاز کردم، که نیکراسوف خودش را به آوازخوانی برای پاهای الهۀ رقص (Terpsichore) محدود نکرده بود، بلکه انگیزهای مردمی را در شعر خود گنجانده بود. آن اشاره کاملا روشن بود. من نیز به نوبۀ خودم منظورم پوشکین بود. و خود به خود روشن است، که به هیچوجه در برابر او حق با من نبود: پوشکین تنها دربارۀ پاهای تِرپسیکور9 نسروده بود، که ضمنا، او گذرا آنرا یادآور شده بود. اما حال و هوای آن روزگار ما چنین بود. همۀ ما کمابیش دیدگاه پیسارف را پذیرفته بودیم، که در مقالۀ معروف «پوشکین و بلینسکی» به شاعر کبیر ما «جایگاهی والا» بخشیده بود.

این نکته را در سخنرانی خودم گنجانده بودم، زیرا خواسته بودم توبه کنم: دیر بهتر از هرگز است. اما توبه کردن از گناه خود را ایجاد وضعیت ملایم کننده ای پنداشته بودم، که تنها من نبودم، که در آن زمان بدان آلوده نشده بودم.

گُنجانۀ سخنرانی من هرچه بود، مهم این بود، که من به زبانی سخن گفته بودم، که از نقطه نظر پلیس به هیچوجه مجاز نبود. این را جمعیت شرکت کننده در خاکسپاری بیدرنگ حس کرده بود. نمی دانم به چه دلیل پلیس تلاش نکرد مرا بازداشت کند. کار بسیار خوبی کرده بود. اعضای «زیملیا ئی وُلیا» و شورشیان جنوب، که مرا در حلقۀ تنگاتنگ خود گرفته بودند، زور پلیس را با شلیک هماهنگ رولورهایشان پاسخ می دادند. این تصمیم قاطعانه شب پیش از خاکسپاری گرفته شده بود …

پس از من یکی از کارگران سخنی چند گفت،- با افسوس بسیار، به هیچوجه نمی توانم نام او را به یاد بیاورم،- دربارۀ اینکه راه به گور مدافع کبیر مردم پایان نمی یابد10.

بدینگونه انقلابیان گرد آمده بر مزار شاعر دوستداشتنی خود، یادش را گرامی داشتند. اما آنها ناخرسند باقی ماندند. آنها دوست داشتند باز و باز هم دربارۀ او سخن بگویند. بگونه ای خود به خود، بدون هیچگونه برنامۀ از پیش تعیین شده ای، اینگونه شد، که بسیاری از ما در زمینی باز، نزدیک گورستان گرد هم آمدیم. در آنجا دوباره سخنرانیهایی دربارۀ اهمیت انقلابی شعر نیکراسوف انجام شدند. یکی از بازیگران تآتر امپراتوری با احساسی ژرف «خیال پردازی دم در خانه» را خواند. او را با کف زدنهای پرشور پشتیبانی کردند. همۀ ما سرشار از روحیۀ رزمندۀ توفانی بودیم.

در همان زمان یکی از محتاط ترین «افراد زیرزمینی» هشدار داد: چه خواهد شد اگر رئیس پلیس دستور بدهد زمین را محاصره و همه را دستگیر کنند؟ آنگاه تقریبا همۀ ستاد فرماندهی انقلاب روسیه به چنگ او خواهد افتاد.

این هشداری درست بود. اما رئیس پلیس به فکر محاصرۀ زمین نیافتاد و ما کاملا خطری را، که ما را تهدید می کرد، فراموش نموده و حواسمان را به گفتگو دربارۀ نیکراسوف سپردیم. زاسودیمسکی درست می گفت، با آنکه بسیار عجیب مباحثه می کرد: نیکراسوف برایمان گرامی و جذاب بود.

توضیحات

گئورگی والنتینویچ پلخانوف (1918-1856) در خاکسپاری نیکراسوف سازمان زیرزمینی «زمین و آزادی» را نمایندگی می کرد. این سازمان برای تبلیغ انقلاب، بسیار از اشعار نیکراسوف سود می برد و برای همین به این خاکسپاری اهمیتی سیاسی داده بود.

خاطرات پلخانوف نشان می دهد، که تظاهرات 30 دسامبر 1877 سرآغازی بود برای پیامدهای بسیار نامنتظره. خاطرات پلخانوف از خاکسپاری نیکراسوف در 1917، در چهلمین سالگرد درگذشت نیکراسوف به چاپ رسید. پلخانوف بارها به نوشته های نیکراسوف استناد می کرد. ن.ک.: ت.د.فرولُوا، پلخانوف-خوانندۀ نیکراسوف. ادبیات روسی، 1967، شمارۀ 4.

در مقالۀ «تئوری زیباشناسی ن.گ.چرنیشفسکی» (1897) پلخانوف شعر نیکراسوف را «شعر عمل» نامید، که با ویژگیهایی برای هنر روشنگران روس می باشد. در همانجا نیز به انتقاد از «سنگدلی، بیات شدگی و خودخواهی» نیکراسوف و هوادارانش پرداخت (گ.و.پلخانوف، هنر و ادبیات، انتشارات دولتی سیاسی-ادبی، مسکو، 1948، ص 20).

مطابق با متن روزنامۀ «ناشه یِدینستوا»، 1917، شمارۀ 2، 29 دسامبر

توضیحات

1-نیکراسوف در 27 دسامبر 1877 درگذشت.

2- «شورشیان»- یکی از جریانهای نارودنیکی سالهای 70 دوران «رفتن به میان مردم» [باکونیستها] بودند.

3-پلخانوف در اینجا اشتباه کرده است. نیکراسوف را در گورستان «نُوُدِویچیه» به خاک سپاردند.

4-شعر «راه آهن» تاثیر بسیار شدیدی روی پلخانوف جوان و همفکرانش گذارده بود. پلخانوف در سال 1872 به یاد آورده بود: «من آن زمان در کلاس پایانی دبیرستان نظام بودم. پس از ناهار گروهی از ما نشسته بودیم و داشتیم شعر نیکراسوف را می خواندیم. تقریبا «راه آهن» را به پایان رسانده بودیم، که زنگی، که ما را به آموزش جنگی فرامی خواند، به صدا درآمد. کتاب را پنهان کردیم و برای گرفتن تفنگ به اسلحه خانه رفتیم، در حالیکه زیر تاثیر شدید آنچه خوانده بودیم قرار داشتیم. هنگامیکه داشتیم صف می بستیم، دوست من س. لولۀ تفگ را در دست فشرده و به من نزدیک شد و پچ پچ کنان گفت: «آخ، این تفنگ را برمی داشتم و به جنگ برای مردم روس می رفتم». این سخنان پنهانی، که در چند قدمی فرماندهی سختگیرانۀ ارتش بیان شده بودند، در ژرفای خاطرم رخنه کردند؛ سپس آنها را هر بار، که «راه آهن» را بازخوانی می کردم، به یاد می آوردم» (گ.و.پلخانوف، هنر و ادبیات، انتشارات دولتی سیاسی، مسکو 1948، ص 634).

5- ن.ک. توضیحات ص 478

6-منظور، ارزیابی انتقادی بلینسکی از داستان «همزاد» داستایفسکی می باشد، برخورد استهزاآمیز او و نیکراسوف به خودپسندی بیمارگونۀ داستایفسکی. ن.ک. مجموعۀ هجویات “شوالیۀ اندوهناک …” (1846)، که رفتار داستایفسکی را به سخره گرفته بود (1، 424-423).

