1-لنینیسم، مارکسیسم نیست،  تروتسکیسم، که جای خود دارد

1-لنینیسم، مارکسیسم نیست، تروتسکیسم، که جای خود دارد

فرزین خوشچین

لنینیسم، مارکسیسم نیست

تروتسکیسم، که جای خود دارد

تراب ثالث و چه باید کرد

آنچه در پايان سدۀ بيستم فروريخت، ديواری از بتن آرمه در برلين بود. اما آن ديوار نمادی از لنينيسم و استالينيسم بود. متاسفانه،  ديوار لنینیسم و استالینیسم و تروتسکیسم هنوز در ذهن بسياری از فعالان چپ ما پابرجاست و اينان به هزار ترفند، شبانه روز به ماله کشی و بندکشی آجرهای لرزان این ديوار سرگرمند. تا زمانی، که فعال چپ ما درک نکرده است، که لنينيسم، دنباله و تکميل کنندۀ مارکسيسم نيست، اشتباهات پنجاه سال گذشته در گونه های ظاهراً گوناگون استالینیسم، تروتسکیسم و … تکرار خواهند شد.

نکتۀ مهم و سنگ بنای اشتباهات همۀ چپهای ما-بویژه فعالان سیاسی دوران پیش از بهمن 57- این بوده است، که آغاز مطالعۀ ایشان از «چه باید کرد؟» لنین بوده است و سالهای بسیاری نیز همین جزوۀ لنین تنها منبع مطالعاتی ایشان بوده و تا امروز نیز مهمترین جزوه برای ایشان می باشد. این است، که دنباله روندگان هرکدام از گرایشهای استالینیستی، تروتسکیستی و … برای اثبات مقام اجتهاد خود در باور به لنینیسم، اگر زورشان به دفاع تئوریک از دیدگاه فلسفی و یا اقتصادی لنینیسم نرسد، دست کم به توجیه مواضع مطرح شده در «چه باید کرد؟» لنین می پردازند و در این راه به هر چرندی جامۀ «مارکسیسم» می پوشانند- غافل از آنکه با خواندن «چه باید کرد؟» هیچکس مارکسیست نمی تواند بشود-آنارشیست چرا، اما مارکسیست نه.

یکی از مهمترین نکته ها در اختلاف نظرهای میان گرایشهای گوناگون چپ را می توانیم در شیوۀ پراکنده پژوهی و آغازی نادرست ببینیم. سالهاست، که طرفداران استالین و تروتسکی بر سر و کلۀ یکدیگر می زنند و هرکدامشان خود را نزدیکتر به لنین می داند. سپس هم بحث خروشچوف به میان می آید و مائوئیسم و چگوارا و خط چریکی نیز به بحثها افزوده می شوند و پایان و نتیجه ای از هیچکدام از این بحث و جدلها به دست نمی آید.

 برای آنکه لنینیسم را بشناسیم، می بایست از نخستین گامهای لنین در فعالیتهایش آغاز کنیم و هر گامی را در پیوند با پژوهش دربارۀ موضوع آن بررسی کنیم. اما فعالان چپ ما معمولا برای بررسی آثار لنین، یکی از آثار او را برمی دارند و دربارۀ آن بحث می کنند و نکته هایی را بازگو می کنند. این روش، پراکنده پژوهی و گسسته از زنجیره ای است، که زمینه های بوجود آمدن آثار لنین را در نظر نمی گیرد. یکی از اینگونه پراکنده پژوهی ها بحث دربارۀ «چه باید کرد؟» لنین است. بسیاری این اثر لنین را همینگونه جدا از پروسۀ شکلگیریش بررسی کرده و به توجیهش پرداخته اند. یکی از مفسران «چه باید کرد؟» تراب ثالث است، که تلاش کرده است هزار نکتۀ نازکتر از مو را از این جزوۀ لنین بیرون بکشد، اما نکتۀ اصلی و پایه ای سخن لنین را فراموش کرده است بگوید، یا به نظرش نرسیده است، و یا بهتر دانسته است گام به چنین بحثی نگذارد، زیرا برایش جز گرفتاری، چیز دیگری در بر نخواهد داشت. با اینهمه، کوهی از نکته های بسیار مهم و به گفتۀ تراب ثالث، «کلیدی» در همین «چه باید کرد؟» لنین نهفته است، که لنینیستها معمولا بدانها توجه نداشته و نمی توانسته اند آنها را دریابند، زیرا روش پژوهش و آشنایی با لنینیسم را درست فرانگرفته اند. برای نمونه، هنگامیکه لنین از فعالیت مارکسیستهای علنی سخن می گوید، یعنی استرووه، تووگان-بارانوفسکی، و این یعنی همکاری خود لنین با این گرایش در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر»، و …

تراب ثالث در سخنان خودش دربارۀ «چه باید کرد؟» لنین اینگونه می گوید:

1-«مباحث لنین در این کتاب، از مباحث کلیدی دوران ماست».

 2-«اگر کسی جوهر این کتاب را قبول نداشته باشد، جزو جرگۀ سوسیالیسم انقلابی نیست و به درد انقلاب سوسیالیستی نمی خورد»!

 3-«باید شرایط زمان و مکان را هم در نظر بگیریم»!

 تراب ثالث فکر می کند لنین «به درد دوران ما می خورد» و مباحث او در «چه باید کرد» همچنان «مباحث کلیدی دوران ما» به شمار می روند! با اینهمه، خود تراب ثالث تیر خلاص را به هر دو اصل پذیرفته شدۀ خودش در بررسی جزوۀ لنین شلیک کرده است، زیرا  می خواهد «شرایط زمان و مکان» را در نظر بگیرد!

 اصولا این اشکال ریشه ای همۀ لنینیستهاست، که اولا، می پندارند «لنینیسم، مارکسیسم دوران ماست»، و ثانیا، «لنینیسم مارکسیسم را تکامل داده است»، و ثالثا، «لنینیسم، یعنی شیوۀ درست برپایی حزب طبقۀ کارگر»، آنهم در دوران ما و برای همۀ کشورهای جهان! می بینیم، که نه تنها در برخورد با دیدگاه چریکی مسعود احمدزاده، بلکه در برخورد با دیدگاه تروتسکیستی تراب ثالث، مازیار رازی و … هم با مفهومی بگونۀ «آچار فرانسه» رو به رو هستیم، که در هر زمان و مکانی، در هر شرایطی، به هر پیچی می خورد؛ یکی جار می زند «هم استراتژی، هم تاکتیک»، دیگر فریاد می زند «مباحث دوران ما»!

ادعاهای دیگر را در ادامۀ سخن خودمان بررسی می کنیم، اما در اینجا باید به این تناقض اشاره کنیم: لنینیستها می پندارند لنینیسم دقیقترین و درست ترین شیوه برای روسیۀ آغاز سدۀ بیستم بود، با همۀ ویژگیهای جامعۀ روسیه در آن زمان، و همچنین برای شرایط همۀ کشورهای جهان در زمان ما و تا آخر دنیا مناسب و مطابق می باشد! اما می دانیم، که حتی همۀ آنچه مارکس و انگلس هم گفته و نوشته اند، امروزه برای همۀ کشورهای جهان تطابق و مناسبت ندارد، تا چه رسد به دیدگاهها و رفتارهای لنین، که برای جامعۀ روسیۀ آن دوران هم مناسب نبود.

برای پاسخ به هرکدام از این ادعاها، می بایست آثار لنین را بطور سیستماتیک بررسی کنیم. اما در اینجا سخن ما با محوریت موضوع بحث تراب ثالث-«چه باید کرد؟» لنین- می باشد. در جای مناسب خود به موضوعات مربوط نیز می پردازیم تا دید گسترده تر و روشنتری برای نقد همین اثر لنین را داشته باشیم.

دیدگاه حزبی و صنفی لنین

از آنجا، که «چه باید کرد؟» را لنین در پیوند با پایه گذاری حزب نوشته بود، نگاه لنین به چگونگی برپایی حزب یکی از همان «مباحث کلیدی» است، که تراب ثالث برمی شمارد، و این دربرگیرندۀ همۀ لنینیستها نیز می شود.

امیرپرویز پویان و لنینیسم

پویان در «جلال آل احمد- خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب» نوشته بود: «حزب تودۀ ایران برخلاف سنتهای لنینی، سیاست درهای باز و بی کنترل را در زمینۀ پذیرفتن اعضاء پیش گرفت» (تاکید از من است).

پویان قطعاً از تاریخ فعالیتهای لنین چیز چندانی نمی دانست و نمی توانست سیاست «درهای باز و بی کنترل» حزب توده را دارای ریشه هایی در «سنتهای لنینی» ببیند، که از دوران فعالیت در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در پتربورگ آغاز شده بود. پویان استثناء نبود، بلکه همۀ رفقای پیوسته به اردوگاه چپ در دوران پیش از فروپاشی شوروی، کمابیش زیر تاثیر تبلیغات حزب کمونیست شوروی قرار داشته و می پنداشتند، که گویا لنین مبتکر«حزب تراز نوین» مارکسیستی بود، در تطابق با دوران امپریالیسم و با سازمانی دارای «خط و مرز» مشخص.

پویان و رفقایش می پنداشتند، که گویا لنین مبتکر ساختار نوین حزبی کاملا مارکسیستی است، با پرنسیپهای «انقلابی» به معنای واقعی کلمه در زمینه های پیروی از آرمانها و تحلیلهای دقیق مارکس و انگلس. با اینهمه نه پویان، نه هیچکدام از رفقایش حتی به فکر نوشتن اساسنامه هم نبودند، تا چه رسد به برنامه ریزی برای برپایی حزب! تروتسکیستهای ما نیز درگیر شناخت از بلشویسم و چگونگی تطبیقش با شرایط ایران می باشند. امروز هم همۀ چپهای ایران می پندارند لنین «سازمانده و مبتکر حزب تراز نوین» بود، که شیوۀ برپایی حزب مارکس و انگلس را پیشرفت داده است! تراب ثالث نیز اینگونه می پندارد.

پویان و همۀ چپهای دیگر می پنداشتند و همچنان می پندارند حزب بلشویک پر بود از کادرهای باسواد تئوریک، اعضای انقلابی و معتقد به مکتب مارکس-انگلس! اما در واقع، وارونۀ چنین چیزی را در روند رویدادهای حزب بلشویکها می بینیم. برای اینکه بهتر بتوانیم این نکته ها را بررسی کنیم، می بایست از دوران فعالیتهای لنین در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و ترکیب آن سازمان آغاز کنیم و روابط نزدیک لنین را با اعضای فعال آن «اتحادیه» بشناسیم.

حتما دوستان با این جملۀ لنین آشنا هستند، که می گوید: «پیش از آنکه متحد شویم، و برای آنکه متحد شویم، می بایست ابتدا قاطعانه و معین مرزهای خود را مشخص کنیم»(اعلامیۀ برپایی هیات تحریریۀ «ایسکرا»، سال 1900)! با آنکه در این مقاله به اپورتونیسم برنشتاین و استرووه اشاره می کند، جالب است، که لنین همواره و در بسیاری از مهمترین نکته ها هیچگونه خط و مرز مشخصی را رعایت نمی کرد.

 فعالیتها در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در واقع، ملغمه ای بود از گرایشهای گوناگون اکونومیستها، بووندیستها، مارکسیستهای قانونی و برخی از فعالان محفل گاهنامۀ «وخی» مانند بوولگاکوف، بردیایف، مِرِژکوفسکی، باگدانوف و لوناچارسکی، که برخی از آنها در آیندۀ نزدیک به بُلشویسم پیوسته و در دولت شوروی هم به وزارت رسیدند.

می بایست یاداور شویم، که نخستین کنگرۀ ح س د ک ر  به ابتکار لنین و شاخۀ پتربورگ «اتحاد مبارزه» در مینسک برگزار شده بود-هرچند خود لنین و چندین تن دیگر بازداشت شده و نتوانستند در کنگره شرکت کنند، اما تصمیمات کنگرۀ نخست (کنگرۀ مینسک) و رهبری کمیتۀ مرکزی مرکب از س.ئی. رادچنکو (اتحاد مبارزه، شاخۀ پتربورگ)، ب.ل. ایدلمان (رابوچایا گازتا) نمایندۀ گرایش اکونومیستی، آ.ئی. کرِمِر (بوند) را پذیرفته بودند و مشکلی با این بازار آشفتۀ اندیشه های گوناگون فلسفی و نگرش بر ساختار حزبی نداشتند. پس بسیار هم طبیعی بود، که به همان ساختار هم بخواهند برای ادامۀ حزب به کنگرۀ دوم فراخوان بدهند. و لنین با همین اندیشه دربارۀ ترکیب حزب «مارکسیستی» به نمایندگان همۀ این گرایشها برای شرکت در کنگرۀ دوم فراخوان داده بود، تا بیایند و آش شله قلمکاری را درست کنند.

کنگرۀ نخست در آپارتمان پ.و. روومیانتسف با شرکت 9 نماینده، که درمیان آنها از «رابوچایا گازتا» و «بوند» نیز بودند، آغاز به کار کرد و شش نشست داشت. در آن گردهمایی تصمیم گرفته شد نام ح س د ک ر را برگزینند. لنین در دسامبر 1895 در زندان طرح فراخوان کنگره و برنامۀ حزب را ریخته بود، اما دستگیریهای گستردۀ فعالان سوسیال-دمکرات در همۀ شهرها اجرای این برنامه را به تعویق انداخته بود. تنها شاخۀ کی یِف ضربه نخورده بود و برای برگزاری کنگره تلاشهای خود را آغاز کرد. در مارس 1897 کنفرانس پیش-کنگره از اعضای شاخۀ کی یِف و پتربورگ برپا شد و تصمیم گرفته شد ارگان سرتاسری «رابوچایا گازتا»  را منتشر کنند و همۀ محافل سوسیال-دمکرات را برای برپایی حزبی یگانه فرابخوانند. توجه شود، که شاخۀ اوکرائین بیشتر زیر تاثیر خط اکونومیستی بود. جزوۀ لنین-«وظایف سوسیال-دمکراتهای روس» (1897) پایۀ این بحث گردید. نمایندگان روزنامۀ «رابوچایا میسل» (اندیشۀ کارگری) از پتربورگ و همچنین «اتحاد سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» را به کنگرۀ نخست راه ندادند- این «اتحادیه »به ابتکار گروه پلخانوف در سال 1894 در ژنو برپا گردیده بود. اما «اتحاد سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» بخشی از حزب و نمایندۀ حزب در برون مرز اعلام گردید. مانیفست کنگره بوسیلۀ اعضای کمیتۀ مرکزی نوشته شد و سپس لنین نیز، که در آنزمان در تبعید بود، آنرا تایید نمود. اما نخستین کنگره نه برنامه و نه اساسنامۀ حزب را ننوشته بود.

لنین نه تنها کنگرۀ نخست ح س د ک ر را، که در مینسک برگزار شد، تایید کرده بود، بلکه حتی برای برگزاری کنگرۀ دوم و برپایی واقعی حزب نیز از همان گرایشهای «اتحاد مبارزه» نمایندگانی را به کنگره فراخوانده بود. پلخانوف تا جایی، که آن گرایشها را می شناخت، نمایندگانشان را برای شرکت در کنگره تایید نکرده بود. این نشان می دهد، که لنین چندان هم به «کشیدن خط و مرز» پایبند نبود وهمین نیز نطفۀ اخراج و انشعاب را با خودش به کنگرۀ دوم برده بود. از اینجا دانسته می شود، که گام نخست برپایی حزب مارکسیستی را لنین بلد نبود و نمی توان لنین را «سازمانده و مبتکر نابغۀ برپایی حزب مارکسیستی» به شمار آورد.

بلانکیسم روسی

بر خلاف نظر تراب ثالث و دیگران، نکته های کلیدی جزوۀ «چه باید کرد؟»  را باید در اصول ساختار حزب لنینی جستجو کنیم، که پاسخ کوتاه و سرراستش چیزی نیست جز «بلانکیسم روسی». تراب ثالث و دیگر توجیه کنندگان دیدگاه لنین می گویند، که «لنین دیدگاه «انقلابیان حرفه ای» را تنها در همین «چه باید کرد؟» مطرح کرده بود و دیگر هرگز نه آنرا تکرار کرد، و نه در عمل پیاده کرد»! اینکه لنین چنین دیدگاهی را با همین فرمولبندی در جای دیگری تکرار کرده است، یا نه، چندان اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت تعیین کننده دارد، این است، که اتفاقاً اتفاقاً، لنین همین دیدگاه بلانکیستی را، حتی بصورت باندیتیسم در همۀ سالهای فعالیتش، پیگیرانه، پیاده کرده بود.

انقلابیان حرفه ای کسانی هستند، که کاری ندارند، جز شرکت در کارهای «انقلابی»- تبلیغ و ترویج، تظاهرات، پخش اعلامیه، سخنرانی و شاید از نوشتن مقاله و ترجمۀ کتاب بتوان درامدی ناچیز به دست آورد. اما اگر شرایط پلیسی اجازۀ اینگونه فعالیتها را نمی دهد، تنها کاری، که برای «انقلابیان حرفه ای» می ماند، ترور، بانکزنی، قاچاق و جنایت برای پول است. این دقیقا همان کارهایی بود، که بلشویکها انجام می دادند، افزون بر همکاری با پلیس مخفی اتریش و آلمان.

