لنینیسم، مارکسیسم نیست-2

لنینیسم، مارکسیسم نیست-2

 

فرزین خوشچین

لنینیسم، مارکسیسم نیست

2

در بخش نخست دیدیم، که حزب کمونیست شوروی «اصول لنینیسم» استالین را از قلم به اصطلاح دانش آموزی 16 ساله به نام آنتون فیلیپوف تبلیغ کرده، خواسته است لنین را از دیدگاه استالین به تصویر بکشد و برایش مقامی برتر از مارکس و انگلس فراهم کند. بدین منظور، ویژگیهایی را برای لنین برشمرده است، که دوتای آنرا  بررسی کردیم و نشان دادیم چه سخنان بی پایه و سستی را سرهم کرده است. اینگونه، که پیداست، شیوۀ استدلال نگارنده در نقد این دیدگاه، استالینیستها را بسیار برآشفته است. اما سخن ما در نقد استالینیسم به موارد مطرح شده در این نوشتار کرانمند نیست. در جایی دیگر، مواردی بسیار بیشتر و مهم را با خوانندگان خود در میان خواهیم گذارد. اما اکنون به چند موضوع دیگر می پردازیم، که در ادامۀ همین نوشتار تبلیغی برای «اصول لنینیسم» مطرح شده اند و به خیال نویسندگانش، از اهمیتی کلیدی و تعیین کننده در برابر مخالفان استالینیسم برخوردارند. و می بایست بگوییم، که با خواندن اینگونه مقالات به فقر تئوریک دستگاه اداری استالینی پی می بریم. موضوع تنها به این مقاله و آن مقاله کرانمند نیست. موضوع این نیست، که دستگاه اداری استالینی در حوزۀ تبلیغات سیاسی و توسل به لنینیسم، واقعا کم آورده بود، بلکه ابعاد این فقر تئوریک در حوزۀ فلسفی هم ژرفای ترسناکتری داشته است، که در  جایی دیگر بررسی خواهیم کرد. خوشبختانه مدارک بسیاری در این زمینه در دست هست. اما اینک بپردازیم به ادامۀ سخنان دانش آموز کذایی و خود استالین.

یکم- مارکسیسم دوران امپریالیسم

استالین  می گوید: «لنینیسم مارکسیسم دوران امپریالیسم و انقلابات پرولتری است. بعبارت دقیق تر، لنینیسم نظریه و تاکتیک انقلاب پرولتری بطور کلی، بالاخص، نظریه و تاکتیک دیکتاتوری پرولتاریاست» (و. ی. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۷۱، مسکو، ۱۹۴۷).

اما می دانیم، که «دوران امپریالیسم» برای کشورهای پیشرفتۀ صنعتی غرب فرا رسیده بود، نه برای روسیه. روسیه نه در دوران انقلاب 1905، و نه در دوران «انقلاب» 1917 به مرحلۀ بورژوایی پیشرفته و امپریالیسم نرسیده بود. این را همگان می دانستند. میزان پیشرفت روسیه و اوضاع نابسامان اقتصادی روسیه (میزان بدهکاری روسیه به ژاپن، آمریکا و کشورهای اروپایی، نداشتن راه آهن و …) را در گفتاری دیگر نشان داده ایم. اما بعدها بلشویکها رفته-رفته چنین ادعایی را برای توجیه ضرورت انقلاب سوسیالیستی، پیش کشیدند. در برابر ادعای بلشویکها، برای نمونه،  مارتوف در سال 1908 نوشته بود: «پرولتاریا نمی تواند نقش همه خلقی رهبری انقلاب بورژوایی را داشته باشد، زیرا روابط کاپیتالیستی در روسیه هنوز در مرحلۀ آغازین خودش می باشد». اما استالین توضیح داده است، که «تجزیه و تحلیل دوران امپریالیسم به لنین امکان داد، تا ثابت کند که پیروزی انقلاب سوسیالیستی در یک کشور جداگانه ممکن است. و این کشور هم روسیه بود. همین نتیجه گیری لنین هم صحت خود را در عمل نشان داد. واقعا هم، همانطور که واضح است، در عمل به اثبات رسید».

یعنی می خواهد بگوید: 1) با توجه به همۀ ویژگیهای یادشده برای امپریالیسم، که شامل ادغام سرمایۀ مالی-بازرگانی- صنعتی- نظامی می شود، و همچنین «تقسیم جهان» انجام شده و همۀ جهانی، که زیر نفوذ کشورهای امپریالیستی قرار دارد، این مجموعه، شرایطی را پدید آورده است، که «یک کشور تنها» می تواند انقلاب سوسیالیستی را انجام دهد و از محاصرۀ امپریالیستی هم هیچ باکی نداشته باشد! البته می دانیم، با توجه به همۀ ویژگیهای چین و روسیه (پهناوری سرزمین، منابع طبیعی، موانع طبیعی در برابر تجاوزات خارجی، دور دست بودن، داشتن جمعیت زیاد، مسائل فنی نظامی و …) این دو کشور واقعا هم استثنائی بوده اند، که قاعده را اثبات می کرده اند: قاعده این است، که هیچ کشور تنهایی نمی تواند انقلاب سوسیالیستی را به سرانجام برساند. از همین روی نیز کارل مارکس امکان انقلاب سوسیالیستی را ابتدا در چند کشور پیشرفتۀ صنعتی و بطور تقریبا همزمان، یادآور شده بود. این نه تنها از جنبۀ محاصره و فشار امپریالیسم، بلکه از دیدگاه ساختاری است، که می خواهد پدیده ای به نام «کشورهای سوسیالیستی» را در برابر تاثیر همۀ جهان دست نایافتنی بداند، در حالیکه «کشور تنهای سوسیالیستی» نمی تواند هم در درون خودش روابط سوسیالیستی داشته باشد و همزمان با جهان پیرامونش در روابط سرمایه دارانه بسر ببرد.

دوم- راه رشد غیرسرمایه داری

 روشن است، که «نظریه و تاکتیک لنین» تنها برای روسیه درست شده است. اما، سپس «لنینیسم» را برای همۀ کشورهای جهان می خواستند پیاده کنند. یعنی، هنگام هرگونه بحران و دگرگونی در هر کشوری، مارکسیستها می بایست همان تاکتیکهایی را تکرار کنند، که بلشویکها پیاده کردند و شکست خوردند (تحریم دووما، قیام مسلحانه بدون در نظر گرفتن نیروها و شرایط و …).

 2)همچنین، می گوید: «پیروزی انقلاب سوسیالیستی در یک کشور جداگانه ممکن است». یعنی اگر در روسیه انقلاب نمی شد، در هر کشور جداافتادۀ دیگر هم می توانست و می تواند انقلابی رخ بدهد و سوسیالیستی نامیده شود، مثلا در بورکینوفاسو، لسوتو، بورنئو، گینۀ بیسائو، در برمه، فیلیپین، بلیوی، گواتمالا، یا همین افغانستان.

چنین دیدگاهی همان آنارشیسم و بلانکیسم «چه باید کرد؟» است در مقیاس  سیاست جهانی. همین نکته، فصل مشترک بلانکیسم و «راه رشد غیرسرمایه داری» می باشد. «در هر کشور جدا افتاده»، که هیچ، رفقای چپ اندر قیچی ما اعلام می دارند، که کارگران می توانند «یک کارخانۀ جدا افتاده» را تسخیر نموده و در آنجا «روابط سوسیالیستی» برقرار نمایند! بسیاری از گرایشهای گوناگون جنبش چپ ایران، ظاهرا هم اگر با استالینیسم و «چپ روی کودکانۀ» لنین همخوانی نداشته باشند، در این یا آن تاکتیک، خودشان را همخوان و دنباله روندۀ اینگونه تاکتیکها می نمایانند؛ مثلا، «لغو کار مزدی»، یعنی ورود یکراست به فاز بالای سوسیالیستی! آیا خودشان می دانند چه می گویند؟ روشن است، که نه.

مارکس می گوید، هنگامیکه انقلاب سوسیالیستی در کشورهای پیشرفتۀ صنعتی به پیروزی برسد، «کشورهای دیگر از روی این نمونه می بینند، «چگونه این کار را باید انجام داد»، چگونه … گام در این راه کوتاه شدۀ روند رشد بگذارند» (مارکس-انگلس، ج 22، ص 446) چاپ روسی.

و اما، لنین، که دیدگاههای خودش را از نارودنیکها گرفته بود، سخن مارکس را تحریف و با تز «راه رشد غیرسرمایه داری» نارودنیکها مطابق نموده و در سخنرانی در کنگرۀ دوم کمینترن (1920) گفته بود: «درست نیست فرض کنیم، که مرحلۀ رشد کاپیتالیستی برای ملیتهای واپسمانده گریزناپذیر می باشد» (چاپ پنجم آثار لنین، ج 41، ص 246). این ایده را لنین در نمونۀ جمهوری خلق مغولستان گسترش داد (ج 44، ص 233). و در تزهای کنگرۀ ششم در سال 1928، گفته شده است، که بحران سیستم جهانی سرمایه داری و پیدایش شوروی «امکانات اوبژکتیو راه غیرسرمایه داری، رشد کلنی های واپسمانده را … در صورت پشتیبانی پرولتاریای پیروزمند کشورهای دیگر تامین می کنند» (استراتژی و تاکتیک کمینترن در انقلاب ملی- مستعمره در نمونۀ چین، مسکو، 1934، ص 59). و باید بگوییم، که نه همۀ لنینیستها، بلکه انگشت-شمار لنینیستهایی هستند، که با تاریخ پیدایش دیدگاه «راه رشد غیرسرمایه داری» آشنا می باشند و حتی پاسخهای مارکس در این باره را خوانده اند، اما به سود خودشان نمی بینند، که همۀ موضوع را آشکار کنند. مارکس از «راه کوتاه شده» سخن می گوید، و تز لنینی به دنبال چگونگی «دور زدن» سرمایه داری می باشد، که با «پشتیبانی پرولتاریای پیروزمند کشورهای دیگر» انجام می شود- گذشته از اینکه در اکتبر 1917 هیچ کشور سوسیالیستی وجود نداشت تا به روسیه کمک کند این گذار را انجام دهد. لنینیستها حتی اگر «راه کوتاه شده» را بپذیرند، هرگز اندازۀ پیموده شدۀ این راه را مشخص نمی کنند. پیاده کردن «بلانکیستی» راه رشد غیرسرمایه داری را، دقیقا در کودتای نظامی افغانستان شاهد بودیم، که آغاز همۀ بدبختیهای پیامده پس از این حرکت نادرست و لنینی بوده است.

در اینجا ما با نکتۀ ظریفی رو به رو هستیم، که معمولا بدان پرداخته نمی شود و همگان از کنار این نکته می گذرند: مراحل رشد اقتصادی-اجتماعی جوامع، یا همان فورماسیونهای اقتصادی-اجتماعی، نه تنها از دیدگاه ملموس، یا فیزیکی، بلکه از دیدگاه روانشناسی اجتماعی، تربیت و آموزش فرهنگی مردم نیز باید در نظر گرفته شوند. به دیگر سخن، همانگونه، که در بخش نخست از مارکس گفتاورد کردیم، زیربنای اقتصادی جامعه، افزون بر رشد فیزیکی و تضمین کنندۀ بقای جامعه، سازنده و تعیین کنندۀ روبنای جامعه نیز هست. زحمتکشان در جریان تکاپوی زندگی و فعالیتهای سیاسی-صنفی خودشان تجربه به دست می آورند، آموخته می شوند و از فرهنگی والاتر برخوردار می گردند. برایند همۀ این فرارویی اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی، به آمادگی فرهنگی-روانی مردم برای زیستن در شرایطی بالاتر و برتر از شرایط پیشین می انجامد. زحمتکشان جامعه، در واقع، برای زیستن در شرایط سوسیالیستی آماده و آبدیده می شوند. مردم کشورهایی، که فاز سرمایه داری را نگذرانده باشند، و مثلا از دوران گله داری  به دوران سوسیالیستی پرش کرده باشند، همواره کمبودهای فرهنگی بسیاری را از خود بروز می دهند. فرق بسیاری است میان کارگران شهرنشینی، که چندین سال و یکی-دو نسل را در شرایط زندگی صنعتی بورژوایی گذرانده اند، با فرهنگ شهری و مبارزۀ سندیکایی آشنا هستند، و کارگران روستایی، که تازه به شهر کوچیده اند. از همین روی است، که می بایست تاکید کنیم، که «سندیکا و فعالیت سندیکایی، دانشگاه پرولتاریاست»!

 همچنین 3) نویسندۀ روسی، که خودش را آنتون فیلیپوف نامیده است، می خواهد بگوید، که  لنین حتی در آغاز سالهای 1900 و در جریان انقلاب 1905 (زمانی، که هنوز «امپریالیسم-بالاترین مرحلۀ کاپیتالیسم» را ننوشته بود)، «دقیقا» می دانست امپریالیسم چیست و امکان پیروزی سوسیالیسم در روسیه را اثبات کرده بود!!!!  پرسش این است:  آیا لنین با تزهای خودش در «مالیات جنسی»، که سرمایه داری دولتی را تئوریزه کرده بود، پیروزی سوسیالیسم را اثبات کرده بود؟ یا اعتراف کرده بود، که هنوز زمان برپایی سوسیالیسم در روسیه و جمهوریهای شوروی فرا نرسیده است؟ آیا سرکوب بورژوازی لیبرال و سوسیالیستهای خودی، راه انداختن جنگ داخلی، کشتار، قحطی، بیماری و بدبختی و سپس دعوت از بورژوازی کشورهای امپریالیستی، به معنی «اثبات» امکان برپایی سوسیالیسم می باشد؟ یعنی همۀ کشورهای دیگر نیز می بایست همین رفتار را داشته باشند؟ آیا  پس از جنگ داخلی و رویکرد به سیاست «نپ»، لنین اثبات کرده بود، که توانسته است سوسیالیسم را در یک کشور تنها و با تکیه به سرزمینهای اشغال شده برپا نماید؟

گذشته از اینها، رویکرد به مالیات جنسی، یعنی «حذف پول»، اما این به معنی کنار گذاردن اصل مبادلۀ کالاها نیست، بلکه به معنی بازگشت به دوران پیش از پیدایش پول می باشد. اما، این به هیچوجه به معنی برپایی سوسیالیسم و حذف استثمار نیست. بد نیست به «فقر فلسفه» نگاهی بیاندازیم، تا اساس این اشتباه را ببینیم در چیست.

از اینها گذشته، هرکه به یاد نیاورد، استالین می بایست به یاد بیاورد، که چند ماه مانده به کودتای اکتبر 1917، بلشویکها تبلیغ می کردند، که چندین میلیون پرولتاریای آلمان و دیگر کشورهای اروپایی آماده اند به یاری پرولتاریای روسیه بیایند و روسیه را تنها نخواهند گذاشت. بدین ترتیب، این ادعای استالین، که گویا لنین دوران امپریالیسم را دقیقا «تجزیه و تحلیل کرد» و به نتیجه رسید، که گویا در یک کشور تنها و محاصره شده از سوی همۀ جهان سرمایه داری، می شود انقلاب سوسیالیستی را به سرانجام رساند، حتی اگر آن کشور انقلاب کننده چندان هم پیشرفته نباشد، بیشتر دهقانی باشد، تا صنعتی، از شبکۀ جاده ها، راه آهن و کشتیرانی برخوردار نباشد، بازرگانی پیشرفته ای نداشته باشد، به همۀ کشورهای مهم اروپایی بدهکار باشد و …. خب، این که دروغ بسیار بزرگی است. لنین، تروتسکی و بلشویکها می دانستند، که اینگونه تبلیغات دروغ است و هم اکنون پرولتاریای آلمان آمادۀ پیوستن به پرولتاریای روسیه نیست و بویژه اگر امپریالیسم آلمان برندۀ جنگ باشد، بحران سیاسی و سپس هم، بحران اقتصادی را در درون رایش آلمان مهار خواهد کرد و پرولتاریای آلمان را می تواند سرکوب کند و یا به سازش و سکوت بکشاند. و اما، هنگامیکه کشور شوروی تشکیل شد، لنین و سپس هم استالین فهمیدند، که می بایست حصاری به دور شوروی کشیده شود. این بود، که  پس از صلح برست، به فرمان لنین به جمهوریهای تازه تشکیل شدۀ بالتیک بلاروسیه و اووکرائین حمله کرده و این سرزمینها را به خاک شوروی ضمیمه نمودند. این کافی نبود. پس از جنگ دوم جهانی، کشورهای بلوک شرق را نیز با زور به اردوگاه شوروی ضمیمه کردند.