7-  شعر گفتاورد شدۀ “والس” (1855) را داستایفسکی “مضحک” می دانست، در پیوند با ساختار کلی اثر (“شهروند”، 1873، شمارۀ 4، 22 نوامبر). این شعرها را خود شاعر در آماده سازی واپسین نشر آثارش حذف نموده بود.

8- ن.ک. ص 484

9-منظور پلخانوف بیتهایی از منظومۀ «یِوگِنی آنیگین»، بخش یکم است:

سینۀ دیانا، گونۀ فلورا، جذاب هستند، دوستان گرامی!

با اینهمه، پاهای تِرپسیکور زیباتر از هر چیزند برای من!

تِرپسیکور، الهۀ رقص یونان باستان.

10- در ژانویۀ 1903 پلخانوف در ژنو سخنرانی «مردم و روشنفکران در شعر نیکراسوف» را انجام داد. لنین از پلخانوف خواهش کرد این سخنرانی را برای چاپ در «ایسکرا» آماده کند-ن.ک. لنین، مجموعۀ آثار، ج 46، ص 261-266). اما این مقالۀ پلخانوف بسیار بزرگتر از آنی شد، که بتواند در روزنامه چاپ شود، بنا بر این بصورت جزوه ای درآمد با فرنام « به مناسبت 25-مین سالروز مرگ ن.آ.نیکراسوف».

اندیشۀ پایه ای آن جزوه در این جمله ها تبیین شده بود: «نیکراسوف، تبیین شاعرانۀ دوران کاملی از رشد اجتماعی ماست. این دوران با گام گذاردن «دگرپیشه» (که او نیز «روشنفکر» بود) به میدان تاریخی ما آغاز شده و با پیدایش طبقۀ کارگر، پرولتاریا به مفهوم واقعی کلمه در این صحنه پایان می یابد. هرکه محتویات اخلاقی و ایده ای این دوران برجسته برایش جالب است، در شعر نیکراسوف غنی ترین مواد را برای تبیین آن می یابد» (گ.و.پلخانوف، هنر و ادبیات، انتشارات سیاسی دولتی، مسکو 1948، ص 625).

Источник: http://nekrasov-lit.ru/nekrasov/vospominaniya/nekrasov-v-vospominaniyah-sovremennikov/plehanov-pohorony-nekrasova.htm
Источник: http://korolenko.lit-info.ru/korolenko/proza/istoriya-sovremennika-2/4-x-pohorony-nekrasova-i-rech-dostoevskogo.htm
               
ایسم و نیچایفشینا

ایسم و نیچایفشینا

فرزین خوشچین

ايسم ونيچايفشينا

سرگئی گنادیِویچ نیچایف (1882-1847)

نکتۀ نخست: پسوند “ايسم” از زبان يونانی به لاتين و سپس به ديگر زبانها رفته است و به معنی “راه و روش” می باشد.

در زبان روسی نيز مانند ديگر زبانهای اروپايی پسوند “ايسم” برای نشان دادن “مکتب فکری” به کار می رود: “هگليسم”، “نئوکانتيسم”، “باکوونيسم” و …

اما روسها به برخی از “راه و روش”ها پسوند “شينا” می دهند، که مفهومی منفی را در بر دارد و تقريبا برابر با پسوند “گری” در زبان فارسی است- هر چند “گری” هميشه منفی نيست: “کارگری”، “درودگری” و … مفهوم خود را بيشتر از واژۀ اصلی خود می گيرند: ويرانگری، سپاهيگری، کوليگری، هوچيگری… اما در “شيعه گری”، “بابیگری” و … که معنای “گرايش” را می رساند، بيشتر بار منفی دارد. در «درودگری”، “شيشه گری”، “سفالگری” و … به مفهوم “رستۀ” کاری، و در “شيعه گری”، “بابیگری” و … به معنای روش انديشيدن است. برای گريز از اين بار منفی، ما نيز در زبان فارسی “ايسم” را پذيرفته ايم و مانند اروپائيان به کار می بريم: “فرويديسم”، “مارکسیسم” و …

بنا بر این، دادن پسوند “ايسم” يا “گری” نمايانگر برخورد ما با آن روش و انديشه از همان آغاز می باشد.

در اين میان، برای نمونه، روسها از همان آغاز، به روش نیچايف پسوند “شينا” را دادند و بدينسان، مرز خود را با انديشۀ وی روشن کردند.

نکتۀ دوم: در زبان فارسی نيز مانند زبان لاتين، حرف”اَ” يا “آ” نشانۀ نفی است، و اگر واژه ای با حرف “ا” يا حرف صدادار ديگری آغاز شده باشد، برای منفی کردن آن واژه، پسوند “آن” را به کار می بريم: ايرانيان-انيرانيان. بدينسان، واژۀ “آنارشيسم” (آن+آرشیسم) از پيشوند منفی کنندۀ “آن”، ريشۀ “آرک” به معنای روش، ساختار، رهبر و پسوند “ايسم” ساخته شده است.

توطئه گران، آنارشيستها و هواداران اقدامات چريکی و ترور در جنبش کشورهای گوناگون وجود داشته و تاثير بسياری بر روند رویدادهای زمان خود گذاشته اند. اگر در فرانسه با اگوست بلانکی سوپر انقلابی خستگی ناپذير روبرو هستيم، در روسيه با توطئه گر ديگری به نام سرگی گناديه ويچ نیچايف (1882-1847) آشنا می شويم.

نیچايف زندگی سختی داشت- خودش درسهای دبيرستان را ياد می گرفت و در ضمن به پدرش در کار رنگ زدن ساختمان کمک می کرد. در سال 1866 امتحان هر شش کلاس دبيرستان را از سر گذراند و آموزگار دبستان شد. در 1867 به عنوان مستمع آزاد در دانشگاه پذيرفته شد و بزودی به فعاليت محافل دانشجويی پيوست. در  سالهای پایانی 60 به همراه پتر نیکیتیچ تکاچف و چند تن ديگر “کميتۀ حزب انقلابی روسی” را پايه گذاری کرد. در برنامۀ اين “حزب” گفته شده بود:

1-هدف ما نابود کردن نظمی است، که بر پایۀ بهره کشی انسان از انسان بنا شده است.

2-بدون انقلاب سياسی، انقلاب اقتصادی ناشدنی است.

3-برای رسيدن به انقلاب بايد لانه های قدرت موجود را ويران کرد.

بزودی پليس وی را زير نظر گرفت، اما نیچايف به خارج گريخت و از آنجا به رفقای خود نوشت، که پليس وی را دستگير کرده و ابتدا وی را به زندان مخوف “دژ پتروپاول” انداختند، اما سپس، در راه تبعيد به سيبری، وی توانسته است از دست نگهبانان بگريزد.

بدينسان، نیچايف برای خودش شهرت بزرگی فراهم کرد. گام بعدی وی آشنايی با انقلابيان مشهور تبعيدی بود.

در اين زمان ميخائيل باکوونين 56 ساله نیچايف 22 ساله را با آغوش باز پذيرا شد. باکوونين زیر تاثير داستان فرار نیچايف از زندان و اينکه وی رهبر “کميتۀ انقلابی” است و سازمان وی باکوونين را آموزگار خود می داند قرار گرفت، بگونه ای، که باکوونين به نیچايف حکم نمايندگی “اتحاد انقلابی جهانی-بخش روسی” را به شمارۀ 2771 اعطا کرد. روی آن حکم مهر و امضای باکوونين نقش بسته بود.