اما بگذارید به جمله های بیشتری از همین «چه باید کرد؟» نگاه کنیم:

لنین در « چه باید کرد؟ » ادامه می دهد: « سازمان انقلابیان بیش از هرچیز باید به طور عمده افرادی را در برگیرد، که پیشۀ آنها فعالیت انقلابی باشد. [یعنی کار دیگری نداشته باشند، جز فعالیت انقلابی]. این سازمان حتما نباید چندان گسترده باشد [یعنی شمار اعضایش بهتر است کم باشد]، و تا جایی، که می شود، با پنهانکاری بیشتری فعالیت کند.[یعنی زندگی در خانه های تیمی] … کار ِما این نیست که در گلدانهای توی اتاق گندم سبز کنیم، بلکه با ریشه کن کردن علفهای هرز، زمین را برای رشد و رویاندن آیندۀ بذر گندم پاک می کنیم … ما باید دروگرهایی را آماده نماییم، که هم علفهای هرز امروزی را ریشه کن نمایند و هم گندم فردا را درو کنند. [معنی این جمله ها چیزی نیست، جز تبلیغ ترور] … سوسیال- دموکرات ها باید پیش از هرچیز به فکر برپایی سازمانی از انقلابیان باشند، یعنی سازمانی، که بتواند همۀ مبارزۀ آزادیبخش ِ پرولتاریا را رهبری کند» … «هستۀ کوچک به هم پیوسته ای از کارگران کاملا مصمم، آزموده و آبدیده، که در نواحی عمده دارای افرادی مطمئن و طبق همۀ اصول پنهانکاری کامل بوده و با سازمان انقلابیان مربوط باشد، می تواند با بهره برداری از کمک کاملا  گستردۀ توده، بدون داشتن هیچگونه رسمیتی، همۀ وظایفی را، که بر عهدۀ سازمان ِحرفه ای است انجام دهد».

و این دقیقا همان شیوۀ بلانکیستهاست، که انگلس آنرا در سال 1891 در پیشگفتار بر «جنگ داخلی در فرانسه» دربارۀ کمون پاریس بازگو می کند:

«اعضای کمون پاریس عبارت بودند از یک اکثریت بلانکیست، که در کمیته ی مرکزی گارد ملی نیز اکثریت داشتند ، و یک اقلیت یعنی اعضای اتحادیۀ بین المللی کارگران – انترناسیونال اول – که اغلب از هوادارن مکتب سوسیالیسم پرودون بودند.  در آن زمان بلانکیست ها در مجموع تنها از نظرِ غریزۀ انقلابی و پرولتری سوسیالیست بودند و تنها شمار اندکی از آنان به برکت وجود ویان، که با سوسیالیسم علمی آلمان آشنا بود، به آگاهی بیشتری در اصول دست یافته بودند، و از این روی است، که می دانیم از نظر اقتصادی در بسیاری کارها، که مطابق درک امروزی ما کمون می باید انجام میداد، غفلت شده بود . … بدیهی است، که از نظر اقتصادی در درجۀ نخست، طرفداران پرودون تاٴثیرگذار بودند، همچنان که بلانکیست ها مسئول رفتارها و بی تحرکی های سیاسی بودند. طنز تاریخ این است، که این بار نیز مانند هر زمان دیگری، که طرفداران متعصب یک فرقه به قدرت می رسند، چه این و چه آن، برعکس آنچه اصول مکتبشان حکم کرده بود، عمل می کردند. پروودون، مبلغ سوسیالیسم دهقانانِ خرد و پیشه وران، از اتحادیۀ کارگران بسیار متنفر بود و می گفت: شر اتحادیه بیش از خیر آن است. به گفتۀ پروودون، تنها در موارد استثنایی وجود صنایع بزرگ و موسسه های عظیم، مانند راه آهن است، که برای اتحادیۀ کارگران لازمند. در سال 1871 در پاریس، که مرکز کارهای هنری دستی بود، صنعتِ بزرگ به اندازه ای زیاد شده بود، که مهم ترین تصویبنامۀ کمون مربوط به سازمان دهی صنعت بزرگ و حتی مانوفاکتور بود. این صنعت بزرگ همان تشکیلاتی است، که بنا به گفتۀ مارکس در کتاب «جنگ داخلی»، سرانجام به کمونیسم، یعنی نقطۀ مقابل مکتب پروودون[سوسیالیسم تولید خرد دهقانی و پیشه وران] می انجامد، و از همین روی باید گفت، که: کمون گورستان مکتب سوسیالیسم پروودونی شد.

وضع بلانکیست ها هم بهتر از این نبود. آنها که در مکتب توطئه تربیت شده بودند و بوسیلۀ انضباط شدیدی که ویژگیِ اینگونه فرقه هاست، با هم ارتباط داشتند و از این نقطه نظر حرکت می کردند، که گروه نسبتا کوچکی از انسان های مصمم و جدی و متشکل قادرند در یک لحظۀ مناسب نه تنها زمام دولت را در دست بگیرند، بلکه با صرف انرژی زیاد و بدون توجه به همۀ مشکلات، می توانند آنقدر آن را حفظ کنند تا تودۀ مردم را به انقلاب بکشانند و آنان را به دور گروه کوچک رهبری سازماندهی نمایند. این کار هم پیش از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز مستبدانۀ همۀ قدرت در دست حکومت انقلابی جدید خواهد بود»[و لنین هم دقیقا چنین نقشه ای داشت: «وجود هستۀ کوچک به هم پیوسته ای از کارگران کاملا مصمم، آزموده و آبدیده، که در نواحی عمده دارای افرادی مطمئن و طبق همۀ اصول پنهانکاری کامل بوده و با سازمان انقلابیان مربوط باشد …»].

 و « بلانکی عمدتا  فرد انقلابی سیاسی است و سوسیالیست بودنش به خاطر همبستگی یی است، که با خلق احساس می کند، اما نه دارای تئوری سوسیالیستی است، و نه پیشنهادهای پراکتیکی مشخصی ارائه می دهد، که دربردارندۀ راه حل اجتماعی باشند. او در فعالیت های سیاسی خود عمدتاً «مرد عمل» بود و اعتقاد داشت اقلیت کوچکی، که به خوبی متشکل شده باشد و در لحظۀ مناسب دست به اقدام انقلابی بزند، می تواند با چند موفقیت اولیه، توده های خلق را به دنبال خود بکشد و انقلاب پیروزمندی به وجود بیاورد. از آنجا، که بلانکی هر انقلابی را همچون اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی می کند، بدیهی است، که خواه ناخواه، پس از پیروزی، دیکتاتوری آن اقلیت کوچک نتیجۀ آن خواهد بود. دیکتاتوری یی، که اگر خوب دقت کنیم دیکتاتوری طبقۀ انقلابی، یعنی پرولتاریا نبوده، بلکه دیکتاتوری همان افراد اندکی است، که دست به این اقدام زده اند، و خودشان نیز به نوبۀ خود، پیشتر  تحت دیکتاتوری یک یا چند تن انگشت شمار متشکل شده اند». ( همان)

اکنون این را با دیدگاه لنین مقایسه کنیم.

و شگفتی در این است، که لنین برای اثبات دیدگاه «انقلابیان حرفه ای»، حزب سوسیال دموکرات آلمان را «رهبری ده خردمند» بر « توده ها» توصیف نموده و می گوید: « فکر سیاسی آلمان ها اکنون به اندازۀ بسنده ای تکامل یافته و اندوختۀ بسنده ای از آزمایش سیاسی دارند تا به این موضوع پی ببرند، که در جامعۀ کنونی برای هیچ طبقه ای اگر ده نفر پیشوای با قریحه و استعداد – اشخاص با قریحه و استعداد هم صد تا صد تا به دنیا نمی آیند –، کارآزموده، از لحاظ حرفۀ خود آماده، در مکتب طولانی آموزش یافته و با یکدیگر هماهنگ نداشته باشد، مبارزۀ پایدار ممکن نخواهد بود».

و جالب است، که این ایدۀ «رهبری ده تنه» را لنین از «موعظۀ انقلابی» نیچایف برگرفته بود:

از نامۀ باکوونين به دوستش تالانديه پيداست، که او در همۀ موارد با نیچايف موافق نبود: « نیچايف کم کم به اين باور رسيد، که برای برپا ساختن سازمانی جدی و ويران نشدنی، بايد اساس را بر سياست ماکياولی گذاشته و بطور کامل، سيستم ايزوئيت ها را جذب کرد:- برای تن، تعدی و برای روح، دروغ. براستی اعتماد متقابل، همدردی جدی و سختگيرانه، فقط بين ده تن وجود دارند، که تقدس درونی جامعه را می سازند».

البته لنین از این «سیستم ایزوئیتی» تنها دروغ را پذیرفته و پیگیرانه علیه مخالفان خودش به کار می برد، اما ریاضت جسمی را قبول نداشت. دربارۀ دروغهای شاخدار لنین علیه مخالفانش گفتار ویژه ای خواهیم داشت.

لنین می گوید:«برای اداره کردن جنبش توده ای (توسط خردمندان) به کسانی نیازمندیم، که بویژه فعالیت سوسیال- دموکراتیک را کاملا پیشۀ خود قرار داده باشند و نیز، چنین کسانی باید با شکیبایی و سرسختی، خود را انقلابیان حرفه ای بار بیاورند . … سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را واژگون می کنیم. اینگونه سازمان مستحکم انقلابی از نظر شکل خود درهر کشور استبدادی می تواند سازمان توطئه گرهم نامیده شود» («چه باید کرد» ترجمه از روسی، تاکید از من).

البته برای برپایی چنین سازمان توطئه گری به اعضایی نیازمندیم، که حرف شنو باشند و فکر هم نکنند، وگرنه، تصفیه های درون سازمانی هم خواهیم داشت:

« یگانه اصل جدی سازمانی برای کارکنان جنبش ما باید عبارت باشد از پنهان کاری بسیار شدید، گزینش بسیار دقیق اعضا، و آماده نمودن انقلابیان حرفه ای . … البته آنها وقت این را ندارند که به فورمهای بازیچه ای به نام دموکراتیسم بیاندیشند [بله، “بازیچه ای به نام دمکراتیسم”! و دقیقا از همین روی بود، که لنین فضای باز سیاسی دوران استولیپین و شرکت در انتخابات دوما را تحریم کرده بود.]، اما حس مسئولیت در آنها بسیار شدید است [یعنی حس دیکتاتوری] و ضمنا از روی تجربه دریافته اند، که سازمان انقلابیان حقیقی برای این که گریبان خود را از دست عضوی ناشایست رها کند از هیچگونه وسیله ای روی گردان نخواهد بود.[این یعنی ترور اعضای سازمان زیرزمینی، که با دیکتاتوری رهبران سازمان ناسازگارند. این را سرگئی نیچایف در عمل برای ترور ایوانوف پیاده کرده بود.] وانگهی، در کشورِ ما افکار عمومی مربوط به محیط انقلابی روسی – و بین المللی – وجود دارد، که به اندازۀ کافی پیشرفت نموده و دارای تاریخ طولانی خودش می باشد و هرگونه انحراف از وظیفۀ رفاقت را با قساوت بی امانی مجازات می نماید» (لنین، «چه باید کرد؟»).

و این دقیقا تکرار همان مقراراتی است، که سرگئی نیچایف در «موعظۀ انقلابی» نوشته بود: «10- هر رفيقی بايد چند انقلابی دست دوم و دست سوم-يعنی کسانی که بطور مطلق وقف نشده اند- را زير دست خودش داشته باشد. او بايد به آنها همچون سرمايۀ کلی انقلابی، که در اختيار وی قرار گرفته است، نگاه کند. او بايد صرفه جويانه سهم خودش را خرج کند و بکوشد هميشه بيشترين سود را از آن بدست بياورد…

11- هنگامی، که رفيقی به مصيبتی دچار می شود، فرد انقلابی بايد درک کند، که پاسخ به پرسش نجات دادن يا ندادن وی، نه از هيچگونه ديدگاه احساسات شخصی، بلکه فقط از منافع امر انقلاب بايد باشد. بنا بر اين، او بايد آن سودمندی را، که بوسيلۀ آن رفيق بدست می آيد، از يکسو و تلف کردن نيروهای انقلابی برای رهايی وی را، از سوی ديگر سبک و سنگين کند و بايد همينگونه تصميم بگيرد».

در 1873 انترناسيونال اول، مارکس و انگلس و … بسختی از روش نیچايف انتقاد کردند، اما لنین همواره جزوۀ نیچایف را می خواند و بدان عمل می کرد.

بلشویسم و منشویسم

آنچه تراب ثالث و همۀ چپهای ما نمی دانند

و اما روش لنین برای برپایی حزب بلانکیستی در پوشش جارهای مارکسیستی، کار را به جایی رساند، که لنین هرگز در هیچکدام از سازمانهای حزبی در «اکثریت» نبود، حتی در درون خود حزب بلشویک در مقطع دوران پس از انقلاب فوریه تا کودتای اکتبر، هرگز لنین در اکثریت نبود و بنا بر این «بلشویک» نبود. بلشویک اصلی همان مارتوف بود، و منشویک واقعی خود لنین.

از «ایسکرا» آغاز کنیم: لنین از دوران پیش از کنگرۀ دوم و از دوران «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» با مارتوف در کمیتۀ مرکزی بود و روی این دوستی و همکاری پیشین حساب می کرد. پاترسوف نیز از همان دوران در این سازمان در کنار لنین بود.

ایننا گِرموگنِونا سمیدُویچ-لِمان زادۀ سال 1870 در توولا نخستین منشی هیات تحریریۀ «ایسکرا» بود. او در اوت 1897 در پیوند با «اتحاد مبارزه» (گروه مارکسیستی یوری مارتوف، آلکساندر پاترسوف، فیودور گوورویچ-دان، میخائیل لِمان و …) به سیبری تبعید شد.

میخائیل لمان، فئودور گوورویچ، پاترسوف نیز به همان تبعیدگاه فرستاده شدند. ایننا سمیدُویچ از این تبعیدگاه فرار کرد و در پایان سال 1899 خودش را به سوئیس رسانده و به همکاری با گروه «آزادی کار» (گروه پلخانوف) پرداخت و سپس در اکتبر 1900 به مونیخ رفت و منشی هیات تحریریۀ «ایسکرا» شد.

در آوریل 1901 کرووپسکایا منشی شد و جای او را گرفت. اما دیری نپایید، که کروپسکایا از پست منشی گری کنار گذارده شد، زیرا نمی توانست کارها را بخوبی انجام دهد. لنین هم «چه باید کرد؟» خودش را نوشت و یاران قدیمی او، مارتوف و پاترسوف منتقدانش گشتند و به نقدهای پلخانوف و آکسلرود و زاسوولیچ پیوستند و عملا لنین تنها ماند و از هیات تحریریۀ «ایسکرا» بیرون رفت. اما هنگام بیرون رفتن، یادش نرفت نام روزنامۀ «ایسکرا» را هم با خودش ببرد و «ایسکرای لنینی» را منتشر کند، دقیقا مانند همۀ انشعابهای سازمانهای چپ خودمان، که همه همان روزنامۀ «کار» را منتشر می کنند، همه خودشان را «چریک فدایی» می نامند، آنهم چه چریکی! همه حکمتیستهای ناب هستند، همه همان خط مشی را دنبال می کنند و به خودشان حق می دهند نام و ارگان سازمان و حزب را از آن خود بدانند!

من در مقاله هایم-«دیدگاههای حزبی و صنفی» در این باره بسیار نوشته ام، اما اشاره هایی بدانها می کنم و همچنین نکته های دیگر را نیز در اینجا می نویسم.

پویان می گوید: «پیش از تاسیس حکومت دمکرات آذربایجان، جماعتی از روشنفکران گنده دماغ، که کمترین رابطه را با کادرهای کارگری حزب داشتند، وازدگی خود را از مشی استالین، که تکیه بر اصل دیکتاتوری پرولتاریا روح آن بود، هنوز زیر نقاب دفاع از «استقلال رهبری حزب» می پوشانیدند، گرد هم آمدند و نهال انشعاب را کاشتند … گلۀ روشنفکرانی، که پیشاپیش خود بزرگی همچون خلیل ملکی را داشتند، از در «راست» خارج شدند و بیدرنگ پس از خروج، علم و کتل رویزیونیسم را آشکارا برافراشتند … آنچه آماج تیرهای زهرآگین و تسلیم طلبانۀ نیروی سوم بود، مارکسیسم-لنینیسم بود، نه حزب توده … هیچیک از انشعابهایی، که در آن رخ داده به قصد بازگشت به اصول مارکسیستی-لنینیستی صورت نگرفته است … ضد استالینیسم، نفی دیکتاتوری پرولتاریا، تایید یک سوسیالیسم نیمبند، که استثمار طبقاتی را تعدیل می کند و مدافع لیبرالیسم است … آل احمد در حفظ میراثهای فکری نیروی سوم، تا لحظۀ مرگ همچون فرزند خلف خلیل ملکی کوشا بود».