سپس اینگونه دروغگویی می کند:

«در مورد نمونه اتحاد دوستانه طبقه کارگر و دهقانان در اتحاد شوروی، یوسف استالین خاطرنشان می سازد، که «دهقانانی که تجربه سه انقلاب را در پشت سر خود دارند (منظورش انقلابهای 1905، فوریۀ 1917 و اکتبر 1917 می باشد! ف.خ.)  و همراه با پرولتاریا و تحت رهبری پرولتاریا بر علیه تزار و حاکمیت بورژوازی بمبارزه برخاسته اند، دهقانانی که در اثر انقلاب پرولتاریا به زمین و صلح رسیده و به نیروی ذخیره پرولتاریا بدل گشته اند، نمی توانند از دهقانانی که در جریان انقلاب بورژوایی و تحت رهبری بورژوازی لیبرال مبارزه نموده، از دست همین بورژوازی زمین گرفته و به نیروی ذخیره آن تبدیل شده اند، متمایز نباشند.

 اثبات این دشوار نیست، که دهقان اتحاد شوروی که به ارجگذاری دوستی سیاسی و همکاری سیاسی با پرولتاریا خو گرفته و آزادی خود را مدیون این دوستی و همکاری می داند، نمی تواند از همکاری اقتصادی با پرولتاریا سپاسگزار نباشد (ی. و. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۱۳۲- ۱۳۳، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).

استالین در اینجا آشکارا دروغ می گوید: کدام دهقان پس از اکتبر 1917 از حکومت بلشویکها توانست زمین دریافت کند؟ کدام دهقانان در روسیۀ پس از کودتای بلشویکی به «زمین و صلح» رسیدند؟ مگر جنگ داخلی و ترورهای سرخ و سفید  نبودند؟ مگر دهقانان را بزور وارد کالخوزها نکردند؟ برای به دست آوردن تصویری روشن از کالخوزهای اجباری، خوب است نگاهی به «زمین نوآباد» اثر شولوخوف بیاندازیم.

سوم- استالینیسم یا مارکسیسم؟

  نویسندۀ نوشتار مورد بحث می گوید: «درباره اصول لنینیسم»، اثر استالین بهترین آغاز برای آموختن لنینیسم است». پیشتر دیدیم، که خود استالین ادعا کرده است برای شناختن «لنینیسم» نمی بایست به آثار مارکس و انگلس نگاه کنیم، بلکه بسنده است به آثار دوران پایان عمر لنین مراجعه کنیم! اکنون هم دانش آموزی 16 ساله پیدا شده است و همگان را فرامی خواند همه چیز را کنار گذارده و تنها همان «اصول لنینیسم» منتسب به استالین را بخوانند! این واقعا توهین به شعور خوانندگان است، توهین به استقلال اندیشۀ فعالان مارکسیست کشورهای جهان است، توهین به همۀ آنانی است، که دانش آموخته هستند، منقد هستند، فعال سیاسی و کارگری هستند. ابتدا استالین از ما می خواهد برای فهمیدن لنینیسم، تنها به آثار سالهای پایانی زندگی لنین توجه کنیم. و اکنون دانش آموزی 16 ساله از ما می خواهد همه چیز را کنار بگذاریم و به یک انجیل متوسل شویم، که نامش «اصول لنینیسم» اثر استالین است.

می دانید؟ کارل رادک، همانی، که بارها از او یاد کرده ام و معرف حضورتان هست، نه تنها مقالات و نوشته های دیگران را کپی می کرد و یا اندیشۀ آنان را می گرفت و در مقالات خودش به کار می برد، بلکه استعداد عجیبی در جوک ساختن هم داشت. رادک برای همه جوک درست می کرد. او برای اسوردلوف، بی اندازه جوک درست کرده بود. شعرهای خنده دار می گفت. کادرهای مرکزی از دست جوکهای او نمی دانستند چه کار کنند. روزی استالین رادک را نزد خودش فراخواند و به او گفت: «می دونم برای خیلی ها جوک درست می کنی». رادک پاسخ داده بود: «کی؟ من؟».

استالین- مهم نیست، اما شنیده ام برای من هم جوک درست می کنی. می دونی؟ من رهبر پرولتاریای جهان هستم!

رادک- باورکن، این یکی را دیگه من درست نکرده ام!

اکنون هم دانش آموزی 16 ساله را به نام آنتون فیلیپوف (بی نام پدری) اختراع کرده اند و می خواهند از زبان او به ما بگویند، که همه چیز را کنار بگذاریم و «اصول لنینیسم» استالین را از بر کنیم- مانند مزامیر داوود!

همانگونه، که در بخش نخست یادآور شدیم، استالین هرگز چیزی ننوشته بود، بلکه او سخنرانی می کرد و سپس، منشی او، بوریس باژانوف، متن سخنرانی او را تنظیم نموده و به امضای استالین می رساند. همین کار را نیز چندین منشی تند نویس هنگام سخنرانی دیگر اعضای کمیتۀ مرکزی انجام می دادند و بدین ترتیب، «آثار» استالین و دیگران به چاپ می رسیدند. در متن ترجمه شده بوسیلۀ آقای ا.م. شیری این سخن ما بدینگونه تایید شده است: «پس از درگذشت ولادیمیر ایلیچ لنین ی. و. استالین مفاد اصلی لنینسم را در سخنرانی ها و در جریان ایراد نطقها در دانشگاه سوردلوفسک تشریح نمود. آنها از تاریخ ۲۶ آوریل تا ۱۸ ماه مه سال ۱۹۲۴ در روزنامه «پراودا» انتشار یافتند و در نهایت، بصورت کتابی تحت عنوان «درباره اصول لنینیسم» به چاپ رسیدند».

این را برای تاکیدی دوباره از نظر خوانندگان می گذرانیم، تا به اندازۀ اعتباری، که می توان برای همۀ پروسۀ سخنرانی و نوشته شدن و به چاپ رسیدن «اصول لنینیسم» اثر استالین، قائل شد، پی ببرند. بنا بر این، هرگاه  گفته می شود، که گویا استالین این یا آن موضوع را نوشته است، منظور این است، که او چیزهایی در سخنرانی خودش گفته بود و همۀ استناد ما، تکیه بر نوشته های منشی های تندنویس می باشد. با اینهمه، هنگامیکه می خوانیم: «برخی انسانها از اینکه چرا شروع آموزش لنینسم بکمک اثر استالین بهتر است، تعجب می کنند. آری، برای اینکه استالین در طول همه ۲۹ سال رهبری بر کشور شوراها، طبقه کارگر، دهقانان و روشنفکران زحمتکش را با مشی لنینی رهبری نمود»، پی می بریم، که نقد «استالینیسم» و نقد نوشتاری، که به استالین منسوب است، در واقع، نقد خود لنینیسم هم می باشد.

اینک به چند نکتۀ دیگر از این نوشتار می پردازیم.

چهارم- دیکتاتوری پرولتاریا و هژمونی 

معنی این جمله «لنینیسم نظریه و تاکتیک انقلاب پرولتری بطور کلی، بالاخص، نظریه و تاکتیک دیکتاتوری پرولتاریاست» این است، که «دیکتاتوری پرولتاریا» در دوران پیش از «امپریالیسم» کاربرد نداشت و لنین این را اختراع کرد.

لنین در «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال دمکراتها مبارزه می کنند» تاکید ویژه ای روی نقش رهبری طبقۀ کارگر برای همۀ عناصری، که با خودکامگی می رزمند داشته بود. اما می دانیم، که در دوران انقلاب بورژوا-دمکراتیک تنها زحمتکشان (کارگران شهر و روستا، خرده بورژوازی) نیستند، که در مبارزه با خودکامگی شرکت می کنند، بلکه بورژوازی لیبرال و خرده بورژوازی روستا، صنعتگران و حتی عناصری از ژنرالهای ارتش و فئودالهایی، که خواهان آزادی از یوغ خودکامگی تزاریسم بودند، با تزاریسم مبارزه می کردند. همچنین، بخاطر اهمیت ساختار ویژۀ مالکیت بر زمین از سوی تزار و حق «تقسیم زمین»، فئودالها نیز از موضعی ارتجاعی خواهان محدودیت اختیارات تزار بودند، و نیز دهقانان متزلزلی دیده می شدند، که پافشاری بر رفرمهای ارضی و دمکراتیزه کردن جامعه از نظر مادی به سودشان بود، اما دارای روحیۀ انقلابی نبودند، زیرا تا جایی خواهان دگرگونی می توانستند باشند، که به دستیابی خودشان به تکه ای زمین بیانجامد، نه بیشتر. دهقانان هنوز بشدت به تزار وفادار و متوهم بودند. و پلخانوف بدرستی اشاره می کرد، که دهقانان روسیه را نمی توان متحدان مطمئن پرولتاریا به شمار آورد.

لنین همچنین در «رشد کاپیتالیسم در روسیه» موضع هژمونی را به سطح کلاسیک موضوع تنزل داد و در واقع، پسنشینی تئوریکی را بدینگونه پذیرفته بود، که به نقش پیشاهنگی طبقۀ کارگر در مبارزۀ سیاسی اشاره کرده بود.

برای لنین و بلشویکها هژمونی طبقۀ کارگر از راه جذب و تاثیر بر دهقانان و دیگر زحمتکشان معنی می داد.

  برای پلخانوف راندن بورژوازی لیبرال به سوی رفرمها، بیشتر به معنی استحکام مواضع و رشد طبقۀ کارگر بود: انجام نقش اصلی نیروی رزمندۀ انقلاب کارگران ساده و تنظیم عملیاتش با بورژوازی دمکرات.

منشویکها از پدیداری دومای دولتی نیروهای خود را روی مبارزۀ قانونی (علنی) و پارلمانتاریستی کانونی کرده بودند.

 چیزی، که لنین و بلشویکها آنرا نمی خواستند ببینند، آنارشیسمی بود، که در «چه باید کرد؟» فرموله شده بود: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد». این موضع در خیزش مسلحانۀ 17 اکتبر 1905 عملا شکست خورده و ایدۀ پلخانوف را مبنی بر سازماندهی بیشتر طبقۀ کارگر و رفتن به سوی رفرمهای بیشتر بورژوازی لیبرال برای فراهم آوردن شرایط دلخواه از راه شرکت در انتخابات و گرفتن قانون اساسی مترقی به اثبات رسانده بود.

مارتوف همین هژمونی موقت طبقۀ کارگر را نه در نتیجۀ نیرومندی حزب طبقۀ کارگر، بلکه درنتیجۀ تفرقۀ بورژوازی لیبرال متوسط، متزلزل بودن دهقانان، تفرقۀ خرده بورژوازی و بی سازمانی آنها ارزیابی کرده بود. و این کاملا درست بود، زیرا این حالت «موقت» بود و نمی توانست ادامه یابد، اما آیا او به بهره برداری از موقعیت برای متشکل تر و نیرومندتر کردن طبقۀ کارگر هم فکری کرده بود؟ باید به نامه نگاریهای مارتوف و آکسلرود نگاهی انداخت، تا بسیاری از چیزها روشنتر شوند. مارتوف در سال 1908 نوشته بود: «پرولتاریا نمی تواند نقش همه خلقی رهبری انقلاب بورژوایی را داشته باشد، زیرا روابط کاپیتالیستی در روسیه هنوز در مرحلۀ آغازین خودش می باشد». یعنی اگر روابط سرمایه داری پیشرفته وجود داشته باشد، طبقۀ کارگر پیشرفته تر و سازمانیافته تر، دهقانان بی زمین رو به پرولتریزه شدن، خرده بورژوازی با مواضع رادیکال در جبهه ای مستحکم علیه بورژوازی و تزاریسم متحد می شوند. و آن بورژوازی به اغلب وظایف تاریخی خودش عمل کرده و به اهداف زیادی رسیده است و در این حالت نقش ضدانقلابی را ایفا می کند، و اگر هم به همۀ اهداف خودش نرسیده باشد، مجبور خواهد بود با توده های انقلابی بر موضع ارتجاعی فئودالیسم و تزاریسم حمله کند و از رفرمهای بیشتر برای منافع اقتصادی-اجتماعی خودش نیز دفاع کند.

مارتوف اعلام داشته بود، که در سالهای7-1903 طبقۀ کارگر روسیه «نیروی رزمی» نبود، آنگونه که در انقلابات بورژوایی سدۀ گذشتۀ اروپا بود و «آن ترازی از خودآگاهی و ناوابستگی را، که می توانست حق سخن گفتن از هژمونی پرولتاریا را در آن دوره بدهد» هنوز به دست نیاورده بود (جنبشهای اجتماعی در روسیه در آغاز سدۀ بیستم، ج 2، بخش 2، ص 306). با اینهمه، پلخانوف پس از مانیفست 17 اکتبر نوشته بود، که پسنشینی بورژوازی در نتیجۀ فشاری بود، که از سوی طبقۀ کارگر برای آزادی وارد آمده بود: «اعتصاب همگانی ما (اشارۀ پلخانوف به اعتصاب سرتاسری روسیه در اکتبر)  همۀ اهمیت سترگ پرولتاریا را در جامعۀ امروزی عینا نشان داد … و اینگونه اعتصاب سرتاسری هنوز در هیچ جا انجام نشده است و با مبارزۀ از خود گذشته با تزاریسم، طبقۀ کارگر روسیه راه را برای انقلاب سوسیالیستی پرولتاریای جهانی هموار کرده است».

موضع پلخانوف. اما نیروی عمدۀ جنبش بودن، هنوز به معنای هژمونی طبقه نمی تواند باشد. از همین روی، منشویکها از نقش پیشاهنگی طبقۀ کارگر سخن می راندند، نه از هژمونی آن. و این در حالی بود، که طبقۀ کارگر، نیروی عمدۀ شرکت کننده در جنبش بود، نه نیروی عمدۀ اجتماعی؛ دهقانان هنوز بزرگترین نیروی طبقاتی را تشکیل می دادند، اما رادیکالیزه نشده و دچار تفرقه نیز بودند. پلخانوف در 1905 چندین بار قاطعانه اعلام داشته بود، که می باید از جنبش دهقانان پشتیبانی شود و آنرا نیروی ذخیرۀ انقلاب و متحد آیندۀ طبقۀ کارگر در مبارزه با بورژوازی به شمار آورده بود. پلخانوف در 1908 نوشته بود، که اگر دهقانان به اندازۀ کافی رشد کرده و می توانستند از خیزش مسلحانۀ طبقۀ کارگر پشتیبانی کنند، آنگاه دیگر کمترین نیازی نمی بود، که روی تشدید تضاد میان بورژوازی لیبرال و رادیکال کار کنیم، اما متاسفانه در آن روزها چنین حالتی وجود نداشت.