بدينسان، نیچايف، که خود را رهبر “کميتۀ انقلابی” وجود نداشته معرفی کرده بود، از باکوونين نمايندگی “اتحاديۀ جهانی انقلابيان” را، که آنهم فقط روی کاغذ وجود داشت، دريافت کرد.

همچنين، باکوونين به نیچايف کمک کرد تا “برنامۀ فعاليتهای انقلابی” خود را سازمان بدهد و نيز در نوشتن و چاپ تزهايی به نام “موعظۀ انقلابی”(يعنی فرد انقلابی) به وی ياری رساند.

نیچايف در پاييز 1869 به مسکو رفت و سازمان “انتقام خلق” را در میان دانشجويان تشکيل داده و ديکتاتوری فردی خودش را برقرار ساخت. اما، دانشجويی به نام ن. ايوانوف آشکارا با روش نیچايف به مخالفت برخاست، که در نتيجه، نیچايف وی را کشت و دوباره به خارج فرار کرد. او پس از مشاجره با باکوونين در سوئيس، به لندن رفت و تک شماره ای به نام “اوبشينا”(جماعت) منتشر کرد، که در آن به تبليغ “موعظۀ انقلابی” پرداخته بود. سپس به سوئيس بازگشت و از سوی پليس بعنوان قاتل به دولت روسيه تحويل داده شد.

نیچايف در سال 1873 به 20 سال اعمال شاقه محکوم شد و بصورتی انفرادی در دژ پترو پاول در پتربورگ نگه داشته شد. وی در  سال 1882 از بيماری استسقاء(آب آوردن) در 35 سالگی زندگی را بدرود گفت. در همان سال 1873 پتر نيکيتيچ تکاچف به خارج گریخت و سپس رهبر یکی از شاخه های “نارودنیسم” شد.

آثار داستايفسکی تا مدتها در شوروی ممنوع بودند: “جن ها” و “برادران کارامازوف” از کتابخانه ها برداشته شدند. پس از مرگ استالين، “جن ها” اجازۀ چاپ يافت، ولی توضيحات بسياری از سوی انتشارات سياسی بدان افزوده شدند: سوژۀ “جن ها” در رابطۀ تنگاتنگی با فاکت مشخصی است- با قتل ايوانوف، دانشجوی مستمع آزاد دانشکدۀ کشاورزی پتروف، که در 21 نوامبر 1869 بوسيلۀ انجمن مخفی “انتقام خلق” س.گ. نیچايف و همدستی پ. اوسپنسکی، آ. کوزنتسوف، ئی. ريژکوف و ن. نيکولايف رخ داد. داستایفسکی در جلسۀ آن دادگاه حضور داشت و رمان “جن ها” را بر اساس همین پرونده نوشت.

نیچايف پنج محفل را پايه گذاری کرد، که سازمان «انتقام خلق» را تشکيل می دادند. برای نیچايف هدف وسيله را توجيه می کرد. وی حتی به کار گرفتن جانيان و تبه کاران، دروغپراکنی و ايجاد ترس را جزء ملزومات کار انقلابی می دانست. ايوانوف انديشه ها و روشهای نچايف را نپذيرفت و تصميم به خروج از سازمان وی گرفت، و چون اطلاعات زيادی داشت و امکان داشت سازمان را لو بدهد، او را کشتند. در 1873 انترناسيونال اول، مارکس و انگلس و … بسختی از روش نیچايف انتقاد کردند.

 

باکوونين و نیچايف

داستايفسکی با ديدگاه ضدانقلابی خود، انديشه های نیچايف را نمونۀ بارزی از جنبش انقلابی بطور کلی ارزيابی کرده و آنرا در «جن ها» به تصوير کشيده بود، اما باکوونين نیچايف را خراب نکرد.

ل. ديچ (یکی از فعالان نارودنیک با گرایش نزدیک به اندیشه های نیچایف، که پسان به انشعاب پلخانوف پیوست و سپس نیز عضو برجستۀ گروه “آزادی کار” شد) در 1924 در مقالۀ «آيا نیچايف نابغه بود؟» نوشت: ” به نظر می رسد از اين فاکت غير قابل ترديد، که باکوونين نويسندۀ «موعظۀ انقلابی» بود، نبايد نتيجه گرفت، که روی نیچايف و به کار بردن تاکتيک از سوی وی، بويژه حواری ويرانگری همگانی(باکوونين) تاثير گذاشته بود: نیچايف کاملا مستقلانه، بوسيلۀ نتيجه گيری عقل و خوی خودش به عقيدۀ ناگزير بودن عمل کردن بوسيلۀ دروغ، شايعه سازی و تجاوز رسيده بود. بله، و در هيچ رابطۀ ديگری، هيچکس نمی توانست قاطعانه روی وی تاثير بگذارد.”(«گروه آزادی کار» مجموعۀ شمارۀ 2،مسکو 1924، ص 76).

در نوامبر 1872 پس از خبر دستگيری نیچايف، باکوونين به اوگاريوف نوشت:”جمهوری نیچايف بدبخت را[به روسيه] پس داد. غم انگيزتر از همه اين است که، دولت ما به خاطر اين رويداد، بيگمان، پروندۀ نیچايف را از سر می گيرد و قربانيان تازه ای پيدا خواهند شد. در ضمن، ندايی درونی بمن می گويد، نیچايف، که در سفری بی بازگشت کشته می شود، بيگمان می داند، که کشته خواهد شد و از ژرفای وجود سردرگم به لجن کشيده شده، ولی به هيچوجه نه پست فطرت خود، همه و همۀ انرژی ماقبل تمدن و دليری را فرامی خواند. او قهرمان می ميرد و اينبار به هيچ چيز و به هيچکس خيانت نخواهد کرد. اينگونه است ايمان من! بزودی خواهيم ديد، که آيا حق با من است”.(نامه های باکونين، ص444-443).

مارکسيست پرانرژی و ضد آنارشيست، يو. استکلوف در جلد سوم کتاب خود در بارۀ باکوونين می نويسد:” می توان فعاليتهای باکوونين را به صورتهای گوناگونی ارزيابی کرد، از جمله، کارهايش را در انترناسيونال. حتی می توان همۀ مفاهيم مثبت در بارۀ وی را ناديده گرفت-نقطه نظری، که من با آن موافق نيستم. اما هيچکس اينرا رد نمی کند، که باکوونين عميقا به منافع زحمتکشان وفادار بود، که او به گرمی آرزوی آزادی بشريت ستمکش را داشت، که او با پشتکار برای انقلاب اجتماعی می کوشيد و حاضر بود سر خود را برای آزادی بدهد…”