پویان «مشی استالین» را برابر با «دیکتاتوری پرولتاریا» و در راستای «مارکسیسم-لنینیسم» ارزیابی کرده است. روشن است، که نه «مشی استالین» را می توان «دیکتاتوری پرولتاریا» به شمار آورد، نه «لنینیسم» را ادامه و یا «تکمیل کنندۀ مارکسیسم» دانست و نه انشعاب خلیل ملکی را «رویزیونیسم» به شمار آورد. بدبختانه اختلاف خلیل ملکی با حزب توده، اختلافی «سیاسی» بود، نه «ایدئولوژیک». خلیل ملکی هرگز تا آن اندازه به ژرفای تئوری دسترسی نداشت، که بتواند «لنینیسم» را نقد کند، یا بلشویسم را بشناسد و «مشی استالین» را مخالف آن ارزیابی کند-گرچه چنین تخالفی وجود نداشت، بلکه هم استالین، هم تروتسکی از پیروان لنین بودند و تلاش داشتند یکدیگر را «منحرف از مشی لنین» بشناسانند. با اینهمه، نزد لنینیستها، یکی از مهمترین آرگومنتها این بوده است، که مخالفان خودشان را «ضدلنینیست» و بنا بر این، غیرمارکسیست بشناسانند. چنین مقایسه ای را نه تنها از خلیل ملکی، بلکه از پارسانژاد، سقایی، لاشایی و دیگر بنیانگذاران «توفان» نیز نمی بینیم.

اینهم در پاسخ به گرایش تروتسکیستی تراب ثالث، لنین می گوید: «رفيق تروتسکی کاملا در مورد ایدۀ اصلی متن کتاب «چه باید کرد» دچار سوء تفاهم شده است. هنگامیکه در این باره، که حزب نباید سازمانی توطئه گر باشد (مانند بسياری دیگر نیز، که چنين مخالفتی را ابراز کرده اند)، او فراموش می کند، که من در کتابم شماری از انواع گوناگون سازمانها را بر شمرده ام. از پنهانترین و انحصاریترین، تا سازمانهای گل و گشاد و نسبتا گسترده».

می بینید؟ این تنها ما نیستیم، که ایدۀ مرکزی «چه باید کرد» لنین را برپایی سازمانی بلانکیستی می دانیم. این تنها مارتوف، پاترسوف، پلخانوف، آکسلرود، زاسوولیچ و دیگران نبودند، که اینگونه دریافته بودند، بلکه همین تروتسکی آقای تراب ثالث و مازیار رازی هم چنین برداشتی را از کتاب لنین داشت.

روشن است، که لنین در اینجا مغلطه می کند، زیرا در «چه باید کرد؟» رک و پوستکنده گفته است: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد». در تفسیر بلانکیسم این جمله هیچکس دچار سوء تفاهم نشده بود؛ نه مارتوف، نه پاترسوف، نه آکسلرود، نه زاسوولیچ و نه پلخانوف، و نه حتی تروتسکی، که خودش دقیقا بشیوۀ بلانکیستی در اکتبر 1917 کودتای دولتی را علیه دولت ائتلافی کرنسکی رهبری کرد. این نمود روشنی از بلانکیسم روسی بود. معنی «انقلابیان حرفه ای» این است، که کسانی در سازمانی جمع شوند، که هیچ کار دیگری جز فعالیتهای سازمانی و حزبی نداشته باشند. اینگونه کسان برای تامین هزینه های زندگی مجبور خواهند بود بروند بانک بزنند، و حتی مانند چریکهای آمریکای لاتین به تولید و پخش کوکائین سرگرم شوند.

تراب ثالث می گوید:

4-«حتی ممکن است از نظر تئوریک اشکال داشته باشد.- مثلا جزوۀ خود لنین، جزوۀ جوان 30 و خرده ای ساله است، هنوز چنان تجربه ای ندارد».

لنینیستها هرچیزی را توجیه می کنند: اگر در اینگونه پرسشها لنین لنگ می زند، او را «جوان» و «بی تجربه» می نامند. اما همین لنینیستها به جزوه هایی مانند «رشد سرمایه داری در روسیه» و یا «دوستان خلق کیستند و چگونه علیه سوسیال-دمکراتها می ستیزند» و …، که لنین بسیار جوانتر نوشته بود، همچون سندی بی چون و چرا برای اثبات «نبوغ» لنین برخورد می کنند، اشتباهات او را به «جوان بودن» او ربط نمی دهند، و یا نمی توانند «اشتباهات» و ضعف تئوری و روش لنین را در «رشد سرمایه داری در روسیه»، «دوستان خلق کیستند …» و … ببینند. بویژه در همین دو اثر لنین-«دوستان خلق» و «رشد سرمایه داری»- بروشنی می بینیم، که لنین جنبش «نارودنیکها» را نمی شناسد و از تاریخ روسیه نیز چندان آگاهی درستی ندارد.

5-تراب ثالث می گوید: «نکتۀ کلیدی بحث این کتاب «آگاهی» است. دید خود لنین در این کتاب هنوز دید «پلخانوفی» بود، که من اسمش را می گذارم، که مارکس اسمش را می گذارد «ماتریالیستهای قبل از من»- ماتریالیسم مکانیکی، که آگاهی را بصورت انعکاس ماده می بیند و نقش فعال ذهن را در نظر نمی گیرد. و این دید پلخانوفی است، که لنین در این جزوه آنرا تکرار کرده است».

 داوید ریزانوف در پیشگفتار بر آثار فلسفی پلخانوف می گوید: «آنچه را در پیشگفتار گفته ام، تکرار می کنم:«خواننده ای را، که نیاز به کمک دارد، به هیچ روی نمی توان وادار به گشت و گذار در آثاری بیست و شش جلدی نمود». و دقیقا همینگونه نیز با هیچ توضیحاتی ناآگاهی برخی منتقدان بیسواد-دقیقا از همین روی، «دانشمند»-را نمی توان درمان نمود، که توانایی «دویدن» در چنین مجموعۀ آثاری را در چند ساعت داشته و با همین «سرعت» نیز «وارث» تفسیری نه کمتر «دانشمندانه» می باشند».

البته، مسلم است، که تراب ثالث به زبان روسی آشنایی ندارد و از همین روی نیز، حتی نمی تواند گامهای کوچکی در این گشت و گذار فلسفی بردارد. اما، به جای خواندن همۀ مجموعه آثار فلسفی پلخانوف، من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم چند تا از آثار فلسفی پلخانوف را، که من ترجمه کرده ام، بخواند، سپس اظهار نظر کند، که آیا پلخانوف در نقد خودش از استرووه، برنشتاین، کنراد اشمیدت، پانه کووک، کائوتسکی، بردیایف، لوناچارسکی، چرنیشفسکی، بلینسکی و … آیا از دیالکتیک دفاع می کند، یا دیدگاه «مکانیکی» را تبلیغ می کند.

تناقض تراب ثالث

تناقضی، که تراب ثالث متوجۀ آن نیست، این است، که 1) لنین 32 ساله را در سال 1902 «جوان ناپخته و زیر تاثیر دیدگاه مکانیکی کائوتسکی و پلخانوف» معرفی می کند، تا مثلا از نکته ای، که در «چه باید کرد؟» پیدا کرده است، لنین را نجات بدهد!

دربارۀ دیدگاه کائوتسکی باید بحث ویژه ای داشته باشیم، اما کوتاه بگویم، که پلخانوف در این دوران مواضع فلسفی کنراد اشمیدت، برنشتاین و کائوتسکی را نقد کرده بود. به هنگام خودش می توانیم نگاهی به اینگونه مقالات پلخانوف بیاندازیم. بنا بر این، پلخانوف را نمی توان پاسخگوی دیدگاههای لنین به شمار آورد، کما اینکه لنین تا سالهای پایانی عمرش نیز هنوز مطالعات دقیقی در فلسفه، اقتصاد سیاسی و … نداشت. این را با سند و مدرک نشان خواهیم داد.

اما 2) همانگونه، که گفتیم، تراب ثالث نیز مانند همۀ لنینیستهای دیگر، لنین را نه در سال 1902، بلکه در سالهای 90 سدۀ نوزدهم دارای دیدگاه بسیار پخته و روشنی به شمار می آورد و متوجه اشکال بسیار مهم آثاری همچون «رشد سرمایه داری در روسیه»، «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند؟» نیست. به این نکته ها خواهیم پرداخت.

و اما، و اما 3) لنین نه تنها در 1902 «زیر نفوذ دیدگاه پلخانوف» بود، بلکه در سال 1912 به جوانان گرونده به جنبش سفارش کرده بود: «(به نظرم می رسد بجاست در پرانتز برای اعضای جوان حزب یادآور شوم، که نمی توان کمونیست آگاه و واقعی شد، بدون آنکه مطالعه کنیم-دقیقا مطالعه کنیم- همۀ آنچه را بوسیلۀ پلخانوف در فلسفه نوشته شده است، زیرا این در همۀ ادبیات بین الملل مارکسیسم بهترین است)»-ج 22 مجموعه آثار لنین.

می بینیم لنین در سالهای پایانی زندگی خودش همچنان زیر تاثیر دیدگاه فلسفی پلخانوف بود و خودش هرگز فلسفه نیاموخته بود.

پرسش مهم این است، که تراب ثالث و دیگر لنینیستها آیا به پیشنهاد لنین عمل کرده اند؟ چند تا از آثار فلسفی پلخانوف را، که «در همۀ ادبیات بین الملل مارکسیسم بهترین هستند» خوانده اند؟

من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم ترجمۀ من از مقالۀ ارزشمند پلخانوف را، به مناسبت شستمین سالگرد درگذشت هگل، عمیقا مطالعه کند و بفهمد- این مقاله را در فیسبوک خودم گذارده ام و چندین بار است، که باز نشر کرده ام. بسیار مایلم ببینم آقای تراب ثالث چه چیز مکانیکی را در این مقالۀ پلخانوف، که به مناسبت شستمین سالگرد درگذشت هگل نوشته است، پیدا می کند.  پلخانوف از جمله می گوید: «ماتریالیسم دیالکتیک امروزی بطور غیرقابل مقایسه ای بهتر از ایدآلیسم این حقیقت را آشکار کرده است، که مردم ناآگاهانه تاریخ را می سازند: از نقطه نظر ماتریالیسم دیالکتیک حرکت تاریخی در تحلیل نهایی نه بوسیلۀ ارادۀ انسانی، بلکه بوسیلۀ تکامل نیروهای مادی تولیدی تعیین می گردد. ماتریالیسم حتی میداند کی«جغد مینروا» آغاز به پرواز می کند، اما در پرواز این پرنده، همانند موارد بسیار دیگری، ماتریالیسم هیچ چیز اسرارآمیزی را نمی بیند. ماتریالیسم توانسته است پیوند میان آزادی و ناگزیری را، که بوسیلۀ ایدآلیسم کشف شده بود، در تاریخ به کار ببرد. مردم تاریخ خودشان را ناآگاهانه ساختند و می بایست می ساختند، تا زمانی، که هنوز نیروهای جنبانندۀ تکامل تاریخی در پشت سر ایشان و موازی با آگاهی ایشان عمل می کردند. از آنجا، که این نیروها کشف شده اند، از آنجا، که قوانین عمل آنها شناخته شده اند، مردم توانایی در دست گرفتن آنها و آنها را به فرمان خرد خود درآوردن را خواهند داشت. خدمت مارکس دقیقا در این است، که او این نیروها را کشف نموده و کارکردشان را زیر مطالعۀ دقیق دانشورانه قرار داد. ماتریالیسم دیالکتیک امروزی، که از دید فیلیسترها [کوته نظران]، می بایست آدم را به دستگاه اتومات [روبات] تبدیل کند، در واقع برای نخستین بار در تاریخ راه را بسوی فرمانروایی آزادی و فعالیت آگاهانه می گشاید. اما وارد شدن به این فرمانروایی تنها از راه مطالعۀ ریشه ای فعالیت کنونی اجتماعی امکانپذیر می باشد. فیلیسترها به این آگاه هستند، و یا دست کم، این را پیشاپیش حس می کنند. دقیقا از همین روی، توضیح ماتریالیستی تاریخ اینهمه سردرگمی و اینهمه نومیدی را برای ایشان باعث می گردد. و از همین روی نیز، هیچکدام از فیلیسترها نمی تواند و نمی خواهد تئوری مارکسی را در کلیتش بفهمد و یاد بگیرد. هگل به پرولتاریا همچون به توده نگاه می کرد. برای مارکس و برای مارکسیستها، پرولتاریا همانا نیروی سترگی است دربر دارندۀ آینده. تنها پرولتاریا شایستۀ فراگیری آموزۀ مارکس می باشد (دربارۀ استثنائات سخنی نمی گوییم)، و ما می بینیم چگونه پرولتاریا در واقع هرچه بیشتر به محتوای آن [آموزه] رخنه می کند» (ترجمۀ من از روسی).

سپس در همانجا پلخانوف با گفتاورد از «کاپیتال» ادامه می دهد: «کارل مارکس کاملا حق داشت دربارۀ خودش بگوید، که روشش نمایانگر کامل تضاد با روش هگل می باشد. «برای هگل پروسۀ منطقی، که نزد وی زیر فرنام ایده، به سوبژۀ مستقلی تبدیل می شود، همانا «دمیئورگ» [آفریننده-خدای یونانی آفرینندۀ آسمانها] واقعیتی می باشد، که پدیداری بیرونی آنرا می سازد. اما برای من اتفاقا برعکس است: ایدآل همانا چیزی ماتریالیستی منتقل شده و پرداخت شده در کلۀ آدم می باشد».

تکرار می کنم: « ماتریالیسم دیالکتیک امروزی، که از دید فیلیسترها [کوته نظران]، می بایست آدم را به دستگاه اتومات [روبات] تبدیل کند، در واقع برای نخستین بار در تاریخ راه را بسوی فرمانروایی آزادی و فعالیت آگاهانه می گشاید. اما وارد شدن به این فرمانروایی تنها از راه مطالعۀ ریشه ای فعالیت کنونی اجتماعی امکانپذیر می باشد».

آقای تراب ثالث، آیا این «دیدگاه مکانیکی» می باشد؟

مثال دیگری می زنم. پلخانوف در «آنارشیسم و سوسیالیسم» (ترجمۀ من از روسی)، دقیقا شیوۀ نگرش و اندیشۀ مارکسیستی را در برابر همان دیدگاه «مکانیکی» آنارشیستها بازگو می کند. خوب بخوانید: «2. ديدگاه سوسياليسم دانشورانه

فيلسوفان بزرگ ايدآليست آلمانی، شلينگ و هگل، بخوبی کمبود نقطه نظر «طبيعت انسانی» را می فهميدند. هگل در «فلسفۀ تاريخ» خود به اندازۀ کافی آن اتوپيستهای بورژوايی را به ريشخند می گيرد، که به فانتازی و هذيان دربارۀ ساختار اجتماعی «کامل» می پردازند. ايدآليسم آلمانی تاريخ را همچون روند قانونمند سختگيرانه ای بررسی می کند و فنر جنبش تاريخ را بيرون از «طبيعت انسانی» می جويد.

اين گام بزرگی به پيش در راه دستيابی به واقعيت بود. اما ايدآليستها اين فنر را «ايدۀ مطلق»، در «روح جهانی» می ديدند. اما از آنجا، که ايدۀ مطلق آنها چيزی غير از انتزاع روند انديشۀ ما نبود، معلوم شد، که در واقع آنها دوباره دوست قديمی فيلسوفان ماترياليست، طبيعت انسانی، را به مباحث وارد کردند، اما چنان پرده پوشی شده، که شايستۀ جامعۀ والا و سختگير انديشمندان آلمانی بود. طبيعت را از در بيرون کنی، از پنجره وارد می شود. بدون در نظر گرفتن همۀ خدماتی، که ايدآليستهای آلمانی به دانش جامعه شناسی کردند، مشکل سترگ و اساسی آن همانند دوران ماترياليستهای فرانسوی کمتر حل شده باقی ماند. آن نيروی رمزآلودی، که تاريخ بشريت را به جنبش وامی دارد کجاست و در چيست؟ دربارۀ اين هيچ چيز نمی دانستند. در اين حيطه چندين بررسی کمابيش درست، کم يا بيش ژرف انجام گرفتند. در بينشان چندين بررسی بسيار درست و بسيار ژرف بودند، اما همۀ اينها بررسی هايی تکه تکه، بدون پيوند با يکديگر بودند. اگر دانش اجتماعی سرانجام از اين کوچۀ بن بست رها شد، مديون کارل مارکس است.