پلخانوف و لیبرالیسم

 اشاره نکردن به انتقادهای پلخانوف در سالهای 7-1905 از بورژوازی لیبرال می تواند خیانت به حقیقت باشد. پلخانوف بارها از لیبرالها بخاطر تزلزل، چندگانه گویی و گسست از مردم انتقاد کرده بود. پلخانوف اشاره کرده بود، که لیبرالها و فئودالهای لیبرال خواهان انقلاب نیستند و بآسودگی می توانند به توافق با ویتته بیاندیشند.

پلخانوف گفته بود: بورژوازی روسیه با آنکه کنسرواتیو است، سوسیال-دمکراسی می باید از موضع اپوزیسیون وی برای منافع انقلاب سود ببرد-«کادتها بسیار مایلند از نظم کهن ما بگسلند» و نباید به آنها اتهامات واهی و زودرس را وارد آورد.

 در پایان سال 1905 و بهار سال 1906 دو موضع را پلخانوف پیش کشیده بود: 1) «کاپیتالیسم ما دیگر آن اندازه رشد یافته است، که بورژوازی ما به هیچوجه با خودکامگی سازش نخواهد کرد. این را حیاتی ترین منافع اقتصادی به او اجازه نخواهد داد. تزار باید قدرتش را با آن تقسیم کند». 2) «در خودکامگی، جنبش اپوزیسیون بورژوایی نمایانگر فاکت انقلابی می باشد، که تشکیل دهندۀ وجه مثبت عظیمی در امر مبارزۀ آزادیبخش طبقۀ کارگر می باشد».

 پذیرش دومای دولتی و قانون اساسی و رفرمهای استولیپینی آن بخشی بود، که بورژوازی لیبرال برایش تلاش می کرد و جزئی از همان بخشی بود، که تزار می بایست به بورژوازی می داد. اما لنینیستهایی، که دسترسی به فاکتهای بسیاری دارند، این نکته ها را آگاهانه در نظر نمی گیرند تا بتواند به سود لنینیسم نتیجه بگیرند.

لنین مبارزه را در دو جبهه علیه تزاریسم و علیه بورژوازی لیبرال به پیش می برد. اما با در نظر گرفتن خوی انقلاب بورژوا-دمکراتیک، مبارزه با بورژوازی لیبرال به معنی تضعیف آن در برابر تزاریسم و نادیده گرفتن توان ایجاد رفرمهای لازمه برای رشد اجتماعی زحمتکشان بود.

 پلخانوف درست برعکس، روی هژمونی پرولتاریا تاکید نمی کرد، زیرا عمیقا معتقد بود، که زمان جنگ طبقاتی پرولتاریا با بورژوازی فرانرسیده است و هنوز باید از تضاد بورژوازی با تزاریسم حداکثر بهره برداری را نمود، با توجه به اینکه رفرمهای لیبرالیسم برای رشد طبقۀ کارگر بسیار لازم هستند، پلخانوف به همکاری با لیبرالها بدون آنکه یکی از طرفین از دیگری فرمانبرداری کند، پافشاری می نمود: «اگر ما به پرولتاریا می گفتیم : «به دنبال بورژوازی برو»، آنگاه ما بدینوسیله حکم اعدام سوسیال-دمکراسی را صادر کرده بودیم … اگر ما به بورژوازی می گفتیم: « به دنبال پرولتاریا برو»، آنگاه صدای ما مسلما مانند صدای کسی می شد، که در بیابان زوزه درمی افکند … بورژوازی نمی تواند به دنبال پرولتاریا برود، بدون آنکه حکم اعدام خودش را صادر کرده باشد، که مسلما کمترین گرایشی به آن ندارد و نمی تواند داشته باشد. به جای آنکه خود را نابود کنیم و یا بورژوازی را به خودکشی فرابخوانیم، می بایست به او توضیح داده و گوشزد کنیم، که او خودش در سرنگونی حکومت مطلقه ذینفع می باشد و اینکه برای همین نیز او می باید از تلاشهای انقلابی پرولتاریا پشتیبانی کند، زیرا این تلاشها علیه نظام سیاسی موجود در کشور می باشند»-پلخانوف در سال 1905 (ج 13 منتخب آثار، ص 346).

لنینیستها انگار از رفرمهای استولیپین خبری نداشته باشند، می پرسند آیا چنین لیبرالی را می شد در روسیه پیدا کرد، که در اتحاد با کارگران باشد، هنگامیکه می بیند آنها نه تنها به دنبال رفرمهای صرفا سیاسی، بلکه به دنبال قانون 8 ساعت کار روزانه نیز هستند؟ اینجاست، که لنینیستها فاکتها را به سود لنین درز گرفته و نابود می کنند، خودشان را به نادانی زده و می پرسند، که پلخانوف در کجا می خواست به دنبال چنین بورژوازی لیبرالی بگردد. می دانیم، که استولیپین خواهان  8 ساعت کار روزانه، ممنوعیت کار کودکان، برپایی دبیرستانهای دخترانه و … بود.

نکتۀ بسیار مهم این است، که لنینیستها باور دارند، که لنین در 16 سالگی توانسته بود اشتباهات سازمان «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) را، یعنی نادرست بودن خط ترور را تشخیص دهد و پس از اعدام برادرش، الکساندر، بگوید: «ما بدین راه نخواهیم رفت. از این راه نباید رفت». اما همان لنین، که در سالهای انقلاب 1905 بسیار بزرگتر و با تجربه تر و باسوادتر شده بود، همان لنینی، که «مارکسیست» هم شده بود، با اس-ارهای چپ، که هنوز هم زیر نفوذ پلیس مخفی تزار قرار داشتند، در بمبگذاریها و سرانجام ترور استولیپین همکاری داشت (یازِف، دست راست چرنوف، مامور پلیس بود؛ خودش عملیات ترور را طراحی می کرد، و خودش هم آنرا به پلیس گزارش می داد)! فعالان چپ ما باید اینگونه نکته ها را بدانند.

 باری، پلخانوف تنها در سال 1906 از هژمونی پرولتاریا سخن راند، که بوسیلۀ آن می توان از حالت توطئه گرانۀ زیرزمینی بیرون رفته و با عمل آشکار سیاسی پیشاپیش توده های انبوه به پیش رفت (پلخانوف، ج.15، ص. 133).

سرانجام پلخانوف در فوریۀ 1907 در «گوشزدهای نویسنده» اعلام نمود، که در 1905 «سکتاریسم» و «بایکوتیسم» بلشویکها مزاحم هژمونی واقعی طبقۀ کارگر بود. با بهره وری از حکایت هجوگونۀ گ.ئی. اووسپنسکی به نام «خرده کمبودهای مکانیسم»، گفته بود: «هژمونی طلبان ما-بلشویکها- «فضایی را دور و بر خود پراکنده بودند» و همانند تندیسهای مینین و پوژارسکی در میدان سرخ، که به جای هژمونی همانگونه، که انگلیسی ها می گویند «ایزوله شدن باشکوه» را به دست آورده بودند، زیرا تاکتیک تکیه بر رای مردم می توانست تزلزل متحدانشان را نمایان سازد».

اما نویسندۀ 16 سالۀ این مقاله چنین ادامه می دهد:

لنین «بسیار خوب می فهمید، که ترکیب تئوری و عمل، یک سلاح کارآمد در دست پیشآهنگ طبقه کارگر- حزب کمونیست است. به همین دلیل هم کمونیستهای معاصر باید اسلوب لنینی- استالینی را فراگیرند؛ تئوری را با عمل و عمل را با تئوری تلفیق نمایند. استالین عقیده داشت که این رویکرد می تواند سرمایه داری [را] در هم بشکند و به خلق زحمتکش اجازه می دهد تا حاکمیت دیکتاتوری پرولتری خود را برقرار نماید. و اگر دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده باشد، ما باید ویژگی های اساسی دیکتاتوری پرولتاریا را فراگیریم».

می بینیم، که بازهم دریافت نادرست از «تئوری» و پیاده کردنش در عمل، به چه شکستهایی می انجامد. در واقع، لنین تئوری و پراکتیک نارودنیکی را با تئوری و پراکتیک مارکسیستی درهم آمیخته بود. استالین می فرماید: «دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده» می باشد! اولا «دیکتاتوری پرولتاریا» وظیفۀ استراتژیک نیست، بلکه راه چاره ای موقتی است برای درهم شکستن ارتجاع و تثبیت حاکمیت مردم زحمتکش. ثانیا، این را نمی توان به «عمده» و «غیرعمده» مائوئیستی تعبیر و تفسیر نمود. اگر این «وظیفۀ عمده» است، پس وظیفۀ «غیرعمده» کدام است؟ اینها تنها بازی با واژه هاست، بویژه هنگامیکه معنی دقیق و روشنی از تاکتیکها را در برابر خودمان نداشته باشیم، یعنی هیچ مشخص نیست، که «دیکتاتوری پرولتاریا» به معنی نظام تک-حزبی است، یا احزاب گوناگون چپ می توانند فعالیت داشته باشند، یا ائتلافی از احزاب چپ و ترکیبی از احزاب دمکرات و لیبرال می تواند وجود داشته باشد، آیا حزب کشور را اداره خواهد کرد، یا نمایندگان زحمتکشان و شوراها سیاستگذاری خواهند کرد و …؟ در اینجا دربارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» اینگونه توضیح می دهد:

 «و. و. تروشکوف، پرفسور، دکتر علوم فلسفه، دانشمند مارکسیست روسیه در رساله «جامعه و فرهنگ سیاسی میهنی قرن بیستم» می نویسد: «دیکتاتوری بدون دمکراسی و دمکراسی بدون دیکتاتوری وجود خارجی ندارد». او در ادامه توضیح می دهد که چرا هر گونه دمکراسی بنحوی از انحا یک نوع دیکتاتوری بحساب می آید: «دمکراسی زمانی وجود دارد که تفاوت در منافع و نظرات مردم وجود دارد. ولی اگر چنین عدم تطابقی وجود دارد، یعنی اکثریت و اقلیت هم وجود دارد. بدین معنی که دمکراسی در حالت ایده ئال، چیزی جز دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت نیست» (و. و. تروشکوف، «جامعه و فرهنگ سیاسی میهنی. قرن بیستم»، چاپ مسکو، سال ۲۰۰۱، ص. ۱۹۱). این عقیده به این سبب شایسته تأمل است، که دیکتاتوری را در وحدت با دسته بندی قطبی، یعنی دمکراسی در نظر می گیرد. این روش برخورد مبتنی بر قانون وحدت و «مبارزه» اضداد، نه تنها اجازه تحلیل و بررسی سازنده و همه جانبه رژیم سیاسی را بمثابه وحدت دیکتاتوری و دمکراسی، حتی در مجموع جامعه را می دهد».

در اینجا این پرسش پیش می آید: اگر «دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده» می باشد، در دوران سوسیالیسم، که دشمن طبقاتی وجود ندارد، دیکتاتوری به چه درد می خورد؟ و اگر دیکتاتوری وجود نخواهد داشت، آیا دمکراسی هم بی معنی خواهد بود؟ اینجاست، که آقای پروفسور استالینیست در بن بست تئوریک گیر می کند.

دانش آموز نابغه می گوید:

«هیچ حرف و سخنی از سازش و مصالحه نمی تواند در میان باشد. میل به «کنار آمدن» در مبارزه طبقاتی پذیرفتنی نیست. بنا بر این، اگر مسئله تغییر نظام اجتماعی- اقتصادی موجود در دستور روز قرار گیرد، این امر باید رابطه تنگاتنگی با امر انقلاب اجتماعی داشته باشد».

یعنی هرگونه گذار مسالمت آمیز به دمکراسی توده ای را ناشدنی ارزیابی می کند. با اینهمه، می گوید: « انقلاب با جنگ داخلی همسان نیست و همواره جنگ داخلی در پی ندارد».

البته اگر لنینیسم را کنار بگذاریم، هرگونه انقلابی، لزوما در مدتی بسیار طولانی و با جنگ داخلی و ویرانی کامل کشور مترادف نیست. این را در جایی دیگر هم گفته ام: تاریخ آنچنان هم دست و دلباز نیست، که فرصتهای پیاپی را به مردم هر کشوری بدهد، مگر اینکه شرایط و وظایف تاریخی آن کشور هنوز همانی باشد، که در دورۀ پیشین بود. از همین روی است، که اگر قائم مقام فراهانی ناکام می ماند، امیرکبیری پدیدار می شود، سپس دکتر مصدق و دکتر حسین فاطمی به میدان می آیند. شرایط بسرعت دگرگون می شود. عوامل بیرونی و درونی دگرگون می شوند. رویدادها از سرعت بیشتری برخوردار می شوند. اما هنوز وظایف تاریخی کشور انجام نشده مانده اند. شخصیتهای نوینی پدیدار می شوند و افسوس، که فرصتهای ایران از دست می روند.

کتاب بسیار ارزندۀ گئورگی والنتینویچ پلخانوف «نقش شخصیت در تاریخ» را برخی ها خوانده و بسیاری نخوانده اند. آرکادی گنادیویچ استولیپین، نمایندۀ بورژوازی لیبرال روسیه، در زمان درستی پا به میدان سیاست گذارد. اما همۀ عوامل برای به شکست کشاندن گامهای او به کار افتاده بودند: تزار، که قدرت خود را محدودتر می دید؛ اشراف، که موقعیت خود را از دست می دادند؛ سران رشوه خوار و دزد ارتش، ارتجاع روحانی، که قدرت خودش را در خطر می دید، درباریان، که امتیازات خود را از دست می دادند؛ همه و همه با او به مخالفت برخاسته بودند. در این میان، اس-ارها و بلشویکها نیز علنا برای ترور او فعالیت می کردند. سرانجام، استولیپین ترور شد و لنین شادی خودش را از به شکست کشاندن انقلاب پنهان نکرد.

تقریبا یک دهه سپری شد، تا در زمانی بحرانی تر، نخست وزیری، نه بورژوا-لیبرال، بلکه حقوقدانی سوسیالیست دولتی ائتلافی را با شرکت منشویکها و دیگر سوسیالیستها تشکیل بدهد. این بار هم لنین همه کار کرد، تا این حکومت ائتلافی سوسیالیستی را به شکست بکشاند و جنگ داخلی بیماری و گرسنگی را بر کشور تحمیل کند و نامش را «انقلاب سوسیالیستی» بگذارد! بله، «انقلاب با جنگ داخلی همسان نیست و همواره جنگ داخلی در پی ندارد»، اگر سیاستمداران و شخصیتهای فعال خردمند باشند و بتوانند نقش خوبی را بازی کنند. وگرنه، هم «تحریمها» را به کشور تحمیل می کنند، هم جنگ راه می اندازند، هم از آمریکا و متحدانش درخواست می کنند ایران را بمباران کنند. تا همین دیروز بسیاری از فعالان سیاسی از آمریکا درخواست می کردند ایران را تحریم کند. امروز هیچکس به گردن نمی گیرد. اما سرنگونی جمهوری اسلامی، متاسفانه باید با تفنگ انجام شود، نه با صندوق رای. برای همین منظور هم میبایست اپوزیسیون چپ اجتماعی نیرومندی داشته باشیم، تا از جنگ داخلی هم جلوگیری کنیم.

و اما بسیار جالب است، که استالین در مقدمه «درباره اصول لنینیسم» نوشته است: «نمی توان لنینیسم را، از جمله، دیکتاتوری پرولتاریا را در یک یا چند کتاب تشریح نمود. برای انجام این کار تألیف کتابهای فراوانی لازم است»! اگر منظورمان تعریف جزئیات زندگی و همۀ آثار لنین باشد، شاید در یکی-دو کتاب بتوان این کار را به سرانجام رساند، اما برای تشریح «دیکتاتوری پرولتاریا» فکر نمی کنم به نوشتن چندین جلد کتاب نیاز باشد، بلکه با سیاه کردن چند صفحه، می توان این موضوع را روشن نمود. آنچه بیشتر از تشریح «دیکتاتوری پرولتاریا» کار دارد، همانا دیکتاتوری استالینی و سرکوبهای دوران اوست، که نیازمند تشریح در چندین جلد کتاب می باشد.