بله، این درست است، و همچنین درست است، که آنارشیستها راه جهنم را با نیت خوب سنگفرش می کنند. از نامۀ باکوونين به دوستش تالانديه پيداست، که او نه تنها در همۀ موارد با نیچايف موافق نبود، بلکه نوشته بود: ” نیچايف يکی از فعالترين و پرانرژی ترين کسانی است، که من تا کنون ديده ام. هنگاميکه بايد به خدمت آنچه، که او عمل می نامد بپردازد، او ترديد نمی کند و در برابر هيچ چيز متوقف نمی شود و همانگونه، که به خودش بيرحمانه برخورد می کند، همانگونه نيز با همۀ کسان ديگر رفتار می کند. و اين کيفيت اصلی است، که مرا بخود جلب کرد و مدت درازی مرا به هيجان آورد تا به دنبال همکاری با وی باشم… اين فاناتيک مومنی است و همزمان، فاناتيک بسيار خطرناکی است، که همکاری با وی می تواند کشته شدن برای همه را در پی داشته باشد…. روش عملکرد وی منزجرکننده است. شگفتزده از مصيبتی، که سازمان مخفی در روسيه را ويران کرد، او کم کم به اين باور رسيد، که برای برپا ساختن سازمانی جدی و ويران نشدنی، بايد اساس را بر سياست ماکياولی گذاشته و بطور کامل، سيستم ايزوئيت ها را جذب کرد:- برای تن، تعدی و برای روح، دروغ. براستی اعتماد متقابل، همدردی جدی و سختگيرانه، تنها میان ده تن وجود دارند، که تقدس درونی جامعه را می سازند. همۀ آنهای ديگر بايد ابزار کوری باشند، مانند ماده ای برای به کار بردن در دست اين ده تن، که واقعا همدرد هستند. مجاز و قابل درک است، که آنها را بفريبند، بدنام کنند، بچاپند، و در صورت نياز، حتی آنها را به کشتن بدهند؛ اين گوشت دم توپ توطئه هاست… به نام عمل، او بايد صاحب شخصيت شما باشد، بدون اطلاع شما. برای اين او جاسوسی شما را خواهد کرد و کوشش خواهد کرد تا به همۀ اسرار شما دست پيدا کند. و برای همين، در نبود شما، هنگاميکه در اتاق شما تنهاست، او همۀ کشوهای شما را باز می کند، همۀ نامه های شما را می خواند، و هرگاه نامه ای جالب به نظر او برسد، يعنی از هر نظر، که برای شما يا برای يکی از دوستانتان بدنام کننده باشد، او آنرا می دزدد و آنرا بدقت مخفی می کند، همچون مدرکی عليه شما و يا دوست شما. او اين کار را با «و»، با من، با تاتا(يعنی با ن.پ. اوگاريوف و ناتالی، دختر گرتسن) و با دوستان ديگر انجام داد،- و هنگاميکه دور هم جمع شده بوديم، ما گناه وی را ثابت کرديم، و او رويش شد، که به ما بگويد:” خب، بله! اين سيستم ماست،- ما مانند دشمنان هم به شمار می آييم و اينرا وظيفۀ خود می دانيم همه را، هرکس را، که مطلقا با ما نيست فريب بدهيم، بدنام کنيم”،- يعنی اينکه هر کسی را، که فريبايی اين سيستم را باور ندارد و قول نداده است، که به آن کمک کند، همانند همين آقايان.

اگر شما او را به دوست خودتان معرفی کنيد، نخستين وظيفۀ وی کوشش برای ايجاد عدم توافق بين شماست، بگو مگو، تحريک،- در کوتاه سخن، شما را به جان هم خواهد انداخت. اگر دوست شما زن يا دختر داشته باشد، او کوشش خواهد کرد او را بفريبد، فرزندش را تصاحب کند، برای اينکه او را از حيطۀ اخلاق رسمی بيرون بکشد، برای اينکه او را به اعتراض انقلابی اجباری عليه جامعه بيافکند…

هنگاميکه ديد ماسک از چهره اش برداشته شده است، اين نیچايف بيچاره آنقدر ساده و آنقدر بچه بود، که بدون توجه به فساد سيستماتيک خودش، حساب می کرد امکان دارد مرا به آن وارد کند؛ او حتی تا آنجا رسيد، که از من خواهش کرد اين تئوری را در مجلۀ روسی يی به چاپ برسانم، که او بمن پيشنهاد انتشارش را داده بود. او از اعتماد همۀ ما سوء استفاده کرد، نامه های ما را دزديد و ما را بدنام کرد، در کوتاه سخن، حيله گرانه رفتار کرد. تنها توجيه او فاناتيسم وی است! او شديدا شهرت طلب است، بدون اينکه خودش اين را بداند، زيرا عمل انقلابی خود را با شخص خودش اشتباه گرفته است. ولی اين خودخواهی، به معنای صريح کلمه نيست، زيرا او بشدت خطر می کند و زندگی پررنجی را می گذراند- محروم و با کار توانفرسا. اين فاناتيک است و فاناتيسم وی او را بطور مطلق، ايزوئيست کرده است. بيشتر دروغهای وی شاخدار هستند. او ايزوئيت بازی درمی آورد، همانگونه، که ديگران انقلابی بازی درمی آورند. بدون توجه به اين ساده لوحی نسبی، او بسيار خطرناک است، به گونه ای، که او هر روز کارهايی می کند، که اعتماد را از وی سلب می کند، خيانتهايی، که حفظ کردن خود از آنها سخت است، که تقريبا مشکل است به وجود آنها شک کنيم. همرا با اين، نیچايف نيرومند است، زيرا اين انرژی عظيمی است…

آخرين کلک او، نه کمتر و نه بيشتر، اين بود، که در سوئيس دستۀ دزدان و راهزنان را تشکيل بدهد، طبيعتا برای اين هدف، که سرمايۀ انقلابی بدست بياورد…آيا آنها آشکارا و در حضور ديگران، جرات نکردند به من اعتراف کنند، که خبرچينی عضوی را، که به جامعه وفادار نيست و يا نيمه وفادار است نزد پليس مخفی بکنند،- يکی از روشهايی، که کاربرد آنرا قانونی و گاهی مفيد می دانند؟

احاطه داشتن بر اسرار خانوادگی اشخاص، برای اينکه آنها را در دستهای خودشان داشته باشند- اين اصلی ترين وسيلۀ آنهاست…”(نامه های م.آ. باکوونين به سردبيری و توضيحات م.پ. دراگومانوف. ژنو1896، ص294-291، ترجمه از روسی).

اما براستی، خود باکوونين نيز از همين روشها استفاده می کرد و حتی انديشه ها و جمله های خود باکوونين در «موعظۀ انقلابی» بروشنی ديده می شوند. اين را يو. استکلوف در بيوگرافی چهار جلدی خود از باکوونين تاييد می کند: “فکر انتشار «موعظۀ انقلابی»، مقررات تدوين شده برای اعضای سازمان، پيش از ديدار نیچايف و باکوونين در روسيه پيدا شده بود. ديدار نیچايف و باکوونين در اواخر مارس 1869 در ژنو رخ داد… نیچايف بوسيلۀ شور خود، با ارادۀ منحرف نشدنی خود و اعتماد خود به امر انقلاب، باکوونين را جلب کرد…نیچايف، همزمان ارادۀ سستی داشت و گذشته از سخن فرافکنی های انقلابی خود، در برابر باکوونينی دارای اساس و وظايف آوانتوريستی و اسرارآميز هويدا شد.”( يو. استکلوف: م.باکوونين، زندگی و فعاليتهای وی، ج3، ص436-430، مسکو 1924).