از نظر مارکس، روابط حقوقی، همانند اشکال دولتی، نمی توانند نه خودبخود، نه بعنوان فراوردۀ به اصطلاح پيشرفت همگانی روح بشريت توضيح داده شوند. آنها ريشه در آن شرايط مادی زندگی دارند، که مجموعۀ آنها را هگل به پيروی از انگليسی ها و فرانسوی های سدۀ هژدهم، در اصطلاح کلی «جامعۀ مدنی» متحد کرد. اين تقريبا همان است، که گيزو می انگاشت، هنگامی، که او در پژوهشهای تاريخی خود می گفت، که ساختارهای سياسی ريشه در «روابط مالکانه» دارند. اما همزمان، همانگونه که برای گيزو اين «روابط مالکانه» همچون رازی ماندند، که او بيهوده می کوشيد آنرا به ياری انديشيدن دربارۀ «طبيعت انسانی» کشف کند، برای مارکس اين «شرايط» هيچ چيز رمزآلودی در خود ندارند. آنها بوسيلۀ موقعيت نيروهای توليدی مشخص می شوند، که هر جامعۀ مشخصی آنها را تنظيم می کند: «آناتومی جامعۀ بورژوازی را می بايد در اقتصاد سياسی جستجو کرد». فرموله کردن جهانبينی تاريخی مارکس را به خود او وامی گذاريم:

«مردم در توليد اجتماعی فراورده های لازم  برای زندگيشان، وارد روابط مشخص ناگزير خارج از ارادۀ خود- در روابط توليدی مطابق با سطح مشخص پيشرفت نيروهای مادی توليديشان- می شوند. مجموعۀ اين روابط توليدی، ساختار اقتصادی جامعه را پديد می آورد، آن پايۀ واقعی، که رويش روبنای حقوقی و سياسی گذارده می شود و اشکال مشخص آگاهی های اجتماعی در تطابق با آن قرار می گيرند. شيوۀ توليد ابزار مادی هستی شرايط روند اجتماعی، سياسی و بطور کلی روانی را فراهم می آورد. انديشۀ مردم شکل نحوۀ زندگيشان را تعيين نمی کند، بلکه برعکس، نحوۀ زندگی اجتماعی آنها شکل انديشه شان را تعيين می کند.

نيروهای مادی توليدی جامعه در مرحلۀ معينی از پيشرفت خود با روابط موجود توليدی، يا با خدمتگذاران آن، که تنها بوسيلۀ عبارت حقوقی روابط مالکيت به آن خدمت می کنند، که در بطن آنها اين نيروهای توليدی رشد يافته اند، وارد تضاد می شوند. از اشکال رشد نيروهای توليدی، اين روابط تبديل به پابندشان می شوند. آنگاه دوران انقلاب اجتماعی فرامی رسد».

تراب ثالث و تروتسکیستها و لنینیستها باید توجه داشته باشند، که لنین نه در سال 1902، بلکه در سال 1912 مطالعه و یادگیری آثار فلسفی پلخانوف را برای کسانی، که می خواهند مارکسیستهای آگاهی باشند، لازم می داند و می گوید :«نه تنها بخوانند، بلکه یاد بگیرند»، مانند شاگردی، که به آموزشگاه می رود و از استاد درس می گیرد. در اینصورت، آیا لنین در سال 1912 و سالهای پس از آن هرگز توانسته بود به این نکتۀ مهم پی ببرد، که تراب ثالث پی برده است؟ نه. بنا بر این، تراب ثالث باید به این نتیجه گیری برسد، که لنین اصولا فرق میان «ماتریالیسم مکانیکی پلخانوف» و «ماتریالیسم مارکس» را درک نمی کرد و از همین روی پنداشته بود آثار فلسفی پلخانوف برای مطالعه و آموزش خوب است! سپس هم لنین در سال 1915 به فکر مطالعۀ «کاپیتال» افتاده بود و گفته بود، که برای فهمیدن «کاپیتال» باید ابتدا هگل را بشناسد. اما وقتی آغاز به خواندن هگل کرد، حاشیه ها و زیرنویسهایی بر اصول دیالکتیک نوشت مانند «چرند» و ….

شگفتی در این است، که کسی مانند تراب ثالث، با اینهمه «نکته سنجی»، چگونه می تواند پیرو لنین باشد! و اصولا کسی مانند تراب ثالث چگونه می تواند تروتسکیست باشد؟!!! روشن است، که تراب ثالث به ادبیات روسی و مسائل آن دوران دسترسی ندارد و نمی تواند دریابد، فرق میان استالین و تروتسکی، مانند فرق میان خمینی و مسعود رجوی بود.

من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم برای نمونه، به این نکته، که از «اختلاف نظرهای ما»، اثر پلخانوف ترجمه کرده ام، توجه کند و بگوید چه چیز مکانیکی یی در این دیدگاه یافت می شود: « بورژوازی بیحرکتی تنبلانه ای را افشا کرده است، که تکمیل کنندۀ طبیعی تجسم خشن قرون وسطایی نیروهای تحسین کنندۀ ارتجاعیون تا کنون بوده است. تنها بورژوازی نشان داده است چه ثمراتی را فعالیت انسانی می تواند به بار بیاورد. شگفتیهای هنر بورژوازی اساساً از اهرام مصر، کانالهای آب روم و کلیساهای سبک گوتیک متفاوت هستند، پیروزیهای آن هیچ چیز مشترکی با کوچهای مردمان و جنگهای صلیبی ندارند. بورژوازی نمی تواند وجود داشته باشد بدون ایجاد دگرگونیهای همواره در ابزار تولید و در سازمان آن، همچنین در نتیجه، در همۀ روابط اجتماعی. برعکس، نگهداری شیوه های تولید کهنه، نخستین شرط وجود همۀ طبقات صنعتی پیش از آن بود. دگرگونیهای همواره در تولید، تکان بیدرنگ در همۀ روابط اجتماعی، جنبش همواره و عدم قطعیت دائمی، دوران بورژوایی را از همۀ دورانهای پیشین متفاوت می کنند. همۀ پیوندهای استوار و سنگواره شده، با دیدگاهها و پنداشتهای از قدیم پایه گرفتۀ مطابق با آنها ویران می شوند، همۀ چیزهای دوباره شکل گرفته کهنه به نظر می رسند، پیش از آنکه فرصت کنند سنگواره بشوند…». متاسفانه شاید تراب ثالث و دیگر رفقا نتوانند این اثر پلخانوف را به زبان دیگری بخوانند. تقریباً همۀ این کتاب پلخانوف را ترجمه کرده ام و شاید بتوانم این را در اختیار جنبش چپ بگذارم. اما هنوز می توان به این گفتاورد بسنده نمود.

ادامه دارد

جزامیان سیاسی جناح اکثریت و بلانکیسم-3

منطق تروريسم ايرانی-3

 در دسته بندی نحله های ادبی، گرچه «اپیک» (حماسه، یا پهلوانی) دارای جنبۀ بالندۀ مبارزۀ قهرمانان است، بدون آفرینش تراژدی برای مخالف خود،هرگز به این آفرینش دست نمی یابد. آنچه از سوی قهرمانان پیروز یک اردوگاه «اپیک» به شمار می آید، برای قهرمانان اردوگاه مقابل چیزی جز «تراژدی» نیست. گاه، و شاید هم اغلب، «اپیک» دارای کولمیناسیون و نتیجۀ تراژیک می گردد و قهرمان «اپیک» از این روی بیشتر قهرمان است، که خود دچار سرنوشتی تراژیک می باشد. در «ایلیاد» هکتور، آشیل، پاریس و دیگران به خاک می افتند تا «اپیک» آفریده شود، و هم از این روی است، که «اپیلوگ» به بخشی از اثر هنری گفته می شود، که نتیجۀ اخلاقی و سخن پایانی را عرضه می دارد. این پایان است، که کنایه ای از سرانجام پروسه ای می باشد. و هم از اینجاست، که «اپیتاف» همانا «سنگنبشه ای بر گور» می باشد، و این جنبۀ «تراژیک» همان «اپیک» را نمایان می سازد: اپیک به اپیلوگ منتهی می شود. نبرد رستم با اکوان دیو را می توان «اپیک» ناب نامید، زیرا خواننده هیچگونه همدردی با اکوان دیو حس نمی کند. اما آیا همۀ نبردهای قهرمانان «شاهنامه» همینگونه و «اپیک» هستند؟ نبرد ایرانیان و تورانیان، نبرد دو ملت بیگانه نیست، همانگونه، که نبرد اسپارت با بیگانگان نبود. به خاک افتادن هکتور همان اندازه «تراژیک» است، که به خاک افتادن آشیل. اما جنبۀ تراژیک و همچنین اخلاقی نبرد رستم با افراسیاب، و نبرد رستم با سهراب بسیار بیشتر تراژیک است و تقریبا هیچ ویژگی قهرمانانه و اپیک را نشان نمی دهد. نه تنها در اینگونه صحنه ها، بلکه همچنین در صحنه های پیروزی گیو، طوس و دیگر قهرمانان شاهنامه، تراژدی آشکاری را می بینیم، که کمرنگ نگاشته شده است و از همین روی نیز، جنبۀ حماسی (پهلوانی) اینگونه صحنه ها کشش بیشتری در خواننده پدید می آورد. در عملیات سیاهکل اما، گر نیک بنگری، شکست محتوم و تراژدی را بسیار پررنگتر از «اپیک» قهرمانان جنگل می بینی. و این شکست محتومی است، که از هر زاویه ای که بدان نگاه کنی، پر است از اشتباه و ندانمکاری، که انگار از روی قصد و با تصمیم قبلی برنامه ریزی شده است تا به تراژدی انجامد. از شتاب در آغاز عملیات، از گزینش فصلی نامناسب، هم از نظر برف و سرما، هم از نظر استتار، و هم از نظر امکان برون رفتن از صحنۀ نبرد، هم از نظر امکانات پشت جبهه و نیروهای کمکی و … عملیات سیاهکل برای آفرینش تراژدی بود، نه عملیات سنجیده و اپیک.

 برای اين رفقا، که سالهاست ديگر هيچ همخوانی و نسبتی با عمليات سياهکل ندارند، قضيه از اين هم بدتر است. ژرفای فاجعه هنگامی رخ می نماياند، که رهبران جريانهای ديگر، که منطقا می بايد مخالف ديدگاه بلانکيستی تراژدی آفرينان سياهکل باشند، به نقد ايده های التقاطی توده ايستی-چپ اندر قيچی همت نمی گمارند. گويی پيمانی میان اينها در پشت پرده بسته شده است-تو به من کاری نداشته باش، من هم به خرابکاريهای تو کاری ندارم!

و اما بگذارید شمشیر نقد را از رو ببندیم و رفقای فدایی چریک و اکثریتی جزامیان سیاسی را به میدان نقد بخوانیم. یا زنگی زنگ، یا رومی روم! شترسواری دولا-دولا نمی شود. کسی، که خودش را همچنان پایبند به همان دیدگاههای سازمان چریکهای فدایی دوران احمدزاده-پویان، جزنی-ظریفی-صفایی فراهانی و حمید اشرف به شمار می آورد و در هر فرصتی باد به غبغب می اندازد و سینه سپر می کند و رجز چریکی می خواند، وجداناً، چه اندازه وجدان برایش اهمیت دارد، که پاسخ هیچکدام از ترورهای رژیم اسلامی در برون مرز را با ترور متقابل نداده است؟ نه در واکنش به ترور قاسملو، نه در پاسخ به ترور میکونوس، نه در تلافی ترور فرخزاد و … و نه در واکنش به ترورهای زنجیره ای در درون ایران، نه در پاسخ به کشتار 60-67 زندانیان سیاسی و توابسازی، نه در پاسخ به اعدام فرزاد کمانگر، نوید افکاری، ساقط کردن هواپیمای مسافربری، سرکوبهای خونین آبان و … هرگز هیچ تروری را برای پاسخ و تلافی انجام نداده است. آیا به چنین چریکی، که فقط لاف می زند، نباید گفت: برو کشکت را بساب؟

چرا فاتح یزدی را می بایست ترور کنند، اما اینهمه برادران اسلام پناه مفسد فی الارض والبحر والسماء را نباید ترور کرد؟ اگر تروریسم و خط چریکی مردود است،-که هست-، چرا این رفقا نقد این خط را نمی پذیرند و برای برپایی جنبش واقعا مارکسیستی همت نمی کنند؟ و اگر خط چریکی و ترور درست است،-که نیست-، چرا انتقام هیچکدام از ترورها و دزدیهای رژیم اسلامی را نمی گیرند؟

از این نیز بدتر آن جزامیان سیاسی هستند، که در حزب کوچۀ علی چپ گردآمده و یا هنوز هم در شعبه های دیگر این دکان-بازار سیاسی به خط امام و توده ایسم نزدیکتر هستند، تا به خط چریکی دوران گذشته. این رفقای درون گیومه نیز بدشان نمی آید از رجزهای پهلوان پنبه های خط چپ اندر قیچی بهرمند شده و فریاد برآورند: «ما هم هستیم!».

دوستی می گفت: «کمی هم امکان بازگشت اینگونه «رفقا» را به جبهۀ مردم، در نظر داشته باش و بهشان نیش نزن»! اما من فکر نمی کنم اینها آدم بشو باشند، تا بخواهیم رویشان حسابی بازکنیم. تنها و تنها نمونه هایی هستند برای نشان دادن آنچه نباید کرد. بیشترشان را باید حتی به پای میز محاکمه کشید- فرخ نگهدار و … را! هیچگونه سازش و تعارفی نمی تواند در میان باشد. اینان دشمنان مردم هستند و در همکاری با جنایتکاران و دزدان حاکم فعالیت می کنند، و این همکاری ایشان، اگر شده، هیچ که نباشد، تراشیدن توجیه تئوریک برای رژیم اسلامی است؛ مانند آن یکی، که چندی پیش «زنده یاد» شد و در سالهای پایانی عمرش دست به دامن «ایت الله خلخالی» شده بود برای کوبیدن تاریخ ایرانزمین به سود اسلام نازنین!

 دقیقا از همین روی است، که سایتهایی مانند «اخبار روز» و … را باید تحریم نمود، اگر نمی خواهید شپش توده ایسم به جانتان بیافتد!

جزامیان سیاسی جناح اکثریت و بلانکیسم-2

 

فرزين خوشچين

منطق تروريسم ايرانی-2

گئورگی پلخانوف در کتاب ارزندۀ خودش به نام «اختلاف نظرهای ما» بخشی را زير فرنام «بلانکيسم روسی» نوشته است.  در «بلانکيسم روسی» از جمله می خوانيم:

 «زمانۀ باکونيسم و نارودنيسم همچون آموزه های انقلابی، سرآمده است… ديگر تئوريهای تکاچف چنگی به دل نمی زنند. گرچه در درازای ده سال تمام «هر روز برايمان دشمنان تازه ای همراه می آورد و فاکتورهای تازۀ اجتماعی دشمنانه ای برايمان می ساخت»، گرچه انقلاب اجتماعی در طول همين زمان با برخی «موانع» نه چندان کم اهميت «مواجه شد»، بلانکيسم روسی اکنون صدايش را با نيروی ويژه ای بلند می کند، و همانند گذشته معتقد است، که «دورۀ تاريخی معاصر بويژه برای انجام انقلاب اجتماعی مناسب است»… بلانکيستهای فدايی کشور ما نيز، که به آچار فرانسۀ «هم استراتژی، هم تاکتيک» عمليات مسلحانه مجهز شده بودند، هر لحظه را برای انقلاب مناسب می دانستند، آنهم چه مناسبتی، که توده ها از انقلاب سرخورده شده بودند، از نیروهای سرکوبگر رژیم می ترسیدند و نيازمند سرمشق گرفتن از جنگ مسلحانۀ تروريستهای پيشاهنگ بودند: موتور کوچک بايد موتور بزرگ را روشن می کرد. اين سوبژکتيويسم ناب، واقعيات اوبژکتيو را تنها از اين روی می پذيرفت، که آنها را منتظر کنش سوبژه ارزيابی می کرد. يعنی جای سوبژه و اوبژه در کنش و واکنش عوض شده بود، همه چيز پا در هوا و روی کلۀ خودش ايستاده بود، و اين تنها در پرتو تئوری مشعشانۀ رهبر و ايدئولوگ گروهی سکتاريست، همچون چکيدۀ آموزه های مارکسيستی معرفی می شد-گرچه حتی يک واژه از مارکس و انگلس را نتوانسته بود برای پشتوانۀ خط مشی بلانکيستی خودش در جزوۀ خودش بگنجاند. بردارید جزوۀ مسعود احمدزاده را بخوانید. در این جزوه هیچ جمله ای از مارکس-انگلس گفتاورد نشده است. دربارۀ جزوۀ مسعود احمدزاده و جزوۀ امیرپرویز پویان در گفتاری جداگانه سخن خواهیم گفت. و اما، بلانکيسم در همۀ کشورها همان بلانکيسم فرانسوی است، با کمی رنگ و بوی محلی کشور تازه. و تازه جالب اين است، که پس از اينهمه سالهای پر از تجربه و پس از اينهمه ادبيات مارکسيستی، که در دسترس هستند، هنوز هم نمایندگان چپ ترین جناحهای فدایی، که جای خود دارند، حتی همۀ رهروان راست ترين جناح وابسته به توده ايسم نيز فاجعۀ سياهکل را «حماسه» می نامند و هرگاه زمانش را مناسب بدانند، حاضرند نمايش تراژيک سياهکل را زير فرنام «اپيک»، روی صحنه ببرند.