دانش آموز کذایی می گوید:

«بحق می توان استالین را یک مارکسیست- لنینیست واقعی، و آثار او را جزو آثار کلاسیک مارکسیسم- لنینیسم دانست».

 غلوهای شگفت انگیزی را شاهد هستیم: همسان دانستن آثار استالین با آثار کلاسیک مارکسیستی!!!! مثلا همسان دانستن با «کاپیتال»؟ یا با «فقر فلسفه»؟ یا «جنگ طبقاتی در فرانسه»؟ یا «آنتی دیورینگ»؟ یا با آثار پلخانوف قابل مقایسه است؟

و ادامه می دهد: «لنین نوشت: «مارکسیست فقط آن کسی است که قبول تئوری مبارزه طبقاتی را تا قبول نظریه دیکتاتوری پرولتاریا گسترش دهد» (و. ای. لنین، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۳۵۴). استالین نیز در تمام عمرش چنین کرد».

موضوع وقتی جالب می شود، که بدانیم مارکس و انگلس هرگز تبیینی از دیکتاتوری پرولتاریا به دست نداده اند. اما آنچه را هم دربارۀ کمون پاریس گفته اند، همانی نیست، که لنین، تروتسکی و استالین پیاده کردند.

ادامه دارد.

لنینیسم، مارکسیسم نیست-2

لنینیسم، مارکسیسم نیست-1

فرزین خوشچین

لنینیسم،مارکسیسم نیست

1

نقدی بر ترجمۀ آقای شیری از مقالۀ «لنینیسم چیست؟» بمناسبت نودمین سال انتشار «درباره اصول لنینیسم»، اثر استالین

این ترجمه را در این آدرس می توان یافت:

http://mejalehhafteh.com/2014/09/24/%D9%84%D9%86%DB%8C%D9%86%DB%8C%D8%B3%D9%85-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%9F/

سرسخن

 

کاوشها، تحلیلها و تفسیرهای بیشماری از چپ و راست برای پاسخ به چرایی فروپاشی دژ توتالیتاریستی بلوک شرق انجام شده و همچنان در حال انجام شدن می باشند. در این میان، حزب کمونیست روسیه، که خود را «کانون تئوری ناب میم-لام» می دانست و می داند، ادعا می کند، که سرچشمۀ همۀ بدبختی ها، همانا کنار گذاردن «استالینیسم» بوده است! این است، که حزب کمونیست روسیه بازگشت ایدئولوژیک خودش را به دوران گذشته، بوسیلۀ انتشار دوبارۀ همان ادبیات استالینیستی و بی محتوا به نمایش گذارده است. و می بینیم، که باری دیگر، حزب توده نشان داده است، که از خودش هیچگونه اراده ای ندارد و همواره نقش تقلید کنندۀ مانورها و تاکتیکهای حزب «کمونیست» روسیه را دارا می باشد و مجبور است همان طامات بافی ها را در عرصۀ تئوری نیز تکرار کند. نسل گذشته می گفت: «اگر در مسکو باران ببارد، توده ایها در تهران چتر بالای سرشان می گیرند». این سخن چندان هم بیراه نبود؛ تا استالین زنده بود، توده ایها هم «استالینیست» بودند، بیدرنگ همراه با سخنرانی خروشچف، توده ایها به مبلغان آتشین نقد علیه «کیش شخصیت» و روش خروشچف تبدیل گشتند. این تقلید کور-کورانه ادامه یافت، تا امروز، که فیل حزب کمونیست روسیه یاد «سوسیال-شووینیسم» دوران گذشته افتاده و چرخشی 180 درجه به دوران استالین نموده است. موضعگیریهای حزب کمونیست روسیه و گنادی زیوگانوف را در تنش میان روسیه و اوکرائین شاهد بوده ایم: سوسیال-شوینیسم. حزب توده و همۀ گرایشهای گوناگون مفسران ریز و درشت چپ ما هم، که خودشانرا یک پا مفسر و کارشناس در امور شوروی سابق می دانند، در همۀ موارد، همواره تاییدکنندۀ سیاست پوتین و حزب کمونیست روسیه بوده اند. همین خط را نیز حزب توده با گرمای بیشتری، نفس زنان و عرقریزان ادامه می دهد.

حزب کمونیست روسیه مقاله ای برای توجیه «اصول لنینیسم»- اثر استالین، منتشر نموده و آقای شیری هم این مقاله را به فارسی ترجمه کرده است، تا فعالان چپ ایران بی فیض نمانند. خداوند به ایشان ارج بدهد، دست ما، که خالی ست و چیزی نداریم، جز نقدی، که تقدیم می کنیم.

لنینیستها، استالینیستها، تروتسکیستها، طرفداران حزب توده و همۀ آنانی، که هنوز نتوانسته اند «لنینیسم» را بشناسند-، هر از گاهی در همان شیپور کهنۀ خودشان می دمند و باز همان بحثهای بی پایه و سطحی کهنه را پیش می کشند. اینان می خواهند چیزی را به دیگران بشناسانند، که خودشان از آن کوچکترین و سطحی ترین شناخت درستی ندارند. برای آنکه به شناخت بهتری از “لنینیسم” دست بیابیم، می بایست بپرسیم :«لنینیسم چیست»؟ برای پاسخ به این پرسش، می بایست همۀ ادعاهای لنین و طرفدارانش را با مکتب مارکس بسنجیم و بتوانیم دریابیم، که در چه زمینه هایی «راه و روش» لنین و «راه و روش» مارکس-انگلس با یکدیگر همخوانی دارد، یا ندارد. اما روش «لنینیستها» درست وارونه است؛ اینان می خواهند مکتب مارکس را در تطابق با لنینیسم و لنینیسم را ادامۀ مکتب مارکس در شرایط نوین «دوران امپریالیسم» قلمداد کنند. چنین روشی را استالین به همه پیشنهاد کرده بود.

در همینجا فشرده بگویم، که باور داشتن به اینکه استالین توانسته باشد چیزی بنویسد و از تئوری سر دربیاورد، بسیار شگفت انگیز است، زیرا استالین سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی را نداشت. اما، چند درسد از نوشته هایی، که به سخنرانیهای استالین منتسب کرده اند با گفته های واقعی استالین مطابقت دارد؟ کسی نمی داند. استالین چیزی نمی نوشت، بلکه به گفتۀ بوریس باژانوف، منشی استالین، او سخنرانی می کرد، و منشی ها متن آنرا پیاده می کردند و باژانوف هم آنرا تنظیم نموده و به امضای استالین می رساند (بوریس باژانوف «خاطرات منشی سابق استالین»، به روسی، پاریس 1980).

 همین کار را با سخنرانی دیگران انجام می دادند؛ چند تایی بودند، که مانند اسوردلوف به کمیتۀ مرکزی راه پیدا کرده و کمیسر خلقی شده بودند، اما سواد نوشتن را نداشتند و منشی ها چیزهایی را می نوشتند، که یعنی اسوردلوف و … در سخنرانی خودشان آنها را گفته بودند، و اسوردلوف و … هم آنرا امضاء می کردند. یک نمونۀ برجسته این است، که کارل رادک برای استالین جزوه هایی را می نوشت، تا از زندان و تیرباران نجات یابد. بدین ترتیب، شاید هرگز دانسته نخواهد شد، که کدام متن را کدام منشی، برای کدامیک از اعضای «پولیت بیورو» (دفتر سیاسی) نوشته بود، مگر اینکه سبک نوشتار هرکدام از اینها را دقیقا دنبال نموده و متنهای نگاشته شده را دسته بندی کنیم، که این کاری بسیار سخت است، اما ناشدنی نیست.

لنین و ادعاهای استالینی

در گفتارهای پیشین نشان دادیم، که تاکتیکهای لنین در پیوند با  برپایی حزب طبقۀ کارگر، با دیدگاههای مکتب مارکس-انگلس همخوانی ندارد. مواضع لنین نه تنها دربارۀ «دیدگاههای حزبی و صنفی»، بلکه همچنین در هرکدام از تاکتیکهای سیاسی و برخورد با رفرمهای ارضی، پولی و … با مواضع مارکس-انگلس و مواضع فلسفی و اقتصادی ایشان در تضاد بود.

اینک می پردازیم به ترجمۀ این مقاله از آقای ابراهیم شیری، که با تکیه بر نوشتاری از یکی از استالینیستها، و او هم با تکیه بر آنچه استالین زیر فرنام «مسائل لنینیسم» نوشته بود، کوشیده اند «ایسم» لنین را نه تنها ادامه، بلکه در واقع، تکمیل کنندۀ مکتب مارکس بنمایانند، آنهم با تکیه بر سخنان تاواریش استالین!

نخستین چیزی، که می بایست بدان اشاره کنیم، همانا «نبوغ» دانش آموزی 16 ساله به نام آنتون فیلیپوف در این مقاله است، که مطالبی را دربارۀ لنینیسم مطرح می کند! شاید هم اصلا چنین کسی وجود خارجی نداشت، اما دستگاه رهبری استالینی او را کشف کرده بود؛ چیزی همانند داستان ساختگی  خواهر لنین دربارۀ سخن والودیا در واکنش به اعدام الکساندر. اینگونه داستانسرایی ها، در نگاه نخست، با هدف سرکوب روانی خوانندگان تنظیم می شوند؛ یعنی اینکه خوانندۀ ناباور را تحقیر می کنند، که «ببین یک نوجوان 16 ساله اینقدر باهوش و باسواد است، که خط حزب را دقیقا درک می کند. آنوقت، تو خوانندۀ مثلا 45 ساله خجالت نمی کشی از اینکه این چیزها را نمی فهمی؟  و ….». این، دقیقا آغازی است برای توجیه هرآنچه به خورد خوانندگان داده می شود.

باری، در این مقاله چنین می خوانیم:

«اسلوب لنینی تجزیه و تحلیل واقعیتها رمز موفقیت است. به همین سبب، بایسته است کمونیستهای جوان رویکرد ماتریالیستی- دیالکتیکی لنینی را فراگیرند».

اما بیایید بدرستی ببینیم این «اسلوب لنینی»، که از «ماتریالیسم-دیالکتیک لنینی» سرچشمه گرفته است، چیست. آیا این همان «ماتریالیسم دیالکتیکی» کارل مارکس و فردریش انگلس است، یا گونه ای « روش لنینی» است، که اساسا با «دیالکتیک» هیچ پیوندی ندارد و «ماتریالیسمش» نیز ایدآلیسم «سوبژکتیو» می باشد؟ و بسیار جالب است اگر به همین گفتاورد از استالین اشاره کنیم، که در نوشتار مورد اشارۀ ما بازتاب یافته است. استالین گفته است:

«لنین، یک مارکسیست است و البته، که مارکسیسم اساس جهان بینی اوست».

با خواندن این جمله؛ استدلال و نتیجه، پی می بریم، که استالین چشم-بسته غیب گفته است: لنین، مارکسیست است، و نتیجه  گرفته است؛ مارکسیسم، اساس جهانبینی اوست! به به! یعنی بسا امکان دارد کسی مارکسیست باشد، اما اساس جهانبینی او مارکسیسم نباشد،- مانند توده ایهای خودمان، که اسلام، اساس جهانبینی ایشان می باشد!

استالین سخن خود را اینگونه ادامه می دهد:

«اما از این نکته چنین مستفاد نمی شود، که تشریح لنینیسم باید از شرح اصول مارکسیسم آغاز شود. تشریح لنینیسم بمعنی همان آثار خاص و جدید لنین است که به گنجینه جامع مارکسیسم افزود و با نام او مترادف است. من در سخنرانی های خودم در باره اصول لنینیسم فقط این مفهوم را بیان خواهم کرد» (و. ی. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۶۹، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).

آیا از این ساده تر می شود به رد هرگونه مطالعۀ آثار مارکس-انگلس و جلوگیری از مقایسۀ آنها با پرت و پلاهای لنین فرمان داد؟ استالین ابتدا فرضی را بدون اثبات مطرح می کند-«لنین، مارکسیست است و البته، که مارکسیسم اساس جهان بینی اوست»- و سپس ادعا می کند، که گویا « از این نکته چنین مستفاد نمی شود، که تشریح لنینیسم باید از شرح اصول مارکسیسم آغاز شود»! یعنی برای شناختن لنینیسم، تنها باید آنچه را لنین نوشته و انجام داده فراگرفت و بس، آنهم نه همۀ آثار لنین، بلکه «آثار خاص و جدید لنین»! یعنی آثار اولیۀ لنین را نمی بایست به حساب آورد، زیرا چندان هم «مارکسیستی» نیستند. اما دقیقا کدام آثار «آثار خاص و جدید» لنین را  می بایست به «گنجینۀ جامع مارکسیسم» افزود؟ اما، نام این را نیز می بایست «ادامۀ مارکسیسم» نامید، که همان «لنینیسم» می باشد. به سخنی دیگر، تبیین چنین مکتبی را هم، مسلما می بایست در سخنان استالین جست! آیا چرندتر از این سخن می توان یافت؟

استالین ضمن توضیح توجه لنین نسبت به تئوری نوشت: «ممکن است روشن ترین بیان اهمیت بزرگی که لنین به تئوری قائل بود، این واقعیت باشد که هیچ کس باندازه لنین به این وظیفه جدی نپرداخت که از مهمترین آثار علمی مربوط به فلسفه ماتریالیستی از زمان انگلس تا لنین استنتاج نموده و از جریانهای ضد ماتریالیستی که در میان مارکسیستها پیدا شده بودند، انتقاد جدی بنماید».

لازم به توضیح است، که جمله های بالا را آقای شیری اینگونه ناپخته ترجمه کرده است، اما فکر می کنیم معنی روشن است.

ملاحضه فرمودید؟ می گوید: «از زمان انگلس تا لنین» هیچکس پیدا نشد، که علیه «جریانهای ضد ماتریالیستی» انتقادی جدی بنماید!!!! استالین آنموقع ها هنوز کودکی بیش نبود، که پلخانوف نقدهای خودش را در دفاع از دیدگاه مارکسیستی متوجه نارودنیسم نموده بود، و سپس نیز استالین در دوران جوانی خودش تا این اندازه نتوانسته بود رشد بیابد، که بتواند نقدهای پلخانوف بر مواضع برنشتاین، کنراد اشمیدت و کارل کائوتسکی و… را دریابد. افزون بر این، پلخانوف و دوستانش در گروه «آزادی کار» دقیقا «خداجویان» و «سازندگان دین پنجم» را زیر نقدهای کوبندۀ خود گرفته بودند؛ همانهایی، که با لنین در«اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و سپس نیز، در چارچوب حزب کذایی «بلشویک» دوست بوده و همکاری می کردند. بهتر می بود استالین و استالینیستها ،همچنین توده ایهای خط امام نگاهی به نقدهای پلخانوف می انداختند، پیش از آنکه آبروی خود را با چنین سخنان پوچی به باد دهند.

بگذارید توضیحی کوتاه دربارۀ پایۀ اندیشۀ «خداسازان» و پایه گذاران «دین پنجم» بدهیم: می دانیم کارل مارکس دیالکتیک هگل را در دیدگاه ماتریالیستی به کار انداخت و مارکسیسم هرگز نمی تواند «دین» بشود. اما این فعالان «دین پنجم» می خواستند مارکسیسم را به «دین پنجم» جهانی تبدیل کنند! اکنون پرسش این است: اگر لنین اهمیت بسیاری برای تئوری قائل بود، چگونه توانسته بود با ایشان در چارچوب سازمان سیاسی به همکاری ادامه دهد؟ اگر «دین، افیون توده هاست»، آیا مارکسیسم می تواند «دین پنجم» باشد؟ اگر چنین ایده ای را اعضای حزب و سازمانی تبلیغ کنند، آیا آن سازمان را می توان سازمانی «مارکسیستی» نامید؟

استالین ادامه می دهد: «انگلس می گفت که ماتریالیسم ناچار است با هر کشف بزرگ تازه، شکل نوینی به خود بگیرد. بر همه معلوم است که این فقط لنین بود که بموقع خود این وظیفه مهم را در کتاب ارزشمند خود تحت عنوان ماتریالیسم و امپریئوکریتیسیسم بسرانجام رساند. واضح است پلخانوف نیز که همیشه علاقمند بود «بی اعتنایی لنین نسبت فلسفه» را به سخره بگیرد، حاضر نشد دست به انجام چنین کاری بزند (ی. و. استالین، مجموعه آثار، ص. ۹۰، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).