جلد چهارم اين اثر در سايت زير به زبان روسی موجود است:

www.lnd-knigi.narod.ru

داستايفسکی در رمان «جن ها» استپان ترفيوويچ ورخُوِنسکی، را با گاليور مقايسه می کند، که در لندن نيز خيال می کرد هنوز در بين لی لی پوت هاست و سر رهگذران و کالسکه رانان فرياد می زد از سر راهش کنار بروند، مبادا زير پاهايش له شوند. مردم او را به ريشخند می گرفتند و گاهی کالسکه رانان خشن با تازيانه او را می زدند. استپان تروفيموويچ نيز همواره می پنداشت در تبعيد بسر می برد و تحت تعقيب است. نام وی از سوی بسياری از مردم آن دوره تقريبا در کنار نامهايی چون بلينسکی (پایه گذر نقد نوین ادبی در روسیه)، گرانوفسکی (استاد تاریخ دانشگاه مسکو) و گرتسن (روزنامه نگار و پایه گذار ایدۀ نارودنیسم) برده می شد.

استکلوف ادامه می دهد:” نزد خود نیچايف اعلامهای آنارشيستی را نمی يابيم. در ضمن، امکان دارد پس از آشنايی با باکوونين، تحت تاثير ايده های آنارشيستی قرار گرفته باشد. اما اگر اينگونه می بود،، به هر صورت، اين جذب شدن به ايده های آنارشيستی در وی ژرف نبوده و بزودی برطرف شده بودند.”(همانجا ص426).

مارکس دربارۀ تصورات کمونیستی سرگئی نیچایف

 جلد هژدهم آثار مارکس-انگلس، روسی: «مقالۀ سوم او (نیچایف) به نام «اصول عمدۀ ساختار اجتماعی آینده» نشان می دهد، که اگر قاتلان معمولی را بخاطر جنایت مجازات می کنند، برای اندیشه دربارۀ سازمان اجتماعی آینده، برای این است، که رهبران همه چیز را پیشاپیش سازمان داده اند»… «برون رفت از سامان اجتماعی موجود و نوسازی زندگی با آغازهای نوین تنها می تواند از راه کانونی کردن همۀ ابزارها برای موجودیت اجتماعی در دستان کمیتۀ ما و اعلام کار اجباری فیزیکی برای همه انجام شود. کمیته بیدرنگ پس از سرنگونی نظم موجود همه چیز را در اختیار جامعه اعلام نموده و برپایی انجمنهای کارگری را پیشنهاد می کند»… «و همزمان نتایج آماری بوسیلۀ آدمهای سرشناس گرفته می شود، که کدام رسته های کار در کدام محل بیشتر لازم هستند و کدام شرایط جلوی این یا آن پیشه را می گیرد …

چه نمونۀ عالی کمونیسم پادگانی!».

ولادیمیر بونچ-بوورِویچ

لنین دربارۀ نیچایف

«ایلیچ [لنین] بارها اعلام داشته بود، که ارتجاع چه ترفند هوشمندانه ای به نیچایف زد، با دست سبُک داستایفسکی و رمان نفرت انگیز، اما درخشان «جن ها»، هنگامیکه حتی محیط انقلابی آغاز به برخوردی منفی به نیچایف کرده و کاملا فراموش نموده بود، که این غول انقلاب دارای چنان نیروی اراده ای بود، چنان  غیرتی، که حتی در شرایطی باورنکردنی در دژ پتروپاول توانسته بود حتی روی سربازان دور و بر خودش چنان تاثیری بگذارد، که آنها با همۀ توان از او فرمانبرداری می کردند». لنین می گفت: «کاملا فراموش می کنند، که نیچایف دارای نبوغ ویژۀ سازماندهنده بود، در همه جا توانایی برپایی عادتهای ویژۀ کارهای مخفیانه را داشت، توانایی پوشاندن چنان فورمولبندیهایی به اندیشه هایش بود، که در سرتاسر زندگی به یاد می ماندند». او بارها تکرار می کرد: «نیچایف باید کاملا منتشر شود. لازم است آنچه او نوشته است، کجا او نوشته است، مطالعه نمود و پژوهید، همۀ نامهای مستعارش را رمزگشایی نموده، همه را در یک جا گردآوری نموده و همه را چاپ نمود».

حکایت اینکه لنین چگونه برای نیچایف احترام قائل بود

بونچ-بوورِویچ می گوید:«تا کنون نیچایف را نشناخته ایم، که ولادیمیر ایلیچ [لنین] بر روی اوراقش به اندیشه فرو می رفت، و زمانی واژه های «نیچایفشینا» و «نیچایفی ها» حتی در میان مهاجران تقریبا واژه های برگزیده بودند، هنگامیکه با این اصطلاح می خواستند کسانی را بنامند، که تلاش برای تبلیغ تسخیر قدرت به دست پرولتاریا، فراخوان به سوی قیام مسلحانه و تلاش بیوقفه برای دیکتاتوری پرولتاریا انجام می شد، زمانی، که نیچایف را اینگونه می نامیدند، که گویا «بلانکیسم روسی» بویژه بد بود. ولادیمیر لنین می گفت: کاملا فراموش می کنند، که نیچایف دارای نبوغ ویژه ای برای سازماندهی بود و می توانست در هر جایی استادی بویژه پنهانکارانه را برپا دارد، می توانست اندیشه های خود را در چنان فرمولهای شگفت انگیزی لاپوشانی کند، که خاطره ای برای سرتاسر زندگی می گشتند. و بسنده است پاسخ او را به این پرسش به یاد بیاوریم، که «چه کسی از خانوادۀ تزار را باید نابود کنیم؟». نیچایف پاسخ دقیقی می دهد: «همۀ خانوادۀ تزار را». لنین بارها این را می گفت». و دیدیم، که همۀ اعضای خانوادۀ تزار به دستور لنین کشته شدند. اما آیا بدون رمان داستایفسکی همگان نیچایف را دوست می داشتند و به او احترام می گذاشتند؟

اما چرا مارکس به ناتالیا لیبکنشت دربارۀ نیچایف نوشته بود، که او دروغگو و داستانپردازدی است، که «حتی نام این شخص شایستۀ یادآوری نمی باشد». و انگلس پس از آشنایی با جریان دادگاه «نیچایفی ها»، در نامه به زورگه نوشته بود، که باکونین با نیچایف «باند پست فطرتهایی همانند او» را راه اندازی کرده بود.

یادآور می شویم، که داستایفسکی در سپتامبر 1871 تازه آغاز به نوشتن رمان «جن ها» کرده بود.

کنفرانس نمایندگان رفاقت بین الملل کارگران، که از 17 تا 23 سپتامبر 1871 در لندن برپا شده بود، به شورای همگانی خود ماموریت داد اعلام کند، که نیچایف هرگز نه عضو، ونه نمایندۀ رفاقت بین المللی کارگران نبوده است و اظهارات او مبنی بر اینکه گویا او شاخۀ انترناسیونال در بروکسل را پایه گذاری کرده و گویا او از سوی شاخۀ بروکسل به ژنو فرستاده شده است، دروغ است و سوءاستفادۀ نیچایف از نام رفاقت بین الملل کارگران برای فریب مردم در روسیه و قربانی نمودنشان بوده است.

در اینجا می بینیم لنین دقیقا در نقطۀ مقابل نقطه نظر مارکس و انگلس دربارۀ نیچایف بوده و او را «غول انقلاب» می نامد. و اما لنین از کدام «ویژگی استادانۀ پنهانکاری» نیچایف سخن می گوید، هنگامیکه با کونین دربارۀ بازیهای جدی نیچایف در پنهانکاری نوشته بود: «اکنون این فاکت جدی است، دوست مهربان من، که اکثریت عظیم رفقای شما، که به دست پلیس افتاده اند، بدون تلاش ویژه ای از سوی حکوت، بدون شکنجه، همه چیز و همه کس را لو داده اند. این فاکت اندوهناک، تنها اگر شما اصلاحپذیر باشید، می بایست چشمان شما را باز کند و شما را وادار کند سیستم را تغییر دهید. با نگاه به رفتارهای شما، من دیگر به پختگی سیاسی شما، به جدیت و واقعیت انجمن شما باور ندارم». این را نه کدام مخالف سیاسی، بلکه دوست نزدیک نیچایف (باکوونین) می گوید.