باری، پلخانوف سخن خود را اينگونه ادامه می دهد: « اگر در شناخت ويژگی های خوی بلانکيسم روسی اشتباه نکرده باشم، فعاليت ادبی «حزب نارودنايا وليا» به تکرار آموزه های تکاچف در سبکهای گوناگون منتهی می شود. فرقش تنها در اين است، که برای تکاچف «لحظه ای، که ما از سر می گذارانيم» به آغاز سالهای هفتاد مربوط می شود، اما برای نويسندگان «حزب نارودنايا وليا» با پايان همان و آغاز دهۀ بعدی مطابقت دارد. در غيبت کامل آنچه آلمانی ها آنرا «مفهوم تاريخی» می نامند، بلانکيسم روسی بآسانی بسياری اين مفهوم بويژه خوشايند برای انقلاب اجتماعی «لحظه» را از يک دهه به دهۀ ديگر، در بر داشته و خواهد داشت. او، که در سالهای هشتاد پيامبری دروغين به نظر رسيده بود، با شايستگی بهترين سرنوشت، با سرسختی پيامبريهای خود را پس از ده، پس از بيست، پس از سی سال تجديد می کند و آنها را درست تا هنگامی تجديد خواهد کرد، که طبقۀ کارگر سرانجام شرايط رهايی اجتماعی خود را بفهمد و موعظۀ وی را با هومری ترين قهقهه [خندۀ خدايان در آثار هومر.م.] استقبال کند».

سپس پلخانوف پاراگراف جالبی را از سخنان انگلس گفتاورد می کند، که بسيار بجاست آنرا با هم بخوانيم:

در يکی از مقالات انگلس(2) می خوانيم: «بلانکی پيش از هر چيز انقلابی سياسی، سوسياليست تنها در احساسات خودش است، که با مردم در رنجهايشان همدردی می کند، اما دارای تئوری سوسياليستی ويژۀ خودش نبوده و هيچ اقدام معين دگرگونی ساختار اجتماعی را پيشنهاد نمی کند. او در فعاليت سياسی خود، بطور عمده، به اصطلاح «مرد عمل» بود، به اين باور داشت، که شمار کوچک افراد خوب سازمانيافته، که لحظۀ مناسبی را برگزيده و تلاش برای انقلاب را انجام دهد، می تواند با يکی دو موفقيت تودۀ مردم را جلب کرده و بدين ترتيب انقلاب پيروزمند را به انجام رساند. در دوران سلطنت لويی فيليپ او توانست اين هسته را سازماندهی کند، مسلما، تنها به شکل انجمن زيرزمينی، و آنگاه آنچه، که هميشه در توطئه روی می دهد رخ داد. افراد متشکل او، که از پنهانکاری هميشگی و قولهای بيهوده مبنی بر اينکه بزودی کار به ضربۀ نهايی خواهد انجاميد، فرسوده شده بودند، سرانجام، هرگونه طاقتی را از دست داده، از فرمانبری سرپيچی کردند، و آنگاه يکی از اين دو باقی ماند: يا بگذارند توطئه ازهم بپاشد، يا تلاش انقلابی را بدون هرگونه بهانۀ بيرونی آغاز کنند. چنين تلاشی نيز انجام شد (12 مه 1839)، و در همان آغاز سرکوب شد. در ضمن، اين توطئۀ بلانکی يگانه توطئه ای بود، که بوسيلۀ پليس کشف نشده بود. از اينکه بلانکی هر انقلابی را برای خودش به شکل

Handstreich

(حملۀ غافلگيرانۀ)  شمار اندکی انقلابيان تصور می کرد، خودبخود ناگزيری ديکتاتوری انقلابی پس از کودتای موفق، نتيجه می شود؛ مسلما، نه ديکتاتوری همۀ طبقۀ انقلابی، پرولتاريا، بلکه شمار اندک کسانی، که حملۀ غافلگيرانه را انجام داده و خودشان پيش از آن از ديکتاتوری يکی يا اندکی از برگزيدگان فرمانبرداری می کردند. خواننده می بيند،-انگلس ادامه می دهد،- که بلانکی همانا انقلابی نسل گذشته است. تصوراتی چنين از جنبش رويدادهای انقلابی، ديگر بسيار برای حزب کارگری آلمان کهنه شده اند، بله و حتی در فرانسه هم تنها می توانند با همدردی از سوی خامترين و کم طاقت ترين کارگران روبرو شوند».

پلخانوف سخن خود را اينگونه به پايان می برد:« بدين ترتيب، می بينيم سوسياليستهای مکتب نوين و علمی به بلانکيسم همچون نقطه نظری کهنه شده می نگرند. مسلما، گذار از مارکسيسم به بلانکيسم ناممکن است- چه چيزها، که در دنيا رخ نمی دهد؟- اما آن [بلانکيسم.م.] به هيچوجه از سوی هيچيک از مارکسيستها در «باورهای سياسی-اجتماعی» هرکدام از همفکران، که باشد، پيشرفت به شمار نخواهد آمد. تنها از نقطه نظر بلانکيسم است، که چنين دگرديسی يی می تواند پيشرفت به شمار آيد».

و در اینجا می بایست به این نکته اشاره کنیم، که دقیقا همان «شتاب و کم طاقتی» رفقای فدایی برای آغاز عملیات سیاهکل، فاجعه را رقم زد. به اعتراف خود رفقای فدایی، همه چیز با شتاب بیشتری در دستور روز قرار گرفته و حتی شناسایی دقیق تر از منطقه و صبر کردن تا فصل مناسب تری برای عملیات، نادیده گرفته شده بود. نه پشت جبهۀ نیرومندی برای این عملیات فراهم شده بود، نه گروه بزرگتر و مجهزتری برای شرکت در عملیات سیاهکل. اگر فردریش انگلس از این آوانتوریسم انقلابی، آنهم به نام مارکسیسم، آگاه می شد، چه می گفت به این رفقای فدایی؟ بلانکیستها خودشانرا «مارکسیست» نمی نامیدند، نارودنیکها نیز چنین کاری نمی کردند. اما روش هردوی آنها همگون بود. رفقای فدایی ما این فرق را داشتند، که ناب ترین بلانکیسم و عجولانه ترین نارودنیسم را زیر فرنام «مارکسیسم» به اجرا گذارده بودند. بلانکیستها در دورانی می زیستند، که هنوز آثار گرانبهای مارکس و انگلس آفریده نشده بودند. نارودنیکها، گرچه به عمده ترین آثار مارکس و انگلس می توانستند دسترسی داشته باشند، «راه روسی» را جدا از مارکسیسم ارزیابی می کردند. بر ایشان چندان هم نمی توان خرده گرفت. اما رفقای چریک فدایی ما در دورانی می زیستند، که می توانستند برای دستیابی به آثار مارکس و انگلس تلاش نموده و به درک درستی از مکتب مارکس برسند، نه اینکه فانتازی خود را به کار انداخته و فرمول همه فن حریفی را همچون آچار فرانسه اختراع کنند، که در هر شرایطی و برای پاسخ به هر چیزی به کار  بیاید-«مبارزۀ مسلحانه- هم استراتژی، هم تاکتیک». آن رفقای فدایی در شرایط سانسور شدید دوران شاه زندگی می کردند. اما آیا رفقای امروزی هم از دسترسی به آثار مارکسیستی محرومند؟ براستی، پافشاری روی مواضعی، که نادرستی آنها اثبات شده است، چه می تواند باشد، جز لجبازی کودکانۀ سالمندانی، که نمی خواهند از دوران کودکی خود دست بکشند؟ این لجبازی کودکانه نمی گذارد نیروهایمان را متحد نموده و به سازمان یابی جنبش سرتاسری زحمتکشان یاری برسانیم. و نقطۀ ضعف ما همین است. «خط چریکی» باور ندارد، که تشکیلات مستقل کارگری، همانا دانشگاه زحمتکشان است و آزادی طبقۀ کارگر می بایست به دست خودش انجام شود، نه به دست سازمانی چریکی.

جزامیان سیاسی جناح اکثریت و بلانکیسم-1

فرزين خوشچين

منطق تروريسم ايرانی-1

آنارشيستها و سوسياليستهای تخيلی تقريبا در همۀ کشورها يافت می شده اند. هرچه صنعت و در پی آن، شکلگيری طبقۀ کارگر و ساختار اقتصادی-اجتماعی کشور ضعيف تر و عقب مانده تر باشد، به همان اندازه، و شايد هم بسيار بيشتر، قدرت و نفوذ آنارشيسم و سوسياليسم تخيلی در بين قشر تحصيلکرده و به اصطلاح «روشنفکر» جامعه بيشتر خواهد بود. و اين بيماری واگيردار در بدن رهروان چنين مکتبی گاه تا پايان عمرشان خواهد ماند.

اينک سالهاست، که نه گروندگان به عمليات چريکی به عمل در اين زمينه می پردازند، و نه  هواداران احساسی چنين جريانی. تنها گاهی گداری سخنی، مقاله ای، گردهمايی و يا کارناوالی از ايشان در گوشه و کنار ديده و يا شنيده می شود. زمانه با اين شيوۀ مبارزه تعيين تکليف کرده است، اما فعالان سياسی ما تا امروز از ديدگاه تئوريک، به نقد اين گرايش نپرداخته و بيشتر کوشيده اند با اين نگرش انحرافی، با بی اعتنايی روبرو شوند- گرچه خود نيز می دانند نقد اين ديدگاه، يکی از تکاليف مهم جامعۀ سياسی کشور ماست، با اين مقوله و امکان ويرانگريهايش در آينده، با تاکتيک «انشالله گربه است» برخورد می کنند. هم از اين روی است، که اين آتش زير خاکستر، امکان دارد در فرصتی ديگر به سوزاندن گوشه ای از کشورمان پرداخته و زيانهايی را به بار آورد-بويژه که هر از گاهی نمايندگان چنين گرايشی به زير اين آتش نيمه جان فوتی می کنند. با آنکه ديدگاه چريکی هرگز نخواهد توانست به خط مشی مسلط در جنبش چپ تبديل شود-دست کم می توان اميدوار بود، که چنين نشود-، هم اکنون، و هم در آينده، نيروهايی را به هرز می برد و خواهد برد: همينکه من و شما نيرو و وقت خودمان را برای پژوهش، نقد، مطالعه و کنکاش در اين زمينه تلف می کنيم، خودش «به هرز رفتن نيروها» می باشد. با اينهمه، مجبوريم برای جلوگيری از زيانهای بيشتر، پنبۀ اين خط مشی آنارشيستی را زده و آنرا در عرصۀ تئوريک، کاملا شکست دهيم. بايد بتوانيم روان اجتماعی کشورمان را در برابر همۀ جلوه های تروريسم رخنه ناپذير کنيم. اين موضوع بويژه در آينده ای نزديک بسيار سخت و  زيانبار خواهد شد، اگر همه، و يا اکثريت قريب به اتفاق مردم کشورمان با اين ديدگاه آنارشيستی مرزبندی نکرده باشند، زيرا اين تنها مشکل چپها نيست، بلکه راستها و مسلمانهای افراطی نيز بسيار به چنين شيوه ای گرايش نشان می دهند. از همين روی، زدودن چنين ديدگاهی از روان اجتماعی چپ ميهنمان، لاجرم تاثير خود را بر گرايشهای راست و مذهبی نيز خواهد گذارد. من نگارنده نگران آينده ای نزديک هستم، که ترور و بمبگذاری مانند عراق در ايران هم تکرار شود. و اين موضوع بويژه از اين روی اهميت دارد، که چپ تروريست دوران گذشته-سازمان چريکهای فدايی و پيکار- هنوز هم ايدئولوژی آنارشيستی گذشتۀ خودش را نقد نکرده است، که هيچ، به چنان گذشتۀ ويرانگری نيز می بالد. توجه داشته باشيم، که حتی نمايندۀ سازمان اکثريت در سالگرد سياهکل از آن رويداد به سود گرايش راست توده ايستی خودش سوءاستفاده می کند. همۀ گرايشهای فدايی به اين امامزاده دخيل بسته اند و می پندارند با مشتی هوادار ناآگاه و نادان طرف هستند. مسلما، ايستادگی و مبارزه با حکومت کودتايی و وابستۀ شاه نمی تواند نشانۀ درست بودن ايدئولوژی اين جريانها نيز باشد، چنانکه ديديم، نيروهای مذهبی و طرفدار خمينی از موضعی ارتجاعی با نظام پادشاهی مخالفت می کردند. اين دو سازمان چپ و نيز مجاهدين خلق، تروريسم را به عنوان اصلی ترين روش مبارزۀ خود برگزيده بودند. در اينصورت نيز، اين سازمانها تا زمانی، که به نقد ريشه ای ايده های گذشته نپرداخته اند، به هيچ عنوان نمی توانند خودشان را از زير بار پيامدهای ايدئولوژيک-عملياتی خودشان رها کنند. بسنده نيست، که چون زمانه دگرگون شده است، چون افراد اين سازمانها پير شده اند و … چون اين سازمانها امروزه به تاکتيک ترور نمی پردازند، اين سازمانها را سازمانهايی «تروريستی» نناميم. افراد اين سازمانها اينک مسئول هستند، که گذشتۀ خود را به نقد بکشند، نه اينکه به افتخار به همان گذشتۀ تروريستی خودشان ادامه دهند، ميتينگ و کارناوال درست کنند،  هنوز هم خودشان را دارای همان انديشه های «هم استراتژی، هم تاکتيک» معرفی کنند، و در عين حال، خودشان را سازمانی دمکراتيک و دلبسته به پارامترهای سکولاريسم، حقوق بشر، دمکراسی و فعاليت در بين تودۀ زحمتکشان نيز معرفی نموده و خودشان را سازمانی تروريستی به شمار نياورند، و در عين حال، پل بازگشت به سوی همان آچار فرانسه را برای هميشه قابل استفاده گذارده باشند، و باز در عين حال، خودشان را مارکسيستهای آگاهی نيز به شمار آورند، که امروزه به منابع عظيمی از ادبيات مارکسيستی دسترسی داشته و آنرا مطالعه نيز کرده اند و با اينهمه، مارکسيسم را در همان فرمول آچار فرانسۀ مسعود احمدزاده خلاصه می کنند!!!

پس از کارناوالی، که چريکهای فدايی در کانادا براه انداختند، خانم اشرف دهقانی بتازگی «ضرورتی» را حس کرده و به خيال خودش «پاسخی» نيز بدان نگاشته است، که تنها محفل کوچک و درخود فرورفتۀ وی را خرسند می کند، نه تودۀ جوانان و فعالان سياسی کشورمان را-گرچه در آغاز نوشتارش می خوانيم:«پیشاپیش بگویم که خطاب من در این مقاله نسل جوان مبارز ایران خواهد بود». اينگونه، که پيداست، اين نوشتار خانم اشرف دهقانی به مناسبت 40-مين سالگرد بنيانگذاری سازمان فدايی نگاشته شده بود، که اکنون با ديرکردی چندماهه در برخی سايتها پخش شده است. اما ببينيم موضوع اين نوشتار چيست.

 اين چريک قديمی فرنام نوشتار خود را تا اندازه ای، که در توان و تطابق با «منطقش» بوده است، غلط انداز برگزيده است-يعنی از همان آغاز، همت والای خود را به خاک پاشيدن به چشم خواننده  گماشته است:«از پاسخ به ضرورت زمان تا گسست از تئوری»! بله، فرنام نوشتار اين نويسنده چنين است، اما انتظار ديرينۀ افتادن اين رفيق و رفقای ديگر چريک فدايی به راستای منطق، انتظاری بيهوده است. نبايد گول چنين فرازهايی را خورد. نبايد پنداشت، که ضرورت زمانه اين چريک پير را به نقد تئوری چپ اندر قيچی گذشته واداشته است- برعکس، منظور اشرف دهقانی اشاره به «گسست» ديگران از تئوری آچار فرانسه می باشد. اشرف دهقانی از «تجربه ای تاریخی از چریکهای فدائی خلق در دهۀ 50» سخن می گويد، اما در سخن وی همچنان جيرجيرکنان، بر همان پاشنۀ کهنه و زنگزده ای می چرخد، که آوای گوشخراش و حزن انگيزش حتی گوشهای همين چريک پير را نيز می آزارد. اين است، که او در اين نوشتار و با چنين فرنام غلط اندازی، خجلتزده، تا نيمۀ راه را برای نقد ديدگاههای اتوپيستی-آنارشيستی خود و رفقايش پيموده، اما با سرعتی ده برابر، راه رفته را به همان آغاز اتوپيسم بنيادی خودش بازگشته است. چه سفر سخت و توانفرسايی!!!