یکی پیدا نشد بگوید، این دو موضع چه ربطی به یکدیگر دارند. انگلس گفته است:«ماتریالیسم ناچار است با هر کشف بزرگ تازه، شکل نوینی به خود بگیرد»، و استالین این را به نقد امپریوکریتیسیسم می چسباند!!! آیا این کتاب لنین «کشف بزرگ تازه ای» بوده است و ماتریالیسم را دگرگون کرده است؟ مثلا؛ پس از کشف آهن، دوران نوینی در صنعت و زندگی بشر آغاز شد. با کشف کائوچو، پلاستیک و ملامین و … چهرۀ صنعت و زندگی بشر دگرگون شد. با کشف گردش زمین به دور خورشید، با کشف قوۀ جاذبۀ زمین و … دیدگاه ماتریالیسم و فلسفه بطور کلی، دگرگون گشت. آیا کتاب لنین همین نقش را داشته است؟ می بینیم استالین اصولا درک نمی کند، که این دو موضوع ربطی ندارند، بلکه خواسته است چیز غلنبه -سلنبه ای بگوید و همگان را شگفتزده کند. استالین نمی توانست این را درک کند، که اصولا بحثی، که در «امپریوکریتیسیسم» انجام شده بود، در اجزای خودش، در این و آن گوشه از فلسفه، پیشتر مطرح شده و پاسخ خودش را هم گرفته بود. بنابر این، گرچه این چیزی نوین بود، در جزء-جزء خودش تکراری بود. با اینهمه، پرداختی نوین را می بایست استادی پاسخگو باشد، نه کسی، که گردآورنده است.

برای آنکه بهتر بتوانیم این اثر لنین-«ماتریالیسم و امپریوکریتیسیم» را بررسی کنیم، می بایست به چند نکته توجه داشته باشیم:

یکم آنکه؛ برخی از پیروان این اندیشه، که زیر تاثیر ماخ-آواناریوس قرار داشتند (بوولگاکوف، بردیایف، باگدانوف، بازاروف، لووناچارسکی، مِرِژکوفسکی و …)  در مجموعۀ ادبی «وِخی» (علائم راه) قلم می زدند، از دوران فعالیت در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» با لنین همراه بودند و نه تنها در همان دوران به اینگونه گرایشها سرگرم بودند، بلکه در همۀ دوران پیدایش و فعالیتهای «بلشویسم» کذایی، که در واقع و به اعتراف خود لنین، «منشویسم» بود، همواره همین خط را در صفوف حزب لنینی دنبال می کردند و لنین هرگز از آنها جدا نشد-یعنی برای لنین، اتحاد سیاسی و تاکتیکهای حزبی مهمتر از ماهیت ایدئولوژیک-فلسفی اعضای حزب بود. همین نیز خشت کج زیربنای «بلشویسم» بود، که سرانجام به فروپاشی اتحاد شوروی انجامید. برای آشنایی بیشتر با این نکته، خوانندگان می توانند به مقاله های همین قلم -«پایه های اندیشۀ حزبی و صنفی»-مراجعه کنند.

دوم آنکه؛ همانگونه، که هر اثری ادبی، هنری، سیاسی و … دارای پیشزمینه ها و چرایی پیدایش خود می باشد، این اثر لنین نیز دارای پیشزمینه هایی بود. اصولا استالین به احتمال قوی، نمی دانست، که داستان پیدایش جزوۀ لنین چیست، و هم از این روی است، که در ارزیابی و ارجگذاری این اثر لنین بسیار غلو کرده است:«هیچ کس باندازه لنین به این وظیفه جدی نپرداخت که از مهمترین آثار علمی مربوط به فلسفه ماتریالیستی از زمان انگلس تا لنین استنتاج نموده و از جریانهای ضد ماتریالیستی که در میان مارکسیستها پیدا شده بودند، انتقاد جدی بنماید».

 کسی، که با ادبیات مارکسیستی آن دوران آشنایی داشته باشد، اینهمه غلو را نمی تواند بپذیرد. این اثر لنین، حتی بدون توجه به ادبیات آن دوره، مستقلا، در چنان ترازی از اندیشۀ فلسفی قرار ندارد، که مثلا بتواند هرکدام از آثار فلسفی فیلسوفان را تداعی کند. کسی، که با ادبیات مارکسیستی آن دوران آشنایی داشته باشد، حتما می داند، که لنین منتظر واکنش پلخانوف بود، و از سوی گروه پلخانوف چندین نقد علیه «امپریوکریتیسیسم» باگدانوف و دیگر بلشویکهای نزدیک به لنین انتشار یافته بود. با اینهمه، پلخانوف و دوستانش به این موضوع چندان اهمیتی نمی دادند، که مثلا آنرا در ردیف نخست گذارده و پیروانش را بیش از آنچه نیاز است، بزرگ کنند. افزون بر این، پلخانوف پیشتر در سلسله گفتارهایی به نام «کند و کاوهای دینی در روسیه»، از زاویۀ «ماتریالیسم تاریخی» و «دینشناسی» به دیدگاههای نویسندگان مجموعۀ «وِخی» (بردیایف، لوناچارسکی و …) و دیدگاههای ماکسیم گورکی و …. پرداخته بود. موضوع دیگر، بیماری شدید پلخانوف بود. همچنین، در همان روزها، پلخانوف سرگرم آماده سازی اثر بسیار ارزندۀ  خودش -«تاریخ رشد اندیشۀ اجتماعی در روسیه»- بود. و اما، آنچه لنین در کتاب خودش گردآوری کرد، همانا کپی برداری از مجموعۀ اینگونه نقدها، و همچنین برداشت از کتابهایی بود، که از چرنوف، رهبر اس-ارها به وام گرفته و از روی آنها کپی برداری کرده بود،- یعنی خود لنین کتابهای فلسفی و اینگونه مباحث را در میان کتابهای خودش نداشت، زیرا اصولا به مباحث فلسفی اهمیتی نمی داد.

استالین به این نمی توانست بیاندیشند، که چه شد، که لنین در سال 1913 به فکر نوشتن این جزوۀ به اصطلاح «فلسفی» افتاد، نه پیش از آن. و چرا پس از نوشتن این جزوه، بازهم با باگدانوف، لوناچارسکی و دیگران در چارچوب حزب بلشویک به همکاری ادامه داد؟ نه، استالین نمی توانست به این چیزها فکر کند، همانگونه، که توده ایهای ما نمی توانند.

لنین به کنار! فرض کنید در حزب و سازمان شما خوانندگان، چندین تن عضو باشند، که طرفداران فلسفۀ نئوکانتیسم باشند، نیتچه گرا باشند، دین اسلام را تبلیغ کنند، حاجی و حجةالاسلام باشند، و یا حتی دیندار واقعی نباشند، اما دین را در حد….. پذیرفته باشند، ماتریالیسمشان ایدآلیسم سوبژکتیو باشد، در سیاست هم التقاطی باشند- به موارد دیگر رفتارهای نادرست اجتماعی اینگونه بلشویکها؛ مانند باگدانوف، کراسین، رادک، پارووس، شائومیان و غیره نمی پردازیم و می خواهیم خودمان را در چارچوب نگاه ایدئولوژیک-فلسفی بلشویکها نگه داریم. آیا واقعا شما حاضر هستید چنین عناصری را در چارچوب حزب و سازمان خودتان بپذیرید و با آنها همکاری کنید؟ فکر می کنم این پرسشی بسیار ساده می باشد. آیا شما، در چنین صورتی، 20 سال با چنین کسانی در یک سازمان و حزب همکاری می کنید و اینگونه همکاری را نیز در چارچوب روش مارکس-انگلس ارزیابی خواهید کرد؟

اکنون بگذارید ببینیم  چه چیزی را می توان «کشف جدیدی» نامید، که ماتریالیسم را «دگرگون» می کند

 گئورگی پلخانوف در-«آنارشیسم و سوسیالیسم»- (ترجمۀ نگارنده از روسی) بررسی دیدگاههای آنارشیستی را از سوسیالیستهای تخیلی و گرایش «تمامیت خواهانۀ» آنها آغاز نموده و نشان می دهد، که نخستین تلاشهای این دسته از اندیشمندان، که در دوران پیش از انقلاب صنعتی می زیستند، تلاشی اتوپیستی برای پاسخگویی به پرسشهای زمان خود بود. هنوز طبقۀ کارگر همچون فاکتوری مشخص و تعیین کننده در روابط  اجتماعی هویدا نشده بود، و طبعا، سوسیالیسم آن اندیشمندان، سوسیالیسمی تخیلی بود. نمایندگان سوسیالیسم تخیلی برای ارائۀ توضیحی کلی برای جامعه و دستیابی به راه حلی برای زدودن تضادهای اجتماعی سربرآورنده در شرایط نوین تلاش می کردند. آنان همه چیز را به «طبیعت انسانی» ارجاع داده و در پی «قانونگذاری مطلقا کاملی» بودند، که پاسخگوی همۀ مشکلات جامعه باشد. پلخانوف اتوپیسم این اندیشمندان را اینگونه توضیح می دهد:«اتوپيست کسی است، که سازمان اجتماعی کاملی را در نظر دارد، که بر پايۀ معياری تجريدی بنا می شود».(تاکید از پلخانوف). در این میان، هم سوسیالیستهایی بودند، که خواهان برقراری «برابری» در جامعه بودند، و هم کسانی مانند مورلی، که مردم را «کودن، نادان، تنبل يا زير تاثير هر شور شديدی که باشد» معرفی نموده و «پروژۀ دربارۀ مساوات» را از آن پروژه هايی می دانست، که «بيش از هر چيز با خوی انسان در تضاد است». مورلی بر این باور بود، که «مردم يا برای فرمانروایی به دنيا می آيند، يا برای فرمانبرداری»، و این را «قانونی الهی» می دانست. روشن است، که در اینجا نمایندگان اتوپیسم اجتماعی به دو اردوگاه متخاصم تقسیم می شدند، اما نقطۀ مشترک هر دوی این جناحهای متخاصم بر پایۀ باور به «طبیعت انسانی» بود و از طبیعت انسانی برای رد و یا تایید «ذات» انسان در پذیرش «خیر و شر» بهره می جستند.

پلخانوف دیدگاه مارکس را در برابر دیدگاه آنارشیستها اینگونه تشریح می کند: «از نظر مارکس، روابط حقوقی، همانند اشکال دولتی، نمی توانند نه خودبخود، نه بعنوان فراوردۀ به اصطلاح پيشرفت همگانی روح بشريت توضيح داده شوند. آنها ريشه در آن شرايط مادی زندگی دارند، که مجموعۀ آنها را هگل به پيروی از انگليسی ها و فرانسوی های سدۀ هژدهم، در اصطلاح کلی «جامعۀ مدنی» متحد کرد. اين تقريبا همان است، که گيزو می انگاشت، هنگامی، که او در پژوهشهای تاريخی خود می گفت، که ساختارهای سياسی ريشه در «روابط مالکانه» دارند.». می دانیم، که گیزو نتوانست از راز این «روابط مالکانه» پرده بردارد، زیرا او هم می کوشید از«طبیعت انسانی» کمک بگیرد.

  پلخانوف ادامه می دهد:«برای مارکس اين «شرايط» هيچ چيز رمزآلودی در خود ندارند. آنها بوسيلۀ موقعيت نيروهای توليدی مشخص می شوند، که هر جامعۀ مشخصی آنها را تنظيم می کند: «آناتومی جامعۀ بورژوایی را می بايد در اقتصاد سياسی جستجو کرد». و سپس گفتاوردی از مارکس را می خوانیم، که ساده ترین و بهترین توضیح می باشد:

«مردم در توليد اجتماعی فراورده های لازم  برای زندگيشان، وارد روابط مشخص ناگزير خارج از ارادۀ خود- در روابط توليدی مطابق با سطح مشخص پيشرفت نيروهای مادی توليديشان- می شوند. مجموعۀ اين روابط توليدی، ساختار اقتصادی جامعه را پديد می آورد، آن پايۀ واقعی، که رويش روبنای حقوقی و سياسی گذارده می شود و اشکال مشخص آگاهی های اجتماعی در تطابق با آن قرار می گيرند. شيوۀ توليد ابزار مادی هستی شرايط روند اجتماعی، سياسی و بطور کلی روانی را فراهم می آورد. انديشۀ مردم شکل نحوۀ زندگيشان را تعيين نمی کند، بلکه برعکس، نحوۀ زندگی اجتماعی آنها شکل انديشه شان را تعيين می کند(تاکید از پلخانوف). نيروهای مادی توليدی جامعه در مرحلۀ معينی از پيشرفت خود با روابط موجود توليدی، يا با خدمتگذاران آن، که تنها بوسيلۀ عبارت حقوقی روابط مالکيت به آن خدمت می کنند، که در بطن آنها اين نيروهای توليدی رشد يافته اند، وارد تضاد می شوند. از اشکال رشد نيروهای توليدی، اين روابط تبديل به پابندشان می شوند. آنگاه دوران انقلاب اجتماعی فرامی رسد.»(کارل مارکس، «در نقد اقتصاد سیاسی»، برلین، 1859).

 اکنون توجه کنیم و ببینیم آیا واقعا همانگونه، که استالین ادعا کرده است، کتاب لنین «کشف جدیدی» در بر داشته است، که ماتریالیسم را «دگرگون» نموده است؟  کتاب لنین، دست بالا را، که بگیریم، پدافند خوبی بود، در برابر ایدآلیسم. آیا این را می توان «کشف جدید و دگرگون کنندۀ ماتریالیسم» نامید؟ مقایسه کنیم:

گئورگی پلخانوف در این اثر خود دگرگونی ایجاد شده بوسيلۀ مارکس در علوم اجتماعی را با دگرگونی ايجاد شده بوسيلۀ کوپرنيک در ستاره شناسی مقايسه می کند و می گوید: «انسان در دفاع از موجوديت خود، از بيرون بر طبيعت تاثير گذاشته و به همين وسيله طبيعت خودش را نيز تغيير می دهد. تاثير انسان بر طبيعت پيرامون، وجود وسايل معين توليد، روابط توليدی معينی را متصور می شود. وابسته به خوی ابزار توليد موجود، مردم در رابطه بايکديگر در روند توليد قرار می گيرند(زيرا اين روندی اجتماعی است)، در اين يا آن  روابط متقابل و وابسته به روابط در روند اجتماعی توليد، عادات آنها، احساس آنها، تمايلاتشان، نحوۀ انديشيدن و کردار- در کوتاه سخن، همۀ طبيعتشان به شکل های ديگر درمی آيد. بدين ترتيب، جنبش تاريخی بوسيلۀ طبيعت انسان توضيح داده نمی شود، بلکه برعکس، طبيعت انسانی زير تاثير جنبش تاريخی، به شکل ديگری درمی آيد». و دقیقا در همین نکته است، که اتوپیسم کنار نهاده شده و دیدگاهی دانشورانه جای آنرا می گیرد. تا امروز هیچ مکتبی نتوانسته است این دیدگاه را رد کرده و چیز دیگری را جایگزینش نماید. معیار ما برای سنجش رفتارهای اجتماعی از همین دیدگاه برمی خیزد. اینک پس از 38 سال، که از حاکمیت جمهوری اسلامی می گذرد، همۀ اخلاقیات و رفتارها، هنجارها و ناهنجاریهای اجتماعی را در پیوند با ویرانی تدریجی، آگاهانه و برنامه ریزی شدۀ زیرساختهای اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی-روانی کشورمان شاهد هستیم. تباهی تدریجی کشور و مردممان در پیوند مستقیم با تباهی همین ساختارهای اجتماعی می باشد. بنا بر این، «طبیعت انسانی» و یا «ذات» فاکتور مستقل و از پیش تعیین شده ای نیست، که در هر شرایط و هر زمانی تغییرناپذیر بماند. این است آن «کشفی»، که ماتریالیسم را «دگرگون» کرد.