مخالفان سیاسی نیچایف- گماشتگان و خفه کنندگان آزادی- بسیار از سیستم نیچایف شادمان بودند. جاسوسان تزاری در هر محفلی نفوذ می کردند و زمان درازی را برای گردآوری مدارک به هر جایی سرک می کشیدند.

فردریش انگلس از «اثر غول آسای انقلابی نیچایف» نتیجه گرفته بود، که «نیچایف یا جاسوس روسیه است، یا به هر روی، چنان رفتار می کرد».

لنين و نیچايف

به گفتۀ استکلوف، نیچايف در واقع بلانکيست بود. لنين هم بلانکيست بود.

در 1906 پلخانوف نوشت:« لنين از همان آغاز، بيشتر بلانکيست بود تا مارکسيست. او باند قاچاق بلانکيستی خود را زير پرچم سختگيرترين مارکسيسم ارتدکس حمل می کرد» (یادداشتهای روزنامه نگار، «ساوریمننایا ژیزن»، مسکو، دسامبر 1906).

Заметки публициста.Современная жизнь.М. декабрь 1906 г.  

لنين نیچايف را «غول انقلاب» ناميده و بسياری از تاکتيکها و روشهای مبارزه را از نیچايف تقليد می کرد:

در 1926 از سوی انتشارات«موسکووسکی رابوچی» کتاب الکساندر گامباروف، تاريخدان شوروی، به نام «رد پای نیچايف» به چاپ رسيد:« در بارۀ نیچايف بسيار زياد نوشته اند، اما همۀ آنچه، که در بارۀ وی نوشته شده است، سيل گستردۀ يادبود های شر است و کينه نيز از سوی مخالفان طبقاتی-سياسی وی، که آگاهانه چهرۀ تاريخی نیچايف را تحريف کرده اند، کم نيست. در زمان گرايش نارودنيکی، گذشته از آخرين دنباله روان اين جريان، انقلابيان معاصر نيز او را درک نکردند».

و جالب است، که همين آقای گامباروف نپذيرفتن ايده های نیچايف از سوی نارودنيکها را دليل بر خرده بورژوا بودن آنها دانسته و از اين راه، نزديکی ايده های لنين، استالين و تروتسکی به ايده های نیچايف را توجيه ضمنی می کند(گرچه نامی از اينها نمی برد). وی نارودنيکها را دارای همان روش نیچايف می داند، اما هيچ مدرکی در تاييد سخن خود به دست نمی دهد. و از همه جالبتر اين است، که وی نیچايف را «پيشاهنگ بلشويسم و انقلاب اکتبر» معرفی می کند: « میان جنبش معاصر بلشويسم و آنچه، که در جنبش نیچايف وجود داشت، نقاط بسيار مشترکی وجود دارند تا میان مراحل انقلابی ديگر.»(ص107). و در ص 116 می نويسد:« در چهرۀ نیچايف، تاريخ، در ضمن، نخستين سازماندهندۀ بزرگ حزبی را دارا می باشد».

به عقيدۀ گامباروف، نیچايف نه تنها بلشويک، بلکه «لنينيست» بود: « هرکه با ما نيست، بر ماست». «آيا با همين شعار نبود، که توده ها در اکتبر 1917 عليه پشتيبانان سرمايه و عليه دوستان دروغين ديروزی انقلاب بپا خاستند»؟

لنين در 1902 در «چه بايد کرد؟» نوشت:« سازمانی از انقلابيان بما بدهيد و ما روسيه را زيرورو خواهيم کرد.»(تاکيد از ماست). و گامباروف تاکيد می کند، که اين اوج نیچايفيسم است. و درست است.

عليه اين ديدگاه گامباروف، مخالفان وی(استکلوف و …) تاکيد می کنند، که لنين هيچگاه نامی از نیچايف نياورده است. اما لنين بارها آرزو کرده بود، که سوسيال-دمکراتها مانند ژیليابوف بوده و «انقلابيان حرفه ای» باشند. لنين ژيلیابوف (رهبر گروه عملیات ترور تزار) را به جای نیچايف معرفی می کرد، زيرا نیچايف و نیچايف گری رسوايی بزرگی بود.

 اما اگر کسی «انقلابی حرفه ای» باشد، يعنی هيچ کاری در جامعه نداشته باشد و تنها از راه انقلاب زندگی کند…..؟ برای اينکه رشتۀ سخن گسيخته نگردد، بحث در بارۀ شیوۀ زندگی انقلابيان، از نارودنيکها تا سوسيال-دمکراتها، را در جايی ديگر دنبال می کنيم.

سرگی گناديه ويچ نیچايف

موعظۀ انقلابی

اين جزوه، که از نامش نيز پيداست تا چه اندازه رنگ فاناتيسم و مذهبی دارد،-موعظه-، در 26 ماده تنظيم شده و به توضيح راه و روش فرد انقلابی(نچايف) می پردازد. اصول دربرگيرندۀ اين «موعظه» ما را با يکی از مخوف ترين اسناد ماورای انقلابی آشنا می کند، که در آنها هيچ نشانی از دوستی، اخلاقيات و احساسات بشری نيست. ولی آيا بسياری ديگر از “انقلابيان”، بدون اينکه اين اصول را خوانده باشند و بدون اينکه اصولی، همانند اين اصول را در برنامه و مقررات سازمانی خود گنجانده باشند، اگر شده در مواردی انگشت شمار، عملياتی مطابق با اين اصول را پياده نکرده اند؟ آيا هيچ رفيقی رفيق ديگر را، به خاطر«اختلاف نظر» و يا “عشق” از بين نبرده است؟

از ديد نگارنده، يکی از بزرگترين کم کاری های «کنفدراسيون» و حزب تودۀ ايران، همين منتقل نکردن تجربيات به جنبش درون کشور بوده است. و متاسفانه، هنوز هم کوشش چندانی- و شايد هيچ کوششی- برای روشن کردن اينگونه مسائل صورت نگرفته است.

و اينک، که جنبش انقلابی کشورمان در جوششی تازه است، نگارنده وظيفۀ خود می داند اين تجربيات را در اختيار کسانی، که به اينگونه اسناد دسترسی ندارند، بگذارد.

موعظۀ انقلابی، که در تابستان 1869 در ژنو به چاپ رسيد، ابتدا فرنام نداشت، اما در جريان دادگاه نیچايف در 1871 اين فرنام به اين جزوه داده شد. «موعظۀ انقلابی» در واقع ايده های ميخائيل باکونين و پ.و. تکاچف را بازتاب می داد و اساسی ترين “ماکياوليسم انقلابی” را دربر گرفته بود. در اين اثر، برای نخستين بار، ايده های سازمان تروريستی، بصورت مانيفستی تنظيم و تدوين شده، که نمايانگر خيز برای گسترده ترين و ويرانگرانه ترين اقدامات تروريستی می باشد:

رابطۀ فرد انقلابی با خودش

1- فرد انقلابی، انسانی محکوم به کشته شدن است. او نه منافع خودش را دارد، نه کار خودش را، نه احساسات، نه وابستگی ها، نه مالکيت و نه حتی نام. همه چيز در او جذب منافع يگانه و منحصر به يگانه انديشه، يگانه ميل-انقلاب- می باشد.