اشرف دهقانی می گويد: «امروز نیز با همه محدودیت های شرایطی که در آن قرار دارم وظایف مبارزاتیم را در تشکیلاتی پیش می برم که کماکان به همان آرمان های انقلابی چریکهای فدائی خلق در دهه 50 پایبند است.

کدام آرمانهای انقلابی؟ اشرف دهقانی مدعی است: «ارتقای آگاهی انقلابی طبقه کارگر و کل توده ها و متشکل کردن آنها وظیفه ایست که بردوش انقلابیون کمونیست قرار دارد و کمونیست های فدائی نیز این وظیفه را در طول فعالیت های خود با شدت و جدیت تمام و با هر چه در توان داشتند از طریق پخش اعلامیه، انتشار جزوه و کتاب، استفاده از رادیو برای آگاهی دادن به مردم و کوشش در متشکل کردن کارگران و دانشجویان و غیره انجام می دادند. کسی نمی تواند منکر شود که اتفاقاً در خود سال 50 درست در هنگام پخش اعلامیه بود که بین رفقا علیرضا نابدل و جواد سلاحی با نیروهای رژیم شاه درگیری مسلحانه پیش آمد و منجر به جان باختن رفیق سلاحی و زخمی شدن رفیق نابدل و سپس دستگیری و اعدام او گردید».

با خواندن اين گوشه از سخنان اشرف دهقانی، به نظر می رسد خط مشی سازمان چريکهای فدايی صرفا تبليغ و ترويج از راه پخش اعلاميه، جزوه، کتاب و برنامه های راديويی(!) بود، و تنها در مواردی، که نيروهای پليس و ساواک به افراد اين سازمان حمله کرده و مانع کارشان می شدند، ايشان هم دست به اسلحه می بردند. خانم دهقانی عامدانه فراموش می کند، که نخستين اقدامهای «انقلابی» رفقا از اين دست بودند: حمله به پاسبانها برای خلع سلاح آنها، حمله به کلانتری قلهک، زدن بانک و … تا عمليات فاجعه بار سياهکل. و اتفاقا، احمد زبيرم در جريان بازگشت از يکی از همان عمليات محوری مسلحانه، زخمی شده بود. اشرف دهقانی در اينجا مدعی شده است، که سازمان چريکها در دوران شاه به «ارتقای آگاهی انقلابی طبقه کارگر و کل توده ها و متشکل کردن آنها» پرداخته بود!!!

با خواندن اين نوشتار خانم اشرف دهقانی، به ياد نقد جالب گئورگی والنتينوويچ پلخانوف-«منطق تروريسم روسی»- افتادم، که اتفاقا همين مواضع خانم اشرف دهقانی و کلا، ديدگاه چريک فدايی را به نقد کشيده است-گرچه فاصلۀ زمانی اين دو نوشتار بيش از يک سده می باشد. مقايسۀ سازمان چريکهای فدايی خلق ايران و سازمانهای تروريستی نارودنيکی بسيار بجا و درست است-هرچند، که نارودنيکها مخالف مارکسيسم بودند، و فدائيان خلق ادعای دستيابی به اورتدوکس ترين برداشت از مکتب مارکس را داشته اند. پلخانوف در نقد خودش منطقی را نشان می دهد، که گروه تروريستی «اسوابودا» از آن پيروی می کند. مقايسۀ اين گروه تروريستی برامده از سازمان اس.ار. با سازمان چريکهای فدايی، از روز نخست بنيانگذاريش تا انشعابهای گوناگون چپ اندر قيچی، مقايسه ای بسيار آموزنده است.

 

اشرف دهقانی فراموش کرده است، که چند سطر بالاتر مسالۀ اصلی چريکها را آگاهی رساندن به مردم از راه پخش اعلاميه، جزوه و برنامۀ راديويی برشمرده بود، اما  در اينجا می گويد: «اگر مبارزات دهه 50 را معیار قرار دهیم، می بینیم که مبارزه مسلحانه، شکل اصلی مبارزه کمونیست های فدائی در این دهه بود و این طور نیست که آنها فقط مبارزه مسلحانه کرده و از انجام شکل های دیگر مبارزه غافل یا نسبت به آنها بی توجه بودند.

ولی منطقی، که مبارزۀ مسلحانه (يعنی عمليات تروريستی، بانکزنی، بمبگذاری و …) را توجيه می کند چگونه منطقی است؟ اشرف دهقانی می گويد:

«کمونیست های فدائی به طور خلاصه می گفتند که در شرایط دیکتاتوری در ایران، “مبارزه مسلحانه، آن شکل از مبارزه است که زمینه آن، مبارزه همه جانبه را تشکیل می دهد و تنها در این زمینه است که اشکال دیگر و پر تنوع مبارزه ضروری و سودمند می افتد” ( نقل از رفیق مسعود احمدزاده، “مبارزه مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک”، صفحه 107 قطع جیبی).

يعنی متشکل کردن کارگران در سنديکاها، نوشتن مقالات، برنامه های راديوی کذايی، که به مرحلۀ بهره برداری نرسيده بود، مطالعه و پژوهش، تبليغ و ترويج، تظاهرات، ميتينگ و …تنها در صورتی ضروری و سودمند می افتند، که مبارزۀ مسلحانۀ تروريستی آغاز شده باشد. اين جملۀ تئوريسين معروف و مبتکر آچار فرانسه را اگر به زبان ساده بيان کنيم، اينگونه می شود: مبارزۀ مسلحانه (بخوان عمليات تروريستی، که لازمۀ آن زندگی در خانۀ تيمی و مخفی بودن است، که لازمۀ اينگونه زندگی کردن نيز دور بودن از مردم و محيط کار و زندگی زحمتکشان است) تنها شکل مبارزه است، که با همۀ محدوديتهايی، که برای رهروان خودش پيش می آورد، که از آنجمله، دسترسی نداشتن به ادبيات مارکسيستی می باشد، همواره مبارزه ای همه جانبه است؛ يکی از جنبه های گوناگونش را نيز می توان بانکزنی مسلحانه به شمار آورد، که برای گذران زندگی مبارزانی لازم است، که چون به زندگی مخفی روی کرده اند، نمی توانند کار کرده و دستمزدی به دست آورند. اين رفقای تئوريسين فراموش می کنند، و يا اصلا به فکرشان هم نمی رسد، که اينگونه شيوۀ زندگی-زندگی چريکی در خانه های تيمی و بانکزنی برای تامين مخارج- برابر است با لمپنيزاسيون اعضای سازمان. جنبۀ ديگرش ترور است، که نقش اصلی و محوری را بازی می کند و همۀ فعاليتهای سازمان در خدمت به اجرا درآوردن اين بخش از «وظايف» رفقا می باشند. همين تاکتيک ترور هم در خدمت «بيدار کردن مردم» و تبليغ عليه رژيم حاکم می باشد، که اعلاميه های توضيحی نيز در خدمت توجيه و تبليغ همين عمليات می باشند. افزون بر اين، اشرف دهقانی امروز ديگر نمی تواند آگاه نباشد، که دقيقا در شرايطی، که پس از آغاز جنبش چريکی در زمان شاه پيش آمد، خفقان و سرکوب دولتی شدت بيشتری گرفت و زمينه برای رساندن آگاهيهای اجتماعی به زحمتکشان و متشکل کردنشان در سازمانهای صنفی مستقل خودشان با دشواری بيش از پيش روبرو شده بود. امروز ديگر آن فعال سياسی قديمی اگر وجدان داشته باشد، به اين اشتباه بزرگ اعتراف می کند. اما برای اشرف دهقانی، مهمترين چيز همانا ادامۀ دکان-بازار سياسی خودش می باشد. و نکتۀ بسيار مهمی در همين بحث پنهان است: معمولا بسياری اين تحليل درست را مطرح می کنند، که رژيم پادشاهی در چند سال آخر حکومت خودش جو خفقان و سانسور را بسيار سنگينتر کرده بود و در حاليکه مردم نمی توانستند آزادانه کتاب بخوانند و با سياست آشنا شوند، مساجد پرشمار کشور تبديل به مراکز جذب مردم و فراهم آورندۀ نيروهای طرفدار خمينی شدند. اين تحليل درست است و بسيار هم به حقيقت نزديک است. اما، اين تنها نيمی از حقيقت است، که وظيفۀ پنهان کردن نيمۀ مهمترش را بر عهده دارد. نيمۀ مهمتر حقيقت اين است، که رفقای چريک مجاهد و فدايی با عمليات خودشان به فراهم آمدن جو سرکوب و اختناق بسيار شديد ياری رسانده بودند، اما امروز بازمانده های همان جنبش ويرانگر چريکی-بلانکيستی از خودشان سرسوزنی انتقاد نمی کنند. در کوتاه سخن: از ديد اين رفقا، عمليات مسلحانه، همانا آچار فرانسه ای است، که به هر پيچ و مهره ای می خورد و در هر شرايطی تجويز می گردد-هم برای فراخواندن مردم به گرويدن به چنين تاکتيکی به کار می آيد، و هم خودش مهمترين بخش فعاليتهای سازمانی می باشد. اشرف دهقانی و چريکها فراموش می کنند، که هر سياستی بستگی به شرايط زمان و مکان دارد، بستگی به آمادگی نيروها دارد، بستگی به روحيه و وضعيت مردم دارد. اشرف دهقانی اعتراف می کند:

«مسلماً صحت و سقم یک تئوری تنها در پراتیک محک می خورد- چرا که تنها پراتیک معیار حقیقت است. با این دید در بررسی تئوری و پراتیک چریکهای فدائی خلق ما با دو امر متفاوت روبرو هستیم. از یک طرف بخشی از تئوری آنها خصوصاً در ارتباط با مبارزه مسلحانه توده ای هیچوقت از طرف خود چریکهای فدائی به فعل در نیامد، و از طرف دیگر واقعیت این است که تا آنجا که به آن تئوری عمل شد (در رابطه با راهگشائی مبارزه و کسب دست آورد های انکار ناپذیر و تأثیر گذاری های مثبت آنها در جامعه و در پیشرفت تاریخ) جریان عمل، بر صحت تئوری چریکهای فدائی خلق مهر تأئید زده است».

مثل روز روشن است، که نه «صحت»، بلکه «سقم» تاکتيک و استراتژی چريکی به اثبات رسيده است. نه سازمان چريکها در دوران شاه توانست با مردم ارتباط برقرار کرده و جنبش سرتاسری را راه اندازی کند، و نه عمليات آمل موفقيت آميز و آزادکننده بود، نه در جنبش کردستان چنين چيزی ديده شد. خود اشرف دهقانی همين را می پرسد:

 حال یک سئوال بجا این است که چرا در مرحله بعد از سقوط رژیم شاه، با وجود آن همه اقبال وسیع مردمی که در اثر جانفشانی های کمونیست های فدائی بدست آمده بود، سازمانی که تحت نام “سازمان چریکهای فدائی خلق ” فعالیت می نمود و نیروی مادی عظیمی در اختیار داشت نتوانست نقش انقلابی ای که از او انتظار می رفت را در جامعه ایفا کند؟

و اما بسيار جالب است هنگامی، که رفيق اشرف دهقانی از ديالکتيک هم برای چاشنی سخنان خودش بهره برداری می کند! بله، ديالکتيک:

«یک اصل دیالکتیکی مشعر بر آن است که یک پدیده همواره در حرکت بوده و مدام تغییر می یابد. به همین دلیل آنچه دیروز نو به حساب می آمد روز دیگر به کهنه تبدیل شده و امری تازه جایگزین آن می شود. حال اگر براساس این اصل به شرایط نوینی که با آغاز و پی گیری مبارزه مسلحانه در جامعه در اوایل دهه 50 بوجود آمده بود توجه کنیم، خواهیم دید که این شرایط، دیگر همانی نیست که در آثار اولیه چریکهای فدائی خلق مورد توصیف قرار گرفته بود».

واقعا، که حرکت بيضی وار اشرف دهقانی بسيار تماشايی است. او ظاهرا به جلو حرکت می کند، خط قوصی بيضی او را می فريبد؛ او می پندارد در خط راست و به جلو در حرکت است. اما هر گام او در راستای چرخشی است برای بازگشت به گذشته؛ او از اصل تغيير ديالکتيکی نتيجه می گيرد، که همه چيز بايد به همان نقطۀ حرکت اوليه بازگردد-به عمليات مسلحانه. چرا؟ چون شرايط تغيير يافته است. ديگر از اين بهتر نمی شود اصل دگرگونی پذيری ديالکتيک را به خدمت دگماتيسم دراورد. اعتقاد راسخ به آچار فرانسۀ مسعود احمدزاده در همين است.«ديالکتيک» در فلسفۀ چريک فدايی همين حرکت بيضی وار ظاهرا رو به جلو است؛ چريک فدايی برای اين دست به ترورهای جدا از توده می زند، که شرايط را تغيير دهد، و آنگاه نيز، که شرايط در اثر بسياری از کنشها و واکنشهای ديگر، تغيير کرده و کاملا دگرگون شده است، باز هم به همان عمليات تروريستی کهنه شده می چسبد و می پندارد، که فرجودی در اين آچار فرانسه هست. واقعا نمی شود با چنين کسانی، که فسيل شده اند، از منطق سخنی راند.

و اما، منطقی، که همۀ اين تئوری بافيها بر آن سوار می شوند چگونه است؟ چند فراز از سخنان خانم اشرف دهقانی را با هم از نظر می گذرانيم. اشرف دهقانی بارها تکرار کرده است، که چريکهای فدايی در ان زمان به «نيازهای جامعه پاسخ گفته بودند». نيازهای جامعه چه ها بودند؟ آموزش و پرورش؟ پيشرفت صنايع و کشاورزی و ايجاد کار برای مردم؟ آموزش پيشه و فن؟ گشايش دانشگاههای بيشتر؟ اصلاحات در روش ادارۀ کشور؟ آشنا کردن مردم با اقتصاد، جامعه شناسی، منابع طبيعی کشور، برپايی سنديکاها و انجمنهای مستقل زحمتکشان و …؟ نه، هيچکدام از اينها نياز جامعۀ ما نبود. نياز جامعۀ ما در سالهای پايانی حکومت محمدرضا شاه، انجام عمليات مسلحانه از سوی چند تن قهرمان و برای نشان دادن «ضربه پذيری» رژيم بود. و چون اينگونه عمليات همانند آچار فرانسه است، در هر شرايط و برای هر کشور نيز قابل پياده شدن می باشد.اين است لب مطلب منطق اشرف دهقانی و رفقايش. البته، انشعابهای راست و چپ فدايی همه و همه از همين منطق و توجيه بهره می گيرند. تکيه بر احساسات آوانتوريسم انقلابی، بهترين پشتوانۀ کسانی است، که «انقلاب بازی» می کنند و برای خودشان دکان-بازار سياسی برپا کرده اند. برای اين اشخاص، رسيدن به آمال و آرزوهای چريکهای صادق گذشته، ديگر مطرح نيست. اينها شهرفرنگ داستان چريکی را بر دوش گرفته و از اين راه نان می خورند. به چند جملۀ «منطقی» از اشرف دهقانی توجه کنيم:

 «اعمال قدرت انقلابی از طرف مبارزین مسلح بر علیه رژیم سرکوبگر شاه ، مردم به عینه دیدند که علیرغم شرایط شدیداً دیکتاتوری و اختناق حاکم بر جامعه، مبارزه امکان پذیر است…

«در آن روزگار علاوه بر انجام کار آگاه سازی و افشاگری های سیاسی از طرف کمونیست های فدائی، انجام عملیات مسلحانه بر علیه رژیم و سرمایه داران، حمله به مراکز ستم و سرکوب و یا حتی مقاومت مسلحانه انقلابیون در خیابانها در مقابل مأموران مسلح رژیم یا به هنگام محاصره خانه هایشان، و همچنین پخش شدن خبر مقاومت های قهرمانانه شان در زیر شکنجه ها و برخورد تهاجمی زندانیان سیاسی در زندان ها، همه و همه خود کاملاً نقش آگاه گرانه و تشویق مردم به مبارزه را داشت…

«در تئوری چریکهای فدائی خلق (این تئوری توسط رفقا پویان و احمدزاده تدوین شده) گفته شده بود: “در شرایط کنونی هر مبارزه سیاسی به ناچار باید بر اساس مبارزه مسلحانه سازمان یابد و تنها موتور کوچک مسلح است که می تواند موتور بزرگ توده ها را به حرکت در آورد. شرایط ذهنی انقلاب در طی عمل مسلحانه، به کمال شکل خواهد گرفت. پیشرو واقعی، پیشروئی که پیوند عمیق با توده ها دارد و قادر به برانگیختن و هدایت وسیع توده باشد تنها در طی عمل مسلحانه، در جریان کار سیاسی- نظامی می تواند بوجود آید” (نقل از کتاب رفیق مسعود احمدزاده صفحه 133، قطع جیبی).».