ادامه دارد

 
لنینیسم، مارکسیسم نیست-2

توضیح واضحات

فرزین خوشچین

توضیح واضحات

بخش دوم نقدی بر «لنینیسم چیست» را در چند مقالۀ آینده پی خواهیم گرفت.همانگونه، که می دانید این ترجمه در سایت «مجلۀ هفته» گنجانده شده است و منطقا می بایست نقد بر آنرا نیز «مجلۀ هفته» برتافته و در سایت خودش بگنجاند. اما چنین نشد. باز جای سپاس دارد، که سایت ارجمند «روشنگری» و «آزادی بیان» این نقد را پذیرفته اند و در انتشارش مرا یاری داده اند. اینگونه، که پیداست، کارکنان «مجلۀ هفته» در این مدت طولانی، که مقالات و ترجمه های مرا می پذیرفتند، درنیافته اند دیدگاه من سالیانی است، که در نقد لنین و لنینیسم است و با تکیه بر اسناد و ادبیاتی می نویسم، که ایشان یا بدان دسترسی ندارند، یا از کنارش گذشته و بدان توجهی نداشته اند. به هر روی، حزب توده و گرایشهای توده ایستی، با نامهای گوناگون فعالیت می کنند و من هم بسیار دوست می دارم، که اینگونه فعالیتها با نام و سمتگیری مشخص خودشان وجود داشته باشند و این اندازه جرات و سوادش را داشته باشند، که بتوانند نقد بر مواضع خودشان را بخوانند، آنرا درک کنند، و عقلشان را روی هم بگذارند و پاسخ درستی بدهند، نه اینکه در قالب مامور «ادارۀ انطباعات» ظاهر شده و اعلام بفرمایند:

 Majaleh Hafteh <hafteh7@yahoo.de>

To Farzin Khoshchin

Feb 14 at 8:55 PM

با عرض سلام

ما به ماركسيسم – لنينيسم اعتقاد داريم و  از دستاوردهاي آن مفتخر و اشتباهاتش را نقد ميكنيم و از انتشار مطالبي كه با لنين و لنينيسم مخالفند معذوريم

به نظر شما احترام ميگذاريم اما رسانه خود را در اختيار مخالفان لنينيسم و اتحاد جماهير شوروي قرار نخواهيم داد

با احترام

مجله هفته».

نخست آنکه، این فعالان سیاسی، که به مارکسیسم-لنینیسم اعتقاد دارند، مسلما می توانند در خیال خودشان «دستاوردهایی» برای لنینیسم پنداشته و بدانها «افتخار» هم بنمایند- همانگونه، که همۀ «باورمندان» به «لنینیسم» به این تخیلات خودشان افتخار می کنند. به هر روی، هیچکدام از لنینیستها در پی مطالعات و پژوهشهای خودش به این «باور» نرسیده است، بلکه این مکتب را از روی عقاید دیگران تقلید کرده و همرنگ جماعت گشته است. اما مهمتر از سرگرم بودن به این «افتخار» کذایی، که خود را در شکل و شمایل «استالینیسم» هم نمایان می سازد، مهم این است، که جرات داشته باشند نقد را با نقد پاسخ دهند، نه با سانسور.

دوم آنکه، نگارنده تا امروز در سایت «مجلۀ هفته» هرگز ندیده ام نقدی و یا اشاره ای بر «اشتباهات» «لنین» و «لنینیسم» نوشته شده باشد، جز آنچه خودم نوشته ام. آنچه را هم نوشته ام، کوشیده ام نه چندان آزارنده باشد، که خواننده و طرفدار لنینیسم را برماند، بلکه تلاش من بر این بوده است، که چشم ایشان را بر حقایق تئوریک باز نموده و روش لنین را نشان دهم. اگر گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» نقدی و تحلیلی از «اشتباهات لنینیسم» دارند، بسیار خوب خواهد بود آنرا معرفی کنند. چنین نقدی را هرگز هیچیک از دوستان ایشان ننوشته و نمی تواند بنویسد.

بارها در اینجا و آنجا خوانده و شنیده ایم، که می گویند: «مارکسیسم را دگم نمی کنیم و به اشتباهات مارکس و انگلس هم اشاره می کنیم». اما من تا امروز در جایی نخوانده ام، که کسی به «اشتباهات مارکس» اشاره کرده باشد. خود من چند اشتباه مارکس را یافته ام، اما همچنان مارکس را برتر از دیگر اندیشمندان و انگلس را بهترین می دانم. دربارۀ چند اشتباه مارکس، در جایی دیگر سخن خواهم گفت. اما پی بردن به اشتباهات مارکس به من نشان داده است، که اتفاقا مارکس و انگلس «دگم» نبودند، زیرا برخورد خودشان را تغییر می دادند. اما لنین همواره اشتباه کرده و همواره نیز همان اشتباهات را تکرار کرده بود. با اینهمه، در اینجا سخن از «لنینیسم» است و سانسور «مجلۀ هفته»، که از نقد من بر «استالینیسم» رمیده است. ایشان بدرستی دریافته اند، که نقد «استالینیسم» به نقد «لنینیسم» می انجامد؛ استالین در حزب «بلشویک» پرورش یافت و اگر قرار باشد از رفتار و دیدگاههای او سخنی گفته شود، این سخنی دربارۀ ساختار حزب «بلشویک» و چگونگی «لنینیسم» هم خواهد بود. افزون بر این، من روی این موضوع پافشاری می کنم و توضیح باید داده شود، که چرا این دسته از رفقای درون گیومه به استالین بازگشت ایدئولوژیک نموده اند، اما حاضر نیستند گذشتۀ خود (دوران گرایش به خروشچف و ناسزاگویی به استالینیستها) را محکوم نمایند؟ اینک پرسش این است: از کجا و چگونه می توان اطمینان داشت، که ایشان چند سال دیگر دوباره به سرشان نزند و مواضع امروزی خود را رد نکنند؟ آخر حزب کمونیست روسیه خودش دچار بحران است و بزودی گنادی زیوگانوف و دار و دستۀ سوسیال-شووینیستش کنار نهاده خواهند شد. اینگونه نیست، که هرچه حزب کمونیست روسیه بگوید و هرگونه رفتاری داشته باشد، همۀ کمونیستهای جهان باید میمونانه از آن دنباله روی کنند.

«لنینیسم،مارکسیسم نیست»! من این را بارها و در نوشته های بسیاری گفته و نشان داده ام. گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» بارها مقالات و ترجمه های مرا منتشر کرده اند. چرا پیش از این نمی توانستند دریابند مفهوم نوشته های من چیست؟ یا شاید درجۀ «مدارا»ی ایشان بالاتر بود؟ یا شاید و به گمان من همینگونه است، که این سایت زیر فشار توده ایها و مترجم توده ای، ا.م.شیری، قرار گرفته است، که در توان خودش ندیده است به نقدهای من پاسخ بدهد. این است، که سانسور را بهترین چاره دانسته است.

پیش از این، بویژه نقدی در 4 بخش بر ترجمه ای از همین فعال توده ای نوشته، بیسوادی و نادرستی مطالبش را- «لنینیسم- مارکسیسم نیست» را- نشان داده بودم، که از فیلتر ادارۀ سانسور همین سایت «مجلۀ هفته» گذشته بود. چرا گردانندگان این سایت هنگام انتشار این مقاله ها متوجه موضع ضد توده ای و نقد لنینیسم این قلم نشدند؟ ایشان به من پاسخ داده اند: «از انتشار مطالبي كه با لنين و لنينيسم مخالفند معذوريم». مگر این بار نخست بود، که من «لنینسم» را نقد می کردم؟ ایشان افزوده اند: «به نظر شما احترام ميگذاريم اما رسانه خود را در اختيار مخالفان لنينيسم و اتحاد جماهير شوروي قرار نخواهيم داد».

روشن است، که من یکی از «مخالفان لنینیسم» هستم. اما مخالفت من چیزی نیست، که ایشان تا امروز با آن برخورد داشته اند. شما آیا در جایی دیگر شنیده و یا خوانده اید، که «لنینیسم» را از دوران فعالیتهای لنین در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» به نقد کشیده باشند؟ نقد من بر «لنینیسم» از اینجا آغاز می شود. من این را در چندین مقاله توضیح داده ام و هر بار نیز «مجلۀ هفته» گویی در خواب و بیداری بسر می برده و اینها را منتشر کرده است. اکنون چه شده و به گفتۀ روسها «کدام مگس ایشان را گزیده است»، که ادامۀ نقدها و زده شدن پنبۀ استالینیسم را برنتافته اند؟ جز این است، که داد و فریاد مترجم پر مدعا و بیسواد توده ای درآمده است؟ جز این است، که من خائنان توده ای و همکاران جلادان جمهوری اسلامی را رسوا می کنم؟

جالب است، که همین «مجلۀ هفته» کتاب ارزشمند پلخانوف-«نقش شخصیت در تاریخ»- را برای دانلود کردن در سایت خودش گذارده است، که جای سپاس دارد. اما آیا از این اثر پلخانوف توانسته اند به نقد «کیش شخصیت» و بزرگنمایی استالین و لنین پی ببرند؟ روشن است، که چنین نیست و من گمان نمی کنم. کسیکه کتاب پلخانوف را خوب فهمیده باشد، هرگز نمی تواند دنبال کیش شخصیت برود و برای استالین و یا هرکس دیگری سینه بزند.

اکنون نگاه کنیم به ترجمه ها ومقالاتی دیگر از من، که همین سایت «مجلۀ هفته» از من پذیرفته و منتشر کرده است.

پیش از آن نقدی، که در چهار بخش در نقد «سخنرانی س.ن. کیروف» نوشته بودم و سایت «مجلۀ هفته» هم آنرا منتشر کرد و ندانست، که محتوای این نقد چیست، مقالۀ «پلخانوف و لنین- دو دیدگاه» را از جمله برای سایت «مجلۀ هفته» فرستاده بودم، ایشان هم آنرا منتشر کردند. موضع من در اینگونه مقالات بسیار روشن است؛ به مقایسۀ دو خط لنین و پلخانوف پرداخته و لنینیسم را نقد کرده ام. به زبان فارسی نوشته ام، نه چینی. در این نقدها، «اعترافنامۀ» لنین را ترجمه و معرفی کرده ام. نشان داده ام، که لنین دروغ بزرگی گفته بود. هرکس هر چند بار هم «یک گام به پیش، دو گام به پس» را بخواند و حتی آنرا از بر داشته باشد، باز هم نمی تواند این دروغ لنین را کشف کند: لنین «منشویک» بود، یعنی در «اقلیت» قرار داشت. و اما لنین در کجا و در کدام مرحله در اقلیت قرار نداشت؟

هیچکس تا امروز در جنبش چپ ما به این موضوع اشاره نکرده است، اما من در این مقاله ها به افشای دروغ بزرگ لنین پرداخته ام و نشان داده ام، که «بلشویک» (دراکثریت بودن) لنین دروغی بیش نبوده است. و می بایست توجه داشته باشیم، که 1) من هرچه نوشته ام، با تکیه بر اسناد و مدارک بوده است. آزادی بیان و عقیده باید برای همه و در همۀ موارد باشد، نه اینکه فقط شعارش را بدهیم و در عمل سانسور کنیم. اگر کسی دروغپردازی کند، می توان با انتشار سخنانش مخالفت نمود. اما نمی توان سانسور را برقرار نمود، زیرا سخنی با اندیشه و پذیرفته های ما جور نیست. بنا بر این، گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» و همۀ کسانی که خواهان سانسور هستند، باید بدانند، که اگر من «اعترافنامۀ» لنین را ترجمه و معرفی نمی کردم، حتما در آینده کسی دیگر این کار را می کرد. پس چه بهتر، که هرچه زودتر با واقعیات آشنا بشویم. سایت «مجلۀ هفته» اینگونه مقالات مرا منتشر کرده است، اما اکنون، که نقدهای سخت و ریشه ای بر استالینیسم و لنینیسم بسیار تندتر شده و ادامه یافته اند، ایشان دریافته اند، که پاسخی ندارند و باید سانسور کنند!

  هیچکس نمی تواند روی خورشید را گل بمالد، اما همه می توانند دخمه ای بکنند و سر خود در آن فرو کنند. در اینصورت، چنین کسانی حق ندارند از وجود سانسور در جمهوری اسلامی یا هر کشور دیگر شکوه کنند. چرا آنموقع، که به این افشاگری پرداختم، مقاله را منتشر کردند- هنگامیکه نقد آشکارا و رک علیه خود لنین بود-، اما مقالۀ گذشتۀ مرا، که به افشای چرندهای استالینی پرداخته بودم، منتشر نکردند؟ به این لینک نگاه کنید! نقد لنینیسم را برای «مجلۀ هفته» هم فرستاده ام. بخوانید و ببینید موضع مقاله چیست.

http://mejalehhafteh.com/2013/11/20/%D9%BE%D9%84%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%81-%D9%88-%D9%84%D9%86%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%86%D8%AE%D8%B3%D8%AA

آیا کسی، که سانسور می کند و می گوید: «از انتشار مطالبي كه با لنين و لنينيسم مخالفند معذوريم»، حق دارد از جمهوری اسلامی انتقاد کند؟ جمهوری اسلامی هم از انتشار هرگونه ادبیاتی، که مخالف شرع انور باشد و مثلا تبلیغات آتئیستی بکند، «معذور» است. چه ایراد دارد؟ زنده باد سانسور در سرتاسر جهان! مرگ بر دگراندیش! خوب شد؟ اما، نه! باید با سانسور مبارزه کنیم و به هیچکس اجازه ندهیم سانسور کند و سانسورچی باشد.

یکی از ترجمه های من از پلخانوف، «پاتریوتیسم و سوسیالیسم» می باشد، که از جمله برای سایت هفته هم فرستاده ام و ایشان هم این را منتشر کرده اند. مسلما نتوانسته اند دریابند، که این نکته ای بسیار اصولی و ظریف از پلخانوف است، که برای آغاز مطالعه دربارۀ «سوسیال-شووینیسم» و مواضع لنینی «پاراژنچستوا» (شکستخواهی کشور خودی در جنگ با کشور بورژوازی دیگر) می باشد. در این باره چندین بار توضیح داده بودم. این نخستین بار نبود. ازهمینجاست، که توده ای ها در برابر تمایلات زیاده خواهانۀ استالین در جریان نفت شمال و جدایی آذربایجان کاملا آچمز شده بودند. و  در پیروی از همین «تئوری» لنین بود، که حزب توده خواهان برون رفت نیروهای شوروی از ایران نشده بود. مسلما، اگر شوروی به ایران حمله می کرد، توده ایها با لشگر متجاوز همکاری می کردند و نامش را هم «پیروی از مکتب مارکسیسم-لنینیسم» می گذاشتند! همین امروز هم اگر روسیه سهم ایران از دریای خزر را می خورد، ایران را بر سر پروژۀ اتمی و … می دوشد، توده ایها و لنینیستهای گوناگون جیک نمی زنند. لنینیسم، مارکسیسم نیست!

گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» گفته اند: «رسانه خود را در اختيار مخالفان لنينيسم و اتحاد جماهير شوروي قرار نخواهيم داد».

نخست آنکه،  چون در عمل، چندین بار مقالات مرا منتشر کرده اند، یا نتوانسته بودند از محتوای سخنان من سر دربیاورند؛ و یا درجۀ مدارا و آزادیخواهی ایشان بالاتر از امروز بود.

دوم آنکه، کدام «اتحاد شوروی»؟ روشن است، که سرتاسر تاریخ «اتحاد شوروی» را نمی توان یک گونه پنداشت. دوران استالین را «نواستالینیستها» به نام «اتحاد شوروی»  تا فروپاشی بلوک شرق معرفی می کنند. می دانیم، که دوران استالین، پس از سخنرانی خروشچف در کنگرۀ بیستم، عملا کنار نهاده شد. اما نه پیش از کنگرۀ بیستم، و نه پس از آن، «سوسیالیسم» و «حکومت کارگری» هرگز در شوروی وجود نداشت. گردانندگان سایت «مجلۀ هفته» از کدام «شوروی» سخن می گویند؟ از همان شوروی، که در زمانی، که وجود داشت، ایشان ترجیح داده بودند در اروپای بورژوایی بمانند، از مواهبش بهره ببرند و شعارهای توخالی سوسیسالیستی سر دهند؟ یا منظورشان از «شوروی» همان دوران استالین است؟ ایشان می بایست پیش از هرچیز مالیات همان ناسزاگویی های گذشتۀ خودشان علیه استالینیستها را بپردازند و توضیح بدهند، که چگونه شد ایشان دوباره و چند باره «تواب» شده و به موضع استالینیسم ناب محمدی بازگشت کرده اند و چه تضمینی وجود دارد، که دوباره فیل ارتدادشان یاد هندوستان رویزیونیسم را نکند.

اما من نگارنده از ادبیات توده ایهای خروشچفی علیه توده ایهای استالینیستی استفاده نمی کنم، بلکه دیدگاه من از ریشه در تخالف با دیدگاه ایشان است. من به جای تکرار بحثهای بی سرانجام گذشته (میان خروشچفی ها و استالینی ها)، به نقد ریشه ای دستگاه اندیشۀ لنین پرداخته ام و این را هم از راه افشای «لنینیسم»، و هم از راه افشای «بلشویکها»یی مانند استالین ادامه خواهم داد و از سانسور هم هیچگونه ترسی ندارم. خوشبختانه امکانات تکنیکی امروز به همه این اجازه را می دهد نظرات خود را با روشهای گوناگون ابراز نمایند.

من فکر می کنم همۀ سایتهای چپ می بایست به پیشباز برخورد آزادانۀ اندیشه ها رفته و بخش ویژه ای را برای اینگونه مسائل تئوریک باز کنند.

سخنرانی س.م.کیروف-4

سخنرانی س.م.کیروف-4

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

4

 کیروف در بخشی از سخنانش با فرنام «لنین ــ سازمانگر حزب» چنین گفته است:

«تاریخ حزب ما، تاریخ زندگی و فعالیت لنین است. او نبوغ خود را در کار تشکیل حزب کمونیست روسیه (بلشویک) بمثابه یک سازمانگر توانا نشان داد. دشمنان ما با اذعان به ذهن روشن لنین، قدرت سازمانگری او را نادیده می گیرند».

یکم؛ جهانبینی- کیروف مسلما نمی توانست درک کند، که «سازمانگری» و برپایی تشکیلات می بایست بر پایۀ ایده هایی باشد منسجم، سیستماتیک، روشن و هدفمند. اما همانگونه، که از تاریخ رشد تشکیلات لنینی برمی آید، تشکیلات لنینی بر چنین روشی پایه گذاری نشده بود، بلکه در هر گامی، چرخشی نوین و گردشی دگرگونه را تجربه نموده و رفته-رفته به شکلی در می آمد، که ساختار نخستین و ماهیتش آنرا دیکته می کرد؛ چنانکه هر سازمانی بر پایۀ جهانبینی خودش شکل می گیرد. مسلما، لنین در جریان زندگی و فعالیتهای سیاسی خودش، شکل می گرفت و پخته تر می شد، اما پایۀ اندیشۀ او همان «خشت کجی» بود، که ساختار تشکیلاتش را کج و نادرست رقم زده بود. کیروف آنقدر به این چیزها توجه و آگاهی نداشت، که بتواند روند ساخته شدن بنای تشکیلاتی «بلشویسم» را دریابد. پایۀ تشکیل حزب لنینی، پایه ای غیرمارکسیستی بود: گرچه شعار لنین برای پرولتاریا و «دیکتاتوری پرولتاریا» بود، عملا بلشویکها «انقلابیان حرفه ای» گردآمده در سازمانی «بلانکیستی» بودند. آنچه «بلشویکها» را گرد هم آورده بود، نه جهانبینی مارکسیستی، بلکه «پراکتیک سیاسی» بود، که تنها و تنها در مبارزه با «تزاریسم» بازتاب می یافت، نه در فرارویی طبقۀ کارگر و زحمتکشان روسیه. این پایه های مکتب مارکس نبود، که لنین و طرفدارانش را گرد هم آورده بود، زیرا لنین و بلشویکها پیرو فلسفه ها و جهانبینی های گوناگونی بودند، که حتی دین و فلسفۀ ایدآلیستی را عملا تبلیغ می کردند، در فلسفه به کانت بازگشت کرده بودند، نئوکانتیسم و … را تبلیغ می کردند. گرچه در دید نخست، بسیاری از خوانندگان به «مبارزۀ لنین» با «امپریوکریتیسیسم» و کتاب معروفش اشاره می کنند، در واقع، لنین نشان داده است، که اساس بحث در این باره را بطور کامل درک نکرده، و از همین روی نیز، نتوانسته بود گام درستی را در آغاز چنین بحثی بردارد. شکافتن این موضوع را می بایست در گفتار ویژه ای با فرنام «لنین و فلسفه» دنبال کنیم، اما در کوتاه سخن، می بایست به این نکته اشاره داشته باشیم، که لنین وارد مبحث اساسی و پایه ای سابقۀ برخورد راسیونالیسم و امپیریسم نشده، دیدگاه ویژۀ کانت را در واکنش به این دو مکتب فلسفی نتوانسته بود دریابد، و از همین روی نیز، تنها نگاهی گذرا و دریافتی سطحی از مقالاتی داشت، که پلخانوف، ل.ئی. آکسلرود بویژه در این باره نوشته بودند. و این نکتۀ مهم را می بایست بگویم، که شناخت درست و همچنین کامل از کانت، شناختی نیست، که با خواندن چند مقاله به دست آید. آنچه باگدانوف در پی آواناریوس و دیگران تکرار می کرد، از پایۀ تئوریک اشتباهی برخوردار بود، که حتی کمترین نزدیکی با دیباچۀ توضیحی ایمانوئل کانت برای دریافت درست از «نقد عقل محض» را در بر نداشت. و این تازه توضیحی بود، که کانت خود را مجبور دیده بود برای دو تن از منقدان آلمانی زبان فلسفه بنویسد، که دو نقد جداگانه، در دو مجلۀ فلسفی بر «نقد عقل محض» نوشته و اتفاقا، هر دوی آنها به راهی خطا رفته بودند!!!! اکنون اگر بخواهیم به دیدگاه باگدانوف، لوناچارسکی، بردیایف، سرگئی بوولگاکوف و همچنین، به دیدگاه لنین بر این موضوع بپردازیم، می بایست  در نظر داشته باشیم،که هیچکدام از ایشان، تا جایی، که من می دانم، دیباچۀ کانت را نخوانده بود،- س.م. کیروف و دار و دستۀ استالین، که جای خود دارند. و این تازه یک جنبه در نقد «امپریوکریتیسیسم» است، که پای لنین در آن می لنگد. موارد دیگری نیز در انحراف جهانبینی لنین سهیم بودند، که تاثیر خود را بر ساختار سازمانی بلشویسم گذارده بودند.

 

دوم؛ پراکتیک سیاسی- «سازمانگر حزب»، که کیروف از آن دم می زند، به هیچ روی نمی توانست لنین را در نقش «پراکتیک سیاسی» دارای اعتبار نماید. زیرا لنین نه تنها به فلسفه و جهانبینی اعضای حزب خودش اهمیت نمی داد، و یا بهتر است بگوییم؛ برخوردی جدی نداشت، بلکه موضوع از همینجا «بیخ پیدا می کند»، زیرا  در چنین صورتی، اعضای تشکیل دهندۀ حزب لنینی، کسانی هستند، که دارای گرایشهای گوناگون و متضاد با انحرافات ویژۀ خودشان نیز می باشند، که اصولا برپایی و سازمان دادن چنین حزبی، تنها به انشعابات گوناگون نیز خواهد انجامید،- یعنی نطفۀ انشعاب و دردسرهای آینده را در همینجا باید جستجو نمود؛ «اکونومیستها»، «بوندیستها»، «خداسازان و طرفداران دین پنجم»، «لیبرالهای لیگ برون مرزی»، «طرفداران طبقۀ کارگر»، که هنوز نتوانسته اند بطور کامل از«نارودنیسم» دل بکنند و گرایشهای آنارشیستی را با خود دارند،- چنین مجموعه ای نمی تواند «حزب طبقۀ کارگر» را بر پایۀ مکتب مارکس بنا کند. توجه ویژۀ خوانندگان را می بایست به این نکته جلب نماییم، که دقیقا همزمان با «نوشتن» نقد بر جهانبینی باگدانوف، لنین با او در «مرکز بلشویکی» برای انجام «پراکتیک سیاسی» (بانکزنی، کشتن موروزوف و بالا کشیدن بیمۀ عمر او و …) همکاری پیگیرانه ای داشت!!!

همچنین، توجه داشته باشیم: کنگرۀ نخست در 3-1 (15-13) مارس 1898 در مینسک (پایتخت بلاروس) با فراخوان پ.ب.استرووه برگزار شد. کنگره برای این در 1 مارس آغاز شد، که بر پیوند خود با فعالیتهای «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) تاکید کرده باشد،- در 1 مارس 1889 تلاش نافرجام سازمان «ارادۀ خلق» برای ترور الکساندر سوم رخ داده بود. و این نشان می دهد، که گرایش این جوانان به اصطلاح «مارکسیست»، هنوز در پیوند با اندیشه های «نارودنیک» بود.

 لنین در اعلامیۀ هیات تحریریۀ «ایسکرا» در 23 (5) سپتامبر 1900 نوشته بود: «پیش از آنکه متحد شویم، و برای آنکه متحد شویم، می بایست ابتدا مرزهای خودمانرا قطعا مشخص کنیم». اما آیا انصافا لنین «خط و مرزها» را برای فراخوان نمایندگان به کنگرۀ برپایی حزب تشخیص داده و آنها را ترسیم کرده بود؟ او در آن «اطلاعیه» از انحرافات گوناگون سخن گفته و نمایندگانش را نیز برشمرده بود، اما در کنگرۀ دوم نمایندگان چه گرایشهایی شرکت کردند؟ برای نمونه، «بوند» یعنی چه؟ یعنی «اتحادیۀ پرولتاریای یهودی کشورهای لیتوانی، لهستان و روسیه»، که چون تافتۀ جدابافته ای هستند- «برگزیدگان یهوه»- در هر سازمان حزبی، که وارد شوند، گله وار زیست خواهند کرد. «بوندیستها» در «اتحاد مبارزه» هم بودند، در کنگرۀ نخست شرکت تعیین کننده ای داشتند، به کنگرۀ دوم هم فراخوانده شدند. و اما، واقعا چرا لنین «بوندیستها» و «اکونومیستها» را به کنگرۀ دوم فراخوانده بود؟ چرا نتوانسته بود از دوران «اتحاد مبارزه» و کنگرۀ نخست، درس بگیرد؟ آیا واقعا لنین، سازمانگر حزب مارکسیستی بود؟

بنا بر این، آنچه کیروف «پراکتیک سیاسی» می نامد، چیزی است همانند کشمکش میان گرایشهای ناهمگونی، که اشتباها گرداگرد یکدیگر ایستاده اند.

سوم؛ جبهه یا حزب- با توجه به این نکتۀ دوم است، که می بایست به مقایسۀ دو خط لنین و خط پلخانوف در گزینش اعضای حزب طبقۀ کارگر نگاه کنیم. و این نه تنها از دیدگاه و شخصیت فردی ایشان، بلکه در آغاز از دیدگاه خط سیاسی-ایدئولوژیک ایشان می بایست در نظر گرفته شود. بیایید به روند رویدادها از زمان برپایی «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و رسیدن به کنگرۀ نخست ح س د ک ر نگاهی گذرا بیاندازیم: در چارچوبی به نام «اتحاد مبارزه» ما عناصری را می بینیم، که در بهترین حالت، چیزی جز «جبهۀ چپ اجتماعی» را نمی ساختند، اما دل خودشان را خوش کرده بودند، که در راه «برپایی حزب طبقۀ کارگر»، آنهم آنگونه، که لنینیستها دوست می دارند در بوق و کرنا بدمند- «حزب تراز نوین»- و البته در تطابق کامل با مکتب مارکس گام برمی دارند!!! بخوبی می دانیم، که نخستین مبارزۀ پلخانوف برای برپایی کنگرۀ دوم و «اتحاد تشکیلاتی» با لنین، اخراج استرووه بود. نخست برایمان شگفت آور است اینگونه برخورد پلخانوف، بویژه اینکه ابتکار فراخوان برای برپایی کنگرۀ نخست و همچنین، نوشتن مانیفست کنگره را همین پ.ب. استرووه بر عهده داشت.مانیفست نخستین کنگرۀ حزب را پس از کنگره و دستگیر شدن نمایندگانش، همین استرووه نوشته بود. و این دقیقا همان زمانی بود، که لنین با استرووه روابط خوبی داشت.

می دانیم پلخانوف در سالهای پایانی سدۀ نوزدهم با کمک همین «مارکسیستهای علنی» توانست کتابهای خودش را با نام مستعار، اما بصورت علنی در پتربورگ منتشر کند- «اندر مسالۀ رشد دیدگاه مونیستی بر تاریخ»، با امضای ن. بتلوف. اما این فعالیتی جبهه ای و بیرون از چارچوب سازمانی بود. اما لنین با همین استرووه در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» فعالیت تشکیلاتی داشت.