2- او در ژرفای وجود خود، نه تنها در سخن، بلکه در کردار، با نظم شهروندی و با همهء جهان دانش آموخته و با همۀ قوانين، پرنسيپ ها، بطور کلی شرايط پذيرفته شده، هرگونه ارتباطی را با اخلاقيات اين جهان قطع می کند. او برای دنيا دشمن بيرحمی است، و اگر زندگی در آن را ادامه می دهد، تنها برای اين است، که آنرا بهتر ويران کند.

3- فرد انقلابی هرگونه دکترينی را حقير می شمرد و از دانش صلح آميز چشم می پوشد و آنرا برای نسلهای آينده می گذارد. او فقط يک دانش را می شناسد، دانش تخريب. برای اين و فقط برای اين او اکنون مکانيک، فيزيک، شيمی و شايد هم پزشکی را فرامی گيرد. برای همين او شبانه روز دانش سرزندۀ مردم را، خوی ها، موقعيت و شرايط ساختار جامعۀ کنونی را در همۀ لايه های ممکن بررسی می کند. هدف همان يکی است- تخريب هرچه زودتر و درست تر اين نظم پليد.

4- او به افکار عمومی بی اعتناست. او همۀ تشويق ها و ظهور اخلاقيات جامعۀ کنونی را حقير می شمارد و از آنها متنفر است. اخلاقيات برای وی همۀ آنچيزهايی است، که به پيروزی انقلاب ياری می رساند. هرچيزی، که سد راهش بشود،غيراخلاقی و جنايتکارانه است.

5- انقلابی، انسان محکوم به کشته شدن است. بيرحم در برابر دولت و کلا در برابر همۀ قشرهای دانش آموختۀ جامعه است. او همچنين نبايد انتظار هيچگونه ترحمی را از سوی آنها داشته باشد. میان آنها و او، پنهان و يا آشکارا، نبرد مرگ و زندگی بی وقفه و آشتی ناپذير در جريان است و او بايد هر روز آمادۀ مرگ باشد. او بايد خودش را به تحمل شکنجه عادت بدهد.

6- در حاليکه او برای خودش عبوس است، برای ديگران نيز بايد عبوس باشد. هر احساسی، که لطيف و لطيف کننده است؛ فاميلی، دوستی، عشق، سپاسگزاری و حتی خود شرافت بايد در عنصر انقلابی، بوسيلۀ يگانه شهوت سرد عمل انقلابی سرکوب شود. برای او تنها يک خرسندی، يک دلداری، پاداش و رضايت وجود دارد- موفقيت انقلاب. او بايد شبانه روز يک انديشه داشته باشد، يک هدف- ويرانگری بيرحمانه. با کوشش خونسردانه و خستگی ناپذير بسوی هدف. او هميشه بايد آماده باشد تا هم خودش کشته شود و هم بدست خودش، همۀ آنچه را، که مانع رسيدن وی به هدف است، نابود کند.

7- طبيعت انقلابی واقعی هرگونه رمانتيسم، هرگونه احساساتی بودن، هيجان و انحراف را مستثنی می کند. حتی تنفر شخصی و احساس انتقام را مستثنی می کند. شهوت انقلابی بايد با حسابگری خونسردانه تلفيق شود. او هرگز و در هيچ جا نبايد آنی باشد، که جاذبه های شخصی وی را به آن تحريک می کند، بلکه آنی باشد، که منافع کلی انقلاب برايش تعيين می کند.

رابطۀ فرد انقلابی با رفقای انقلاب

8- دوست و انسان نازنين برای انقلابی، تنها کسی می تواند باشد، که خودش را به همان مسائل انقلابی وابسته می کند، که او خودش. اندازۀ دوستی، وفاداری و اجبارهايی اينچنين در رابطه با چنين رفيقی بوسيلۀ يگانه مرحلۀ مفيد بودن در کار ويرانگری همه سويۀ عملی انقلاب تعيين می شود.

9- در بارۀ همدردی انقلابيان چيزی برای گفتن نيست. در آن، همۀ نيروی عمل انقلابی وجود دارد. رفقا-انقلابيان، که در تراز يگانه ای از درک و شور انقلابی هستند، بايد در صورت امکان، در همۀ کارهای بزرگ با هم مشورت کرده و با روحی يگانه آنها را حل کنند. در انجام برنامه ای، که به اين ترتيب در باره اش تصميم گرفته شده، هرکس بايد، در صورت امکان، روی خودش حساب کند. در انجام چندين عمل خرابکارانه، که هرکس بايد خودش انجام بدهد، تنها هنگامی به مشورت رفقا مراجعه کند، که برای موفقيت ناگزير است.

10-هر رفيقی بايد چند انقلابی دست دوم و دست سوم-يعنی کسانی که بطور مطلق وقف نشده اند- را زير دست خودش داشته باشد. او بايد به آنها همچون سرمايۀ کلی انقلابی، که در اختيار وی قرار گرفته است، نگاه کند. او بايد صرفه جويانه سهم خودش را خرج کند و بکوشد هميشه بيشترين سود را از آن بدست بياورد. او به خودش همچون سرمايۀ بدست آمده برای خرج کردن تيپيک در جشن عمل انقلابی نگاه کند. او فقط بر چنين سرمايه ای خودش به تنهايی، بدون موافقت همۀ جمع رفقای بطور کلی وقف شده، نمی تواند حکمی صادر کند.

11-هنگامی، که رفيقی به مصيبتی دچار می شود، فرد انقلابی بايد درک کند، که پاسخ به پرسش نجات دادن يا ندادن وی، نه از هيچگونه ديدگاه احساسات شخصی، بلکه فقط از منافع امر انقلاب بايد باشد. بنا بر اين، او بايد آن سودمندی را، که بوسيلۀ آن رفيق بدست می آيد، از يکسو و تلف کردن نيروهای انقلابی برای رهايی وی را، از سوی ديگر سبک و سنگين کند و بايد همينگونه تصميم بگيرد.

رابطۀ فرد انقلابی با جامعه

12-پذيرفتن عضو تازه ای، که نه در حرف، بلکه در عمل تقاضای عضويت می کند، نمی تواند به هيچگونه ای غير از توافق کامل جامعۀ رفقا باشد.

13-فرد انقلابی در جهان دولتی، طبقاتی و به اصطلاح دانش آموخته شرکت می کند و تنها با هدف کاملترين و سريعترين ويران کردنش در آن زندگی می کند. او انقلابی نيست، اگر چيزی در اين جهان برايش حيف باشد، اگر او می تواند در برابر نابودی موقعيت، روابط و يا هرکس، که به اين جهان تعلق دارد متوقف شود. همه چيز و همه کس بايد برای او به گونه ای برابر متنفرانه باشند.

بدتر از همه، برای او اين استکه اگر او در روابط فاميلی، دوستی يا عاشقانه قرار داشته باشد؛ او انقلابی نيست، اگر آنها بتوانند جلوی وی را بگيرند.

14-فرد انقلابی با هدف ويرانگری بيرحمانه می تواند و حتی اغلب بايد در جامعه زندگی کند، در حاليکه کلا نه آنگونه، که هست وانمود می کند.