بله، جزوۀ مسعود احمدزاده به قطع جيبی. برای آنکه همچون قرآن جيبی هميشه همراه اين رفقا بوده و آنرا واژه به واژه از بر کنند، مانند مزامير داوود، مانند وردهای کاهنان بودايی. همانگونه، که به هيچ ملايی نمی توان فهماند، که قرآن را با ديدی ماترياليستی و دانشورانه بررسی کند، به اين رفقا هم نمی توان فهماند، که کتاب آچار فرانسۀ مسعود احمدزاده، بسيار ضعيف نوشته شده است و از هيچ استدلال محکمی برخوردار نيست، و حتی آنجا، که از لنين برای تاييد خط مشی ترور شخصی گفتاورد می کند، متوجه نيست، که جمله های بسيار بهتری را می شود از لنين در تاييد خط مشی ترور گفتاورد نمود. و اصلا به فکر اين رفقا نمی رسد، که مسعود احمدزاده ای بسا خود کتاب لنين را در اختيار نداشته، و بلکه به تکرار گفتاوردهای کسانی همچون رژی دبره دست زده است. احمدزاده متوجه نبود، که درست از هنگامی، که پيشاهنگ با موتور کوچک خودش به خانۀ تيمی می خزد، ديگر از «پيوند عميق با توده ها» سخنی هم نمی تواند در ميان باشد. چريکی، که نه خودش از نظر تئوريک ساخته و پرداخته شده است و نه وقت و امکانش را دارد به خودسازی بپردازد، چگونه می تواند از نهانگاه خود به سازماندهی و رهبری توده ها بپردازد؟ متاسفانه آن رفقای فدايی فدای آرمانی شدند، که تنها با دادن جانشان به تجربه اش دست پيدا کردند، و امروز کسانی بر همان سرنا می دمند، که خودشان هم بخوبی می دانند، که اين تبليغات تنها برای ادامۀ دکان-بازار سياسی خودشان مفيد است، نه برای آگاهی و سازماندهی زحمتکشان.

دربارۀ اثر پويان-«ضرورت مبارزۀ مسلحانه و رد تئوری بقاء»- تنها به اين نکته اشاره می کنم، که در اين جزوه از هيچ منبع تئوريکی سخن نرفته است و نويسنده صرفا از روی برداشتهای خودش از مارکسيسم(يعنی لنينيسم) بافندگيهايی کرده است تا تز خودش را اثبات کند.

ولی اشرف دهقانی دروغهای آشکاری هم می گويد:

 «اما پس از آغاز مبارزه مسلحانه در سال 49، انقلابیون در پرتو کار سیاسی- نظامی خود موفق به ایجاد تشکل های انقلابی پایدار و مؤثر در سرنوشت سیاسی جامعه شدند».

 تشکل های انقلابی پایدار و مؤثر در سرنوشت سیاسی جامعه؟ آنهم در پيوند تشکيلاتی با سازمان زيرزمينی چريکی؟!! کدام تشکلها؟

 این تجربه، یکی از مهمترین و ارزشمند ترین دست آوردهای مبارزاتی جنبش مسلحانه و چریکهای فدائی خلق برای مردم مبارز ایران است. ثابت شد [توجه کنيد! ثابت شد] که در شرایط سلطه یک دیکتاتوری شدیداً و وسیعاً قهر آمیز تنها با توسل به قهر انقلابی و با انجام مبارزه سیاسی- نظامی می توان تشکل انقلابی مورد نیاز در جامعه برای پیشبرد مبارزات مردم بر علیه دشمنانشان را بوجود آورد. علاوه بر بجا گذاشتن این تجربه، نیروی متشکل انقلابیون مسلح، در همان زمان در شکل گیری و تقویت شرایط ذهنی انقلاب نقش به سزائی ایفا نمود و توانست مردم را به صحنه مبارزه بر علیه رژیم شاه بکشاند. این موتور کوچک همچنین راه اصلی مبارزه با دشمن را نیز به مردم آموخت، به طوری که وقتی در سال 57، نیروی عظیم توده های انقلابی یعنی همان موتور بزرگ به حرکت در آمد، با حمله به زرادخانه های رژیم شاه و کوشش در مسلح کردن خود- همانطور که از پیشاهنگان مسلحش یاد گرفته بود- قیام 22-21 بهمن را برپا ساخت».

در 22 بهمن خواهی-نخواهی کار به نبرد مسلحانۀ مردم با رژيم شاه کشيده می شد، چه سازمان چريکی وجود می داشت، چه وجود نمی داشت.

اشرف دهقانی با برخوردی روانشناسانه، ابتدا چيزی را به خواننده القاء می کند، که به اثبات نرسيده است، بلکه وارونۀ آن درست می باشد. سپس بر همان پايۀ دروغين، داستانی از سازماندهی تودۀ مردم و رهبری مبارزۀ مسلحانۀ آنها را از خود جعل می کند: «واقعیت غیر قابل انکار این است که سازمان چریکهای فدائی خلق با پاسخ دهی به نیازهای جامعه در یک مرحله از جنبش…» واقعا آيا نياز مردم ما در دوران پيش از انقلاب بهمن 57 دستيابی به آگاهی های سياسی-اجتماعی بود، دستيابی به سازمانها و نهادهای دمکراتيک و صف مستقل زحمتکشان بود، يا شنيدن اخباری دربارۀ عمليات تروريستی و زندانی و اعدام شدن چريکها؟ اشرف دهقانی ايجاد فضای خفقان بيش از پيش سنگين را اينگونه وارونه معرفی می کند: « که منجر به ایجاد فضای مبارزاتی در جامعه و روی آوری توده ها به صحنه مبارزه شد و همچنین طی آن استحکام تشکیلاتی اش تضمین گردید، این پتانسیل را پیدا کرد که هم بتواند نیروی مبارزاتی آزاد شده توده ها را در اشکال غیر مسلحانه بسیج و سازماندهی کند و هم در مناطق مساعد و مناسب، آن نیرو را در یک مبارزه مسلحانه توده ای که به گسترش و تقویت جنبش ضد امپریالیستی توده های زحمتکش و ستمدیده ایران منجر شود، بکار گیرد.»

يعنی همۀ اين دستاوردها را سازمان چريکها داشت، اما فقط در حرف و خواب و خيال، نه در عالم واقعيات، زيرا « اگر این پتانسیل بالقوه در سازمان به فعل در می آمد و چریکهای فدائی خلق در جهت تحقق آن وظایف به اقدامات عملی درستی دست می زدند، در چنین صورتی این برخورد عملی صحیح، راه را برای بدست گرفتن کل رهبری جنبش توده ها توسط کمونیست های فدائی هموار می کرد. اما متأسفانه چنین نشد. عدم انجام وظایف فوق، بزرگترین ضعف سازمان چریکهای فدائی خلق و پاشنه آشیل جنبش مسلحانه در مرحله ای از رشد خود بود». خب، اگر انهمه نقشه و طرح به اجرا درنيامدند، يعنی فقط در حد آرزو باقی ماندند، پس اينهمه لاف و گزاف از برای چيست؟ مگر خود اشرف دهقانی اعتراف نمی کند، که به آن اهداف دست نيافتند؟

 

 پلخانوف در نقدی بر ديدگاه تروريستی گروه  اس.ار. در مجله ای به نام «اسوابودا» به منطق تروريسم روسی پرداخته است، که بسيار جالب است آنرا با منطق تروريسم ايرانی مقايسه کنيم. پلخانوف اينگونه ما را با نظرات اين گروه آشنا می کند:

«در مقالۀ «تحکيم پايه ها بوسيلۀ شلاق» (به بهانۀ شکنجه شدگان ويلنوس) اين جمله ها را می خوانيم: «از آنجا، که حکومت شلاق زدن، کتک زدن در زندانها، و همه گونه توهين به رسم هميشگی زندگی را، همچون ابزار مبارزه به کار می برد، خواهی نخواهی ما مجبور هستيم «شيوۀ مبارزۀ تروريستی» را ادامه دهيم… مجبوريم … با سازماندهی دستۀ تروريستی انتقام گيرنده و مجازات کنندۀ حکومت» پاسخ دهيم…».

پلخانوف ادامه می دهد: «مبارزۀ سازمانيافتۀ «تروريستی»-مبارزه ای است، که اينگونه که پيداست، بر اساس برنامۀ از پيش ريخته شده می باشد، و اين چيزی نيست، جز ترور سيستماتيک. گروه «اسوابودا» پيشتر هم به هيچوجه با ايدۀ ترور سيستماتيک بيگانه نبود، اما پيشتر، معنی اين نوع مبارزه برايش از رنگی ديگر بود. برای نمونه، جزوۀ «زايش دوبارۀ انقلابيگری در روسيه» ترور را تنها همچون وسيله ای «برانگيزاننده» پيشنهاد می کند. از ديد نويسندۀ اين جزوه، ترور بويژه برای اين لازم است، که آژيتاسيون مصرانۀ سياسی را در بين تودۀ مردم بپراکند.«اگر آژيتاسيون مصرانه و پرانرژی بين تودۀ مردم آغاز شود، نقش انگيزانندۀ (تحريک کنندۀ) آن ايفا خواهد شد، و اينکه آيا آنگاه به کيفيت ترور واقعی درخواهد آمد، و يا هم اکنون جايش را به زنجيره ای از يورشهای مسلحانۀ توده ای عليه قدرت دولتی خواهد داد- اين را موقعيت تعيين می کند، خود زندگی اين را تعيين می کند». می بينيم، که اين همان منطقی است، که چريکهای فدايی و امثال اشرف دهقانی برای خودشان تراشيده اند-نشان دادن امکان مبارزه به مردم، و برانگيختن توده ها.

پلخانوف ادامه می دهد: «يعنی چه ترور واقعی؟ با عقل سليم اينگونه است، که ترور واقعی عملی است، که از نظر ريشه شناسی لغوی با مفهوم ترور مطابقت دارد. اين واژه، همانگونه که می دانيم، به معنی ترس و وحشت است. از همين روی مجبور خواهيم بود فرض کنيم، که از نظر نويسندۀ جزوۀ «زايش دوبارۀ انقلابيگری»، ترور اکنون ديگر تنها مفهوم «برانگيزاننده» داشته و می تواند رفته رفته مفهومی ترساننده به دست آورد». سپس، پلخانوف نگاهی به تاريخ سازمانهای نارودنيک می اندازد:

 «در سالهای 70 [يعنی سالهای 1870] دورانی داشتيم، که انقلابيان با رسيدن به اين باور، که مبارزۀ تروريستی گريزناپذير است، همزمان ايمان راسخ داشتند به اين، که «تروريستها» می توانند و بايد تنها «دستۀ محافظ» حزب انقلابی را تشکيل دهند، که نيروهای اصليش می بايد «به ميان مردم» بروند». جالب است، که حتی در اين نکته هم نارودنيکهای غيرمارکسيست از فدائيان مارکسيست ما در تئوری خودشان جلوتر بودند. آنها در آغاز بر اصل «رفتن به ميان مردم» پافشاری می کردند. نارودنيکها پيش از آنکه دست به اسلحه ببرند، چندين محفل آموزشی را سازمان دادند و نيروهای انقلابی را در آن محفلها آموزش می دادند. آنها می فهميدند، که به کادرهای تئوريک و مبلغان ايده های انقلابی نياز دارند. اما چريکهای مارکسيست ما خودشان را از اين نياز بی نياز می دانستند. پلخانوف ادامه می دهد: « همين ديدگاه ايشان بسيار مشخص در سرمقالۀ شمارۀ نخست «زمليا ئی وليا» (زمين و آزادی) ابراز شده بود. اگر کسی در آن زمان به انقلابيان ما می گفت، که «دستۀ محافظان» آنها بزودی همۀ نيروهای سازماندهی شدۀ آنها را خواهد بلعيد و بدين وسيله نقطۀ پايان بر فعاليتهای ايشان «در ميان مردم» خواهد گذارد، آنگاه آنها تنها شانه هايشان را بالا می انداختند: «ما بخوبی می فهميم،-آنها می گفتند-، که بدون پشتيبانی مردم، ما انقلابيان دقيقا هيچ ارزشی نداريم». اما پس از پيدايش نخستين شمارۀ ارگان نامبرده دو نيم سال گذشت، و در سازمان «زمليا ئی وليا» همان سمتگيری «تروريستی» شروع به غالب شدن کرد، که طرفدارانش با حرارت اثبات می کردند، که کار کردن در ميان مردم در شرايط کنونی روسيه، درست همانند اين است، که «همچون ماهی خودمان را به يخ بکوبيم» (ن.ک. به مجلۀ «نارودنايا وليا»).

تکرار می کنيم: «تروريسم» مانند هرگونۀ ديگر مبارزه- منطق خودش را دارد. هرکه امروز  «می پذيرد»، که ترور فقط روش دفاع از خود و يا شيوۀ «انتقام» است، او فردا يا پس فردا، همانند کارپوويچ يا بالماشف، آنرا يگانه گونۀ مبارزۀ انقلابی به شمار خواهد آورد. آنگاه بدرود سوسياليسم! بدرود هرگونه اميد اساسی به پيروزی نزديک بر حکومت. آنگاه به گفتۀ عالی «اسوابودا»، همۀ مساله به «انتقام چند تن از چند تن» پايان می يابد. انتقامجويان کشته می شوند. و بگذار به جای آنها بطور موقت، هرچه بيشتر «مبارزان» تازه تری پيدا شوند…».

نوشته شده در تاریخ

3.2.2014

تاریخ ناشناخته

تاریخ ناشناخته

فرزین خوشچین

تاریخ ناشناخته-1

نکته ها و فاکتهایی هستند، که با گذشت زمان و نشستن غباری از فراموشی بر آنها، می توانند بگونه ای برداشت شوند، که با واقعیت همخوانی چندانی نداشته و گاه نیز، برای وارونه سازی واقعیات تاریخی بهره برداری شوند. بسیاری از تاریخنویسی «بیطرفانه» سخن گفته اند. راستش، «بیطرفانه» واژه ای کشدار است، که دست کم دو معنی گوناگون و کاملا متضاد را می تواند تداعی کند، اما آنچه می بایست از این «بیطرفی» به معنی «دادگری» برداشت نمود، در چارچوب بیان حقیقت می گنجد- حقیقتی، که حتی اگر به زیان ما باشد، نمی بایست لاپوشانی و یا دگرگونه شود. در این نوشتار به عکسی از دوران دولت موقت کرنسکی نگاهی دقیق می اندازیم و تاریخ آن روز را باهم بررسی می کنیم.

 این عکس (1) را، که ویکتور بوولوی از پنجرۀ عکاسخانۀ خودش گرفته بود، نه تنها برای کارشناسان، بلکه نزد همۀ کسانی، که با تاریخ انقلاب روسیه آشنایی دارند، عکسی شناخته شده می باشد. این عکس، که بجا و نابجا در هر فرصتی به کار گرفته می شود، با اطمینان می توانیم بگوییم، که از رویداد 4 ژوئیۀ 1917 در پتربورگ، در تقاطع بزرگراه نِفسکی و خیابان سادُوایا می باشد. البته، گاهی هم دیده شده است، که این عکس را به سرکوب خونین تظاهرات آرام مردم در مناسبت هایی دیگر، از جمله در 9 ژانویۀ 1905 (یکشنبۀ خونین) نسبت داده اند، که بکلی نادرست است. «یکشنبۀ خونین» در جلوی کاخ زمستانی تزار و در زمستانی برفی روی داده بود(2). برخی ها هم این عکس را مربوط به فوریۀ 1917 دانسته اند(3)، که نادرست است. اما این عکس از بزرگراه نِفسکی و در تابستان بدون برف گرفته شده بود: سر پیچ ملایم از بزرگراه نِفسکی به سوی بزرگراه سادوُوایا کتابخانۀ ملی روسیه دیده می شود. برای آنکه بدانیم این چه سالی است، بسنده است نگاه دقیقی به دیوار ساختمان بیاندازیم. روی دیوار پلاکادی بزرگتر از قد آدم آویزان است، که رویش «وام آزادی» نوشته شده است. این پلاکاد (4) اثر ب.م.کووستودیِف و برای روز جشن «وام آزادی» در 25 مه 1917 در پتربورگ و مسکو درست شده بود. پیش از آنکه به توضیحات دربارۀ رویدادی بپردازیم، که این عکس نشان می دهد، دربارۀ این پلاکاد اقتصادی سخنی چند بگوییم، تا اوضاع آن روزها بهتر درک شود.

دولت موقت و «وام آزادی»

 در 27 مارس 1917 «وام آزادی» از سوی دولت موقت بزرگترین پروژۀ اعتباری دولتی بود. در جریان بیش از دو سال جنگ و نیاز به تامین بودجه، اپوزیسیون ترقیخواه کادت توجه ویژه ای به این موضوع نشان داده بود، اما خودش را به انتقاد از تریبون دوما در پیوند با سیاست مالیاتی و فعالیت «کمیسیون اقتصادی» رژیم تزاری محدود کرده بود. جناح ترقیخواه حزب کادت در ماههای پایانی سال 1916 زیر تاثیر شرایط سخت اقتصادی و همچنین احساس پیروزی نزدیک در جنگ، خواهان کنار گذاردن تزار از حکومت شده بود. آنچه به دورنمای هزینه های نظامی در صورت رسیدن به قدرت کادتهای ترقیخواه مربوط می شود، رهبران آنها به وامهای خارجی و بیش از همه به آمریکایی ها امید بسیاری بسته بودند. با اینهمه بیشترین اهمیت به وامهای کلان داخلی داده می شد، که نه تنها برای رفع کمبود سرمایه، بلکه همچنین برای کاستن از حجم نقدینگی می بایست به کار گرفته می شدند. رویکرد به وام داخلی و اوراق قرضۀ ملی را حتی رئیس دومای دولتی، م.ب.رودزیانکو در ژانویۀ 1916 پیشنهاد کرده بود. در همان روزهای نخست سر کار آمدن دولت موقت روزنامۀ کادت «رچ»  زمان را برای رویکرد به اوراق قرضۀ ملی مناسب و لازم دانسته بود. وزیر امور مالی دولت موقت، م.ئی. تِرِشِنکو در 5 مارس اجرای این کار را پیشنهاد کرد و با تایید روسای بانکها مواجه شد، که برای اجرایش به ثبات سیاسی نیاز بود. بلشویکها بیشترین تبلیغات را علیه انتشار اوراق قرضۀ ملی به کار گرفته بودند، به «افشاگری» علیه سیاست «ضدمردمی» دولت موقت و موضع «خائنانۀ» رهبران اس-ارها و منشویکها دست زده بودند. با آنکه شوراها از وام ملی پشتیبانی کرده بودند، شرایط سخت زندگی مردم در پی ادامۀ جنگ، باعث شد تا این ایده از استقبال گستردۀ توده ها برخوردار نگردد. با اینهمه، کارگران کارخانه های سواتوپول یک روز از دستمزدشان را وام دولتی خریدند، کارگران کارخانۀ «رشتینکوف و شرکاء» از مسکو هرماه 15% از دستمزدشان را به خریدن وام پرداختند. کارگران فابریک پتروگراد «روسکایا تسوِتوپیس» مبالغی را جمع آوری کردند و … خلاصه بر سر این موضوع  در سازمانهای بلشویکی نیز اختلاف نظر به وجود آمده بود. س.پ. سِرِدا، کمیسار آیندۀ کشاورزی شوروی، که عضو کمیسیون اجرایی ریازان بود، پروپاگاند گسترده ای را به سود وام دولت کرنسکی سازمان داده بود، در زمانیکه لنین همۀ کوشش خودش را برای کارشکنی در دولت موقت به کار گرفته بود. برخی سازمانهای حزبی بلشویک تا مدتها نمی توانستند موضع مشخصی بگیرند. سازمان حزبی سامارا، که یکی از پرشمارترین سازمانهای حزبی بلشویک بود، تنها در 30 آوریل موضع مخالف گرفت. همچنین فراکسیون بلشویکی شوراها نمی توانست موضع مشخصی بگیرد، یعنی حتی در پتربورگ نیز خط لنین نتوانسته بود خط غالب و منسجمی را در میان بلشویکها ایجاد نماید. در شرایط قدرت چندگانۀ دولتی، به دست آوردن توافق شورای پتربورگ بسیار مهم بود و ن.س.چخیدزه بعنوان رئیس این شورا تا اکتبر به جلب پشتیبانی از وام دولتی سرگرم بود. در 22 آوریل در شوراها 2000 رای «آری» در برابر 112 رای «نه» به وام دولتی داده شدند. بدین ترتیب، وام دولتی برای گریز از قرضۀ خارجی از کشورهای امپریالیستی انگلستان و آمریکا، و همچنین برای خودداری از چاپ اسکناس بیشتر و ایجاد تورم، گزینه ای بود، که می توانست به اقتصاد بحرانی روسیه یاری برساند. و این در حالی بود، که دولت موقت می بایست دوران گذار از تزاریسم به سوی دمکراسی بورژوایی را در راه رفرمهای بیشتر پشت سر بگذارد. و دقیقا سیاست لنینی برای از کار انداختن دولت کرنسکی و ژرفا بخشیدن به بحران موجود به کار افتاده بود. برای لنین فرقی نمی کرد؛ او همان مخالفتی را در برابر دولت کرنسکی نشان می داد، که در برابر دولت تزاری نشان داده بود! نتیجه و بازتاب همین بحران را بیدرنگ در حکومت بلشویکی می توانیم پیگیری کنیم، که در پیوند با سیاستهای غلط ارضی و … لنینی گسترش و ژرفای بیشتری یافته بود. یعنی این موضوع بسیار مهم است، که هنگام سرنگونی یک دولت و سر کار آمدن دولتی دیگر، کشور تا چه اندازه در بحران فرو رفته باشد، زیرا بازتاب و نتایج بحران را دولت تازه می بایست به دوش بکشد، و اگر برای رویارویی با چنین وضعیتی آمادگی و برنامه ریزی کافی نداشته باشد، اگر شیرازۀ کارها از همان آغاز گسسته شود، کار دولت انقلاب زار خواهد بود. این همان نکته ای است، که می بایست در تحلیل شرایط پس از سرنگونی دولت موقت کرنسکی بدان توجه شود. افزون بر این، همانگونه، که گفتیم، سیاستهای بسیار نادرست و اتوپیستی لنین در برنامۀ ارضی، سیاست پولی و .. نیز مزید بر علت شده بودند.

باری، اکنون، که با فشرده ای از داستان پلاکاد آویخته شده بر دیوار کتابخانۀ ملی روسیه در بزرگراه نِفسکی آشنا شده و دانسته ایم، که این پلاکاد به چه رویدادی وابسته است، می بایست تفسیر درستی نیز از رویدادی داشته باشیم، که این عکس آنرا ثبت کرده است- و نقطۀ گرهی در همینجاست. در زیرنویس این عکس معمولا جملۀ «تیرباران تظاهرات آشتی جویانۀ کارگران و سربازان در 4 ژوئیۀ 1917» توجه را جلب می کند. اما بتازگی این جمله چنین نوشته می شود: «تحریک بلشویکها 5-3 ژوئیه. تیرباران شهروندان صلحجو سر تقاطع بزرگراه سادوُوایا و نِفسکی». بدین ترتیب، در اینجا ما با رویدادهای ژوئیۀ 1917 سر و کار داریم، که تاریخدان آمریکایی، آ.رابینُویچ بدرستی آن روزها را «خونین» نامیده بود. و لازم به یادآوری است، که همین «تحریک بلشویکها» در «یکشنبۀ خونین» نیز رخ داده بود. در آنروز در میان تظاهرکنندگانی، که به رهبری گاپون برای تسلیم درخواستهای خودشان به سوی کاخ زمستانی روان بودند، بلشویکهای مسلحی بودند، که می خواستند آن تظاهرات را به قیام مسلحانه تبدیل کنند. همین تاکتیک را لنین، تروتسکی و … در 4 ژولیۀ 1917 تکرار کرده بودند.

رویدادی تاریخی

در 3 ژوئیۀ 1917 گردان یکم احتیاط مسلسل برای سرنگون کردن دولت موقت، که ادامۀ «جنگ تا پیروزی» را اعلام داشته بود، به تظاهرات در پتربورگ پرداخت، که زیر تاثیر آنارشیستها و بخشی از بلشویکها انجام شده بود. لنین، تروتسکی و زینوویف در این تظاهرات نقش تحریک به درگیری و جنگ داخلی را ایفا می کردند. مسلسلچی ها توانستند صفوف گردان احتیاط را برهم بزنند، که در میانشان گروهانهای مسکو و نارنجک انداز نیز بودند. در سطح شهر تیراندازی به گوش می رسید. کامیونهایی با سربازان مسلح پدیدار شدند. اما رویداد اصلی در 4 ژوئیه هنگامی رخ داد، که بلشویکها به تظاهرات پیوستند. نیروهای وفادار به دولت از جبهه فراخوانده شدند و قزاقها نیز به آنها پیوستند. در سرتاسر بزرگراه نِفسکی شورشهای کوچکی برپا شده و از هر دو سو چندین تن کشته شدند. عکس مورد نظر یکی از این درگیریها را ثبت کرده است. روزنامۀ «بیرژُوییه ودوموستی» (اطلاعات بازار بورس) در این باره چنین نوشته بود: «سر ساعت 2 بعد از ظهر سر نبش سادووایا و نِفسکی هنگامیکه تظاهرکنندگان مسلح می گذشتند و مردم زیادی جمع شده و آسوده به آنها نگاه می کردند، از سمت راست خیابان سادُوایا صدای شلیک کرکننده ای برخاست و در پی آن تیراندازی انبوهی آغاز شد». پس از آنکه کفۀ ترازو به سوی نیروهای دولتی گرایش پیدا کرد، قیام رو به خاموشی گذارد. پس از این رویداد دستور دستگیری لنین، تروتسکی و زینویف داده شد، که تنها تروتسکی را توانستند بازداشت کنند.

تبلیغ بلشویکها تا امروز به ما گفته است، که سربازان مسلح دولت موقت کرنسکی به سوی مردم عادی و تظاهرکنندگان غیرمسلح آتش گشوده و حمام خون به راه انداختند. پرسیدنی است، که این دیگر چه تظاهرات آشتی جویانه ای بود، که زره پوشها و دو گردان سرباز در آن شرکت داشتند؟ و باید تاکید کنیم، مردم عادی، که نمی دانستند اوضاع از چه قرار است، به تماشا ایستاده بودند، اما با گشوده شدن آتش از دو سو، در این میان کشته و زخمی شدند. این نخستین حرکت برای کودتا علیه دولت کرنسکی بود، که اینبار از سوی اس-ارها برنامه ریزی شده بود. و تقریبا به همین صورت نیز کودتای بلشویکی در اکتبر رخ داد. و لازم به یادآوری است، که لنین تقریبا همیشه از کودتا (پیریواروت) سخن می گفت، نه از انقلاب (رولووتسیا) و این دیدگاه بلانکیستی لنین را در سرنگون کردن دولت به نمایش می گذارد.

 ب.سوکولوف، عضو کمیسیون جنگی اس-ار در «آرشیو انقلاب روسیه» ج 13، مسکو 1992» گفته است: «وظیفۀ کمیسیون انقلابی این بود، که بخشهایی از هنگ پتروگراد را جدا کند، که کمابیش استعداد جنگی داشته و همزمان، دارای ویژگی ضدبلشویکی باشند… و دارای آمادگی برای دفاع مسلحانه از مجلس موسسان باشند…». اما آوردن این نیرو به پایتخت  به خاطر همکاری نکردن کارگران راه آهن ممکن نشد. برای همین نیز گروههای کوچک، جداگانه و پنهانی (600 افسر و سرباز) را راهی پایتخت کردند. مبارزانی از کارگران دارای ساز و برگ بسیار ابتدایی و بد بودند، که نمی توانستند در دفاع از پایتخت به حساب بیایند. «سوم ژانویه، شب دیرهنگام، کمیسیون فوق العادۀ محافظت از پتروگراد به مردم هشدار داد، که « از هرگونه تلاش برای نفوذ … به کوی کاخ تاوریچسکی و اسمولنی، از 5 ژانویه با نیروی ارتش بشدت جلوگیری خواهد شد … همچنین بنا بر شهادت بونچ-بورِویچ، «فرمان رسمی برای متفرق کردن تظاهرکنندگان پیشبینی شده بود…». سربازان آغاز به ورود به پایتخت کردند. اول کسانی بودند، که دولت می توانست به آنها تکیه کند: نمایندگان هنگهای لاتوی، ناویهای کرونشتادت، دسته های موتوریزۀ گارد سرخ.

رویدادهای آنروز

 دانشجویان، دانش آموزان، کارمندان، افراد حزبی کادت با نشانه ها و پرچمهای سفید، بدون هیچ کارگر و یا سربازی به راهپیمایی پرداخته بودند. «تظاهرکنندگان از صبح در 9 نقطۀ تعیین شده از سوی اتحاد دفاع از مجلس موسسان آغاز به گرد آمدن کردند». شمار تظاهرکنندگان را بسیار گوناگون ذکر کرده اند-از 200 هزار تن تا 40 هزار تن. بیش از همه شمار 60 هزار تن را ذکر کرده اند. سپس شمار اندکی از کارگران کارخانه ها پیدا شدند با ارکستر سازهای بادی خودشان، که از همین گروه برخی ها کشته شدند، زیرا جلوتر از دیگران حرکت می کردند. یا.م.اسوردلوف در کنگرۀ سوم شوراها اعلام کرد، که در سرکوب تظاهرات ضددولتی 21 تن کشته شده اند. و اگر شمار تظاهرکنندگان را 40 هزار تن هم حساب کنیم، شمار کشته شدگان بسیار اندک می باشد و نشان می دهد، که «حمام خون» غلوی ناپذیرفتنی است، زیرا تعریف کرده اند، که حتی با مسلسل مردم را به رگبار بسته بودند. بدین ترتیب، آنگونه که از تعریفها برمی آید، این رویداد بیشتر مانند شورش اتفاقی مردم مسلحی می باشد، که در جو بیش از اندازه متشنجی بسر می بردند، که کودتاگران اس-ار آنرا آفریدند. هم دستگیرشدگان تظاهرات پتربورگ، و هم در مسکو، که تقریبا همزمان رخ داده و در آنجا تیراندازی در همۀ روز ادامه داشت و شورای محلی دوروگومیلوفسک را هم منفجر کرده بودند، با خودشان اسلحه و نارنجک داشتند. اما نمی توان همۀ تقصیرات را به گردن اس-ارها انداخت. آنها در لحظه های آخر از بیرون بردن رزمندگان خودشان کوتاه آمده بودند. اما پس چه کسی به لشگرهای سیمونوف و پراوبراژنسکی تلفن زده و گزارش تحریک آمیز نبرد با گردان لاتوی را داده بود؟ چه کسی باعث درگیری می توانست باشد، اگر سپاهیان از پادگانها بیرون می رفتند؟ همچنین رویدادهای پس از این را در مسکو چگونه می توان توضیح داد، هنگامیکه در سالگرد کشتار تظاهرات سال 1905 به سوی مردم شلیک شد؟ این را نه بلشویکها می توانستند انجام داده باشند، که خودشان این تظاهرات را سازمان داده بودند، و نه اس-ارها. زیرا در یادبود 9 ژانویۀ 1905 آنها با بلشویکها متحد بودند. پس چه کسی تظاهرات مسکو را به خون کشید (بیش از 30 تن کشته شدند)؟ پاسخ به این پرسش هرگز یافت نشده است.

در پایان برای مقایسه و روشن نمودن موضع واقعی و اصول اعتقادی بلشویکها دربارۀ تیرباران تظاهرات مردم، می بایست متذکر شویم، که بلشویکها از آغاز تسخیر قدرت، هم در سرکوب تظاهرات ناویهای کرونشتات، و هم در به خون کشیدن تظاهرات مردم غیرمسلح مثلا در 5 ژانویۀ 1917 در پتربورگ تردیدی به خود راه نمی دادند. همچنین نگاهی به تظاهرات صلح آمیز 27 فوریۀ 1917 با شعار «همۀ قدرت به دست شوراها» (5)  و نیز به تظاهرات آرام 18 ژوئیه (6) نگاهی می اندازیم، تا موضوع برایمان بهتر روشن شود: در این عکس، روی پلاکاد سمت راست نوشته شده است: «مرگ بر وزیران کاپیتالیست»، روی پلاکاد وسط «قدرت به دست شورای نمایندگان کارگران، سربازان و کشاورزان»، و روی پلاکاد سمت چپ «توزیع عادلانۀ فراورده ها» نوشته شده است. اگر برخوردی چنین خونین با تظاهرات مسالمت آمیز صورت گرفته باشد، پس منطقا می بایست چنین سرکوبی ادامه یافته باشد، نه اینکه چند روز پس از چنین رویدادی شاهد تظاهرات آرام باشیم، تا آنکه به کودتای بلشویکی اکتبر برسیم. در واقع، زمام امور در سال 1917 از دست تزار بیرون رفته و قدرتی چندگانه بر کشور فرمانروایی می کرد. کودتای بلشویکی را ابتدا اس-ارها می خواستند پیاده کنند، که تصمیم نهایی را نتوانستند بگیرند. همچنین، پیش از همه این کادتها بودند، که به مواضع بورژوا-دمکراتیک نزدیک و نزدیکتر شده و کودتای ضدسلطنتی خود را به اجرا گذاردند و انقلاب فوریۀ 1917 شکل گرفت.

1-http://club.foto.ru/classics/photo/186/ 2-http://653.webhosting0.1blu.de/postery/russian-revolution-1905-bloody-sunday 3-http://club.foto.ru/classics/photo/186/ 4-http://artcyclopedia.ru/plakat_zaem_svobody_1917-kustodiev_boris.htm 5-http://nnm.me/blogs/OlDi/fevral-1917_edva_ne_ugrobil_rossiyu/ 6-http://club.foto.ru/classics/photo/185/