انقلابيان بايد در همه جا نفوذ کنند- در سلولهای همۀ اقشار بالا و ميانی، در دکان بازرگانی، در کليسا، در خانه های اشراف، در دنيای بوروکراتيک، نظامی، در ادبيات، در رکن سوم[پليس مخفی] و حتی در کاخ زمستانی.

15-همۀ اين جامعۀ اصلی بايد به چند کاتگوری (طبقه) بخش شده باشد:

طبقۀ نخست- کسانيکه بطور مبرم محکوم به مرگ هستند. و ليستی از چنين محکومينی بر اساس زيان آور بودنشان برای موقعيت امر انقلاب، بوسيلۀ جامعۀ رفيقان تهيه خواهد شد، تا اينکه شماره های پيشين پيش از آخرين شماره ها از بين برده شوند.

16-در تهيۀ چنين ليستی، و برای برقراری نظم اشاره شده در بالا، به هيچوجه نبايد به عمل زيان آور شخصی او توجه کرد، و نه حتی به تنفری، که بوسيلۀ او در جامعۀ رفقا يا در ميان مردم پديد می آيد.

اين عمل زيان آور و اين تنفر می تواند حتی در بخشی بسيار سودمند بوده و کمک به شورش مردم بکند. بايد از اندازۀ سودی، که مرگ او برای امر انقلاب دارد حرکت کرد. بدين ترتيب، پيش از هر چيز، کسانی بايد نابود شوند، که بويژه برای سازمان انقلابی زيان آور هستند، و بدين ترتيب، مرگ ناگهانی و قهرآميز آنها می تواند بيشترين وحشت را بر دولت و فعالان هوشمند و پرانرژيش وارد آورده و نيرويش را متزلزل کند.

17-طبقۀ دوم بايد دقيقا از آن کسانی تشکيل شود، که فقط موقتا زندگی خود را وقف می کنند، برای اينکه در کنار اعمال وحشيانه، مردم را تا شورش بی بازگشت هدايت کنند.

18-به طبقۀ سوم بسياری از حيوانات دارای مقامات بالا يا شخصيت هايی تعلق دارند، که بوسيلۀ عقل ويژه و انرژی مشخص نمی شوند، ولی از موقعيت، دارايی، ارتباطات، نفوذ و قدرت برخوردارند. بايد اينها را به هر وسيلۀ ممکن استثمار کرد- از راههای گمراه کردن آنها، ادراک را از آنها گرفتن و در صورت امکان، احاطه داشتن بر اسرار ناپاک آنها و آنها را بردۀ خود کردن. قدرت آنها، نفوذ، روابط، دارايی و نيروی آنها، بدين ترتيب، گنج پايان ناپذير و نيروی ياری برای عمليات گوناگون انقلابی تبديل می شود.

19-طبقۀ چهارم از مقام پرستان دولتی و ليبرالهای رنگارنگی تشکيل می شود، که با آنها برطبق برنامه هايشان، می شود مخفی کاری کرد- با وانمود کردن اينکه کورکورانه به دنبالشان می روی و همزمان، آنها را به دست آورد، برهمۀ اسرارشان احاطه پيدا کرد، تا بيشترين حد ممکن آنها را بی آبرو کرد، بگونه ای، که راه بازگشت برايشان ناممکن شود و به دست خودشان دولت را به اغتشاش بکشانند.

20-طبقۀ پنجم- دکترينرها، دسيسه گران و انقلابيون در محافل سخنگوی بيکار و در روی کاغذ. اينها را بايد بدون وقفه هل داد و به جلو کشيد- به عمل سرشکنانه ای، که اعلام نتيجۀ آنها مرگ بدون رد پای اکثريت آنها و برنامه ريزی انقلابی واقعی شمار کمی از آنهاست.

21-طبقۀ ششم و مهم- زنان، که بايد به سه دسته بخش شوند:

برخی ها، پوک، بی فکر و بيروح هستند، که آنها را می توان مانند مردان طبقۀ سوم و چهارم مورد استفاده قرار داد.

دستۀ ديگر- پرحرارت، وفادار و بااستعدادند، اما مال ما نيستند، زيرا تا حد ادراک واقعی بدون سخن و حقيقی انقلابی روی آنها کار نشده است. آنها را می توان مانند مردان طبقۀ پنجم مورد استفاده قرار داد.

سرانجام، زنهايی که کاملا مال ما هستند، يعنی بطور کامل وقف شده و برنامۀ ما را در کل پذيرفته اند. آنها رفقای ما هستند. ما بايد به آنها همچون گنجينۀ پربهای خودمان نگاه کنيم، که بدون کمک آنها نمی توانيم کاری انجام بدهيم.

رابطۀ انجمن رفقا با مردم

22-انجمن رفيقان هدفی ندارد جز آزادی کامل و خوشبختی مردم، يعنی کارگران غيرمتخصص. اما، ايمان دارد، که اين آزادسازی و به دست آوردن اين خوشبختی، تنها از راه انقلاب مردمی درهم شکنندۀ همه چيز امکان پذير است. جامعۀ رفاقت بوسيلۀ همۀ نيرو و وسايل رمينۀ پيشرفت، جداسازی خيرها و شرهايی، که سرانجام بايد مردم را از بردباری خارج کرده و آنها را برای آماده کردن شورش تحريک کند.

23-منظور انجمن رفيقان از انقلاب مردمی، تنظيم کردن جنبش بر اساس نمونۀ کلاسيک غربی نيست- جنبشی، که هميشه با احترام در برابر مالکيت و آداب و رسوم نظم اجتماعی، مانند تمدن و اخلاقيات متوقف شده و تا کنون در همه جا محدود به سرنگون کردن يک فرم سياسی شده است، برای جايگزينی يکی به جای ديگری و کوشيده است به اصطلاح دولت انقلابی را تشکيل بدهد. فقط آن انقلاب می تواند برای مردم رهايی بخش باشد، که از ريشه، هرگونه دولتی بودن را ويران کند و همۀ رسوم دولتی را، نظم ها و طبقات را در روسيه نابود کند.

24-انجمن رفيقان بنا بر اين، قصد ندارد هيچ سازمانی را از بالا به مردم تحميل کند. سازمان آينده، بيگمان از جنبش مردمی و زندگی بوجود خواهد آمد. اين وظيفۀ نسل آينده است. وظيفۀ ما ويرانگری غيورانه، کامل و بيرحمانه می باشد.

25-برای همين، با نزديک شدن به مردم، ما پيش از هر چيز، بايد با آن عناصر زندگی مردمی متحد شويم، که از زمان پايه گذاری قدرت دولتی مسکو، نه در حرف و نه در عمل دست از اعتراض بر عليه همۀ آنچه که مستقيم يا غير مستقيم با دولت در پيوند است برنداشته اند: عليه اشرافيت، عليه ديوانيان، عليه پاپ ها، عليه دنيای سرمايه و عليه کولاک جهانخوار. با جهان بی سازمان راهزنان، با اين يگانه انقلابیان واقعی روسيه متحد شويم.

26-تنيدن اين جهان در يک نيروی شکست ناپذير ويرانگر همه جانبه- اين است سازمان ما، مفهوم وظيفۀ ما.

راديکاليسم انقلابی در روسيه: سدۀ نوزدهم. انتشارات مدارک

ی.ن. رودنيتسکايا، سردبير مرکز باستانشناسی، مسکو 1997

www.hist.msu.ru