 با اینهمه، نخستین قربانی پلخانوف، استرووه بود. پاترسوف و زاسوولیچ در ملایم کردن برخوردهای پلخانوف با خط استرووه بسیار تلاش کردند. سپس پلخانوف خواستار اخراج اکونومیستها- سرگئی پراکاپوویچ و یکاترینا کووسکُوا- از «اتحادیۀ سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» شده بود، زیرا آنها حتی پا را از برنشتاین هم فراتر گذارده و نقطه نظر «سوسیال-دمکراسی» را رد کرده بودند. برای همین بود، که پلخانوف به ارگان «سایووز» حمله می کرد. پلخانوف حتی در مارس 1900 جزوه ای بسیار تند نوشت، به نام

“Vademecum”

     که واژه ای لاتین و به معنی «با من بیا» می باشد و یادآور نقدهای پلخانوف بر دیدگاه «اکونومیستها» بود و ایشان را به ارتداد، سازش با فروپاشی و التقاط متهم می نمود

 در برابر اینگونه برخوردهای پلخانوف با اپورتونیسم چپ و راست، لنین همان آش شله قلمکار «اتحاد مبارزه» را به کنگرۀ دوم فراخواند، و دیدیم، که میوه ای جز انشعاب و هیاهو در بر نداشت. و بسیار هم جالب است، که در پایان کنگرۀ دوم، «بوند» و «رابوچه دلو» اخراج شدند. سپس هم، که برخی از همان «اکونومیستها»، که مواضع خودشان را کنار گذارده و می خواستند با حزب همکاری کنند، تازه لنین به فکر مبارزه و کنار گذاردن ایشان افتاده بود!!! در اینجا بود، که پلخانوف مقالۀ معروف «چه نباید کرد؟» را نوشت و لنین در پاسخ، با پلخانوف موافقت نمود، که با ایشان می بایست همکاری نمود

چهارم؛ پاراژنچستوا- لنین با ژاپن و آلمان نه تنها همکاری می کرد، بلکه این کار خودش را «تئوریزه» هم کرده بود: «پاراژنچستوا»، یعنی شکستخواهی کشور بورژوایی خودی، در جنگ با کشور امپریالیستی و متجاوز؛ مثلا اگر آمریکا به جمهوری اسلامی آخوندی حمله کند و کشور ما را بمباران کند، ما می بایست هورا بکشیم و با آمریکا همکاری کنیم!!! جالب است، نه؟ نگاه پلخانوف به اینگونه موضوعات را می بایست در مقالۀ « پاتریوتیسم و سوسیالیسم» ترجمۀ همین قلم دنبال کنیم.

http://www.roshangari.net/?p=31332

http://www.azadi-b.com/J/2014/08/post_414.html

http://www.hafteh.de/?p=75793

 پنجم؛ باندیتیسم- افزون بر اینها، «لنین-سازمانگر حزب» کیروف به باندیتیسم هم علاقه داشت. روشن است، تامین منابع مالی برای «پراکتیک سیاسی» لازم می باشد. اما پناهندگان سیاسی سالهای پایانی سدۀ نوزدهم و سالهای آغازین سدۀ بیستم، هیچگونه کمک هزینه ای دریافت نمی کردند و مجبور بودند کاری پیدا کنند. برخی از سرشناسترین فعالان سیاسی، از راه چاپ کتاب، فروش روزنامه، سخنرانی و درس دادن در دانشگاه یا آموزگاری خصوصی، هزینۀ زندگی خودشان را در کنار فعالیتهای سیاسی در می آوردند. بیشتر فعالان سیاسی نیز مجبور بودند کارهای دیگری پیدا کنند. همسر پلخانوف پزشک بود و با اینهمه، بسختی کار پیدا می کرد. پاول آکسلرود و همسرش، که بهترین مقالات و نقدهای فلسفی را می نوشت، هم در کارهای چاپ و انتشار ادبیات مارکسیستی فعالیت می کردند، و هم طبقۀ پایین خانۀ خود را به فروشگاه ماست و شیر تبدیل کرده بود. این دو رفیق به رفقای دیگر کمک مالی می رساندند. لنین برای دست انداختن، همین رفقا را «ماستبند» می نامید. در همین زمان، هزینۀ زندگی لنین و نزدیکانش از راه بانکزنی، جنایت و بالا کشیدن مال دیگران (مشخصا قتل موروزوف و اشمیدت)، و همچنین گرفتن کمکهای مالی از سرویس جاسوسی ژاپن، اتریش و آلمان فراهم می آمد. «قدرت سازماندهی لنین» در ایجاد «مرکز بلشویکی» (باگدانوف، کراسین، لنین) بود، که بر امور یاد شده نظارت داشت. برای روشن شدن این موضوع، بسنده است با افرادی همچون؛ رادک، کراسین، اسوردلوف، شائومیان، پتراسیان و دیگران آشنا شویم و بدانیم که این «راهزنان، دزدان و کلاشان»، همان «انقلابیان حرفه ای بودند، که لنین در «چه باید کرد» خودش بدانها اشاره کرده بود،- یعنی همان ایدۀ باکوونین، که از پروودون و آنارشیستها به وام گرفته بود و لمپنها را برای انقلاب کردن مناسب می دانست. اکنون این دیدگاه را در برابر دیدگاه انگلس بگذارید، که لمپنها را «گلهای پامچال» و غیرقابل اطمینان و ناشایسته برای اردوی انقلاب ارزیابی می کرد. بلشویکها عملا با گروه راهزنان سیبری همکاری می کردند و در قفقاز گروهی راهزن را سازمان داده بودند. آیا برای انجام اینگونه کارها به «نبوغ» نیاز هست؟ در اینصورت، آل کاپون هم «نابغه» بود. اینها نکته هایی هستند، که تنها برای نمونه برشمرده ایم

با اینهمه، کیروف  سخن از «پیش بینی داهیانه، توان عظیم و پایداری او در مبارزه با اپورتونیسم امکان تشکیل بزرگترین حزب جهان را برای وی فراهم آورد» می گوید

براستی، کیروف از کدام «قدرت سازماندهی»، از کدام «پیشبینی»، کدام «مبارزه با اپورتونیسم» و کدام «بزرگترین حزب جهان» سخن می گوید؟

آیا دیدگاههای باگدانوف، لوناچارسکی، مرژکوفسکی، کراسین، پارووس، رادک، گورکی، استالین، تروتسکی، زینوویف، دزرژینسکی، بریا، شائومیان و … در تطابق با مارکسیسم بودند؟

می دانیم، که رفقای لنین در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر»، از جمله، کسانی بودند، که سرگرم «خداسازی» و «دین پنجم» بودند. به تکرار نام ایشان نمی پردازیم. در این باره در مقاله های «دیدگاههای حزبی و صنفی» و جاهای دیگر اشاره کرده ایم. اما جنبۀ دیگری نیز از کوتاه آمدن لنین و بلشویکها در برابر «اپورتونیسم» راست و چپ درون سوسیال-دمکراسی اروپای باختری را می توانیم ببینیم: پلخانوف نخستین کسی بود، که هم دیدگاههای «نارودنیکها» را از ریشه مورد نقد قرار داده بود، و نیز دیدگاههای «اپورتونیستی» کسانی مانند کنراد اشمیدت، برنشتاین، هیلفردینگ و کائوتسکی از جناح راست، و دیدگاههای کسانی مانند پانه کووک را از جناح چپ، نقد می کرد. لنین هرگز نتوانست اینگونه دیدگاهها را مستقلا درک کند و در نقد ایشان پیشتاز باشد.

افزون بر این، لنین تنها هنگامی علیه «امپریوکریتیسیسم» جبهه گیری «صوری» نشان داد، که پلخانوف و دوستانش این خط انحرافی بلشویکها را نقد کرده بودند. کاری، که لنین کرد، چیزی نبود ، جز سرهم کردن نقدهای دیگران و ادامۀ همکاری با همان کسان در چارچوب حزب بلشویک کذایی، و سپس هم دادن مسئولیتهای مهم به ایشان در دولت بلشویکی.

در اینجا می بایست از لنینیستهای ایرانی بپرسیم: آیا شما هم آماده اید با چنین کسانی در حزب و سازمان خودتان همکاری کنید؟

کدام «بزرگترین حزب جهان»؟ بلشویکها تا پیش از  اکتبر 1917 در اقلیت بودند، سپس هم با زور سرکوب توانستند به تنها حزب کشور تبدیل شوند.

 

جنگ امپریالیستی و انقلاب

 کیروف سخن خود را اینگونه ادامه می دهد: «اما لنین بطور پایدار و پیگیر نظریات خود را برعلیه جنگ پرورش داد و خلق کرد آنچه را که انترناسیونال سوم نامیده می شود».

می دانیم نظر لنین نه «علیه جنگ بطور کلی»، بلکه «پاراژِنچستو» (شکستخواهی کشور خودی) بود. لنین نه تنها در جنگ میان ژاپن و روسیه علیه ژاپن تبلیغ نمی کرد، بلکه حتی در کنفرانس ترتیب داده شده از سوی سفارت ژاپن در پاریس، شرکت کرده و از ژاپن کمک هزینه برای مبارزه با حکومت تزاری دریافت می کرد. همچنین در جنگ با آلمان علیه امپریالیسم آلمان هیچگونه تبلیغی نمی کرد. گویا آلمان نه متجاوز بود، و نه «امپریالیست»!

در مجموعه مقالات گئورگی پلخانوف در «یکسال در میهن»، دو مقاله دربارۀ «برنامۀ حداقل امپریالیسم آلمان» هست. در آنجا می خوانیم، که انترناسیونال سوم برپایی خودش را مدیون آنارکو-سندیکالیستها (روبرت گریم، کارل رادک و آنژلیکا بالابانُوا) می باشد، که در کنفرانسهای تسیمروالد و کینتال تثبیت گردید. بله، همان جناب کارل رادک، که پیشتر به کاسۀ کمکهای مالی حزب سوسیال-دمکرات آلمان دستبرد زده و از آن حزب بیرون رانده شده بود و قرار بود در آینده هم فاجعۀ بزرگتری را بیافریند.

پلخانوف می گوید: «نگفتن از آنارکو-سندیکالیستها گناه است، گرچه سخن گفتن از آنها شرم آور است. اما تسلیم شدن به شرم بهتر است از دست یازیدن به گناه». ترجمه و توضیح بیشتر دربارۀ این مقالات پلخانوف را در گفتاری ویژه از نظر خوانندگان خواهیم گذراند. اما در کوتاه سخن، توجه خوانندگان گرامی را به دو خط متقابل در درون انترناسیونال دوم جلب می کنیم، که در برخورد با تصویب بودجۀ جنگی بازتاب یافته بود: شیدمان از حزب سوسیال-دمکرات آلمان به بودجۀ جنگی امپریالیسم خودی رای مثبت داده بود. شیدمان حتی جدایی و استقلال کشورهای اشغالی را رد کرده بود.

در برابر این موضع، برخورد ژول گد فرانسوی را می بینیم، که در برابر دشمن متجاوز و اشغالگر، به دفاع از دولت بورژوایی خودی رای می دهد. در این میان، م.ئی. سکوبویف با کار-دستوری از سوی منشویکها به کنفرانس اتحاد فرستاده شده بود، که در آن هیچ اعتراضی علیه امپریالیسم آلمان نشده بود. پلخانوف می گوید: «نویسندگان کار-دستور، مسلما کاملا صادقانه خودشان را دشمنان آشتی ناپذیر سیاست امپریالیستی به شمار می آورند، اما با همۀ صداقتشان به منطق تسیمروالد-کینتال، آنها را کمابیش به طرفداران مصمم-گرچه ناآگاه- این سیاست تبدیل می کند، زیرا این سیاست بوسیلۀ اتریش و آلمان به اجرا درمی آید».

 

کیروف می گوید: «با استنتاج از بحثهای منشویکی، لنین می گفت، که در هنگام تصرف قدرت بوسیله پرولتاریا منشویکها در سنگر مقابل موضع خواهند گرفت. او اشتباه نکرد».

کیروف آگاهانه تاریخ را تحریف کرده است؛ منشویکها می خواستند هم با بلشویکها، و هم با اس-ارها ائتلاف داشته باشند. بسیاری از منشویکها عملا به همکاری با بلشویکها پرداختند، زیرا ارتجاع دست راستی بیدار شده و همگان را تهدید می کرد. اوضاع نسبتا آرام دوران کرنسکی، دیگر وجود نداشت. بلشویکها دارای کادرهای تئوریک نبودند. بویژه در حوزۀ فلسفه، دو تن از گروه پلخانوف (لیوبوف آکسلرود، دبورین) برای پایه گذاری انستیتوی فلسفۀ شوروی و همچنین سخنرانی دربارۀ ماتریالیسم تاریخی برای کارگران فعالیت می کردند. سرگئی میرونوویچ کیروف کور نبود. او اینها را می دید، اما بهتر می دانست دروغ بگوید، زیرا این دوران فالانژبازی برای او و همپالگی هایش (راسکولنیکوف، شائومیان و …) بود.

 کیروف می گوید: «افسانه شنیع طلای آلمان، قطار مهر و موم شده و غیره درست همانوقت جعل شد».

توجه شود! کیروف می گوید: «افسانۀ شنیع و جعل شده»! یعنی باید بپذیریم کیروف از اینگونه ماجراها آگاه نبود؟ کیروف بخوبی می دانست لنین و  چند تن از بلشویکها همراه دو سرهنگ آلمانی با پاسپورتهای جعلی روسی در آن قطار بودند. دریافت پول از سفارت آلمان برای فعالیت حزب بلشویک علیه رژیم تزاری، آشکارتر از آن است، که با یک جمله بتوان آنرا رد کرد و دروغ نامید.

کیروف ادامه می دهد:« اما لنین بطور پایدار و پیگیر نظریات خود را علیه جنگ پرورش داد و خلق کرد آنچه را که انترناسیونال سوم نامیده می شود».

لنین مخالف جنگ نبود، بلکه «نظرات لنین علیه جنگ»، همان موضع «پاراژِنچستوا» (شکستخواهی کشور خود) بود، که از پیوستن لنین به کنفرانس حمایت از ژاپن در پاریس آغاز شده بود. این موضع همانی است، که امروزه برخی از ایرانیها را واداشته است برای سرنگونی جمهوری اسلامی، خواهان بمباران شدن ایران بوسیلۀ آمریکا باشند. بنا بر تز «پاراژنچستوا» اگر جنگی میان آمریکا و ایران دربگیرد، وظیفۀ «کمونیستها» این است، که به ارتش آمریکا بپیوندند. این همان موضع است، که برخی از «چپها» در همکاری با مجاهدین خلق و یا جدا از آنها، در عراق بسر می بردند و علیه موشک-باران ایران توسط ارتش صدام اعتراض نمی کردند. مطابق با این تز، سربازان آمریکایی هم باید به ارتش جمهوری اسلامی بپیوندند. اما آیا این شدنی است؟ آیا این تنها راه مبارزه با رژیم ارتجاعی کشور خودی می باشد؟ فرض کنید نیروهای دشمن همه جای ایران را مانند ویتنام بمباران کرده اند، اما رژیم هنوز سرنگون نشده است. آیا وظیفۀ کمونیستها شعار «ایران را بیشتر بمباران کنید» خواهد بود؟ در زمان جنگ دوم جهانی، هم هیتلر خونخوار و جنایتکار بود، هم استالین تبهکار و دیکتاتور بود. آیا وظیفۀ کمونیستها پیوستن به نیروهای ارتش آلمان و جنگیدن با ارتش شوروی بود؟ اگر واقعا «لنینیست» باشیم و بخواهیم رژیم مستبد و ارتجاعی خودی را سرنگون کنیم، می بایست طرفدار شکست چنین رژیمی در جنگ با نیروی ارتجاعی دیگری باشیم. نام چنین تاکتیکی «خیانت به کشور و مردم کشور خودی» یا همان «پاراژنچستوا»ی لنینی است. آیا بهتر نیست مبارزۀ ضدجنگ را در همۀ کشورها راه انداخته و خواهان توقف جنگ باشیم؟ مسلما، رای دادن به بودجۀ جنگی رژیم خودی، برابر است با خیانت به منافع زحمتکشان. اما هرگز نمی توان فرمول همه فن حریفی را برای همۀ شرایط تجویز نمود. بسا امکان دارد کشور خودی، که هنوز سوسیالیستی و یا حتی «دمکراتیک» بورژوایی هم نیست، مورد تجاوز کشورهای امپریالیستی قرار گرفته باشد. در چنین صورتی، مبارزه علیه اشغالگران خارجی، به معنی ماندن در کنار مردم کشور خودی است، نه به معنی تایید سیاستهای ویرانگرانۀ رژیم حاکم.

پشتیبانی پلخانوف از ژول گِد در برابر شیدمان را به یاد بیاوریم: شیدمان به بودجۀ جنگی امپریالیسم خودی رای می دهد، اما ژول گِد به مقاومت علیه ارتش اشغالگر بیگانه رای می دهد.

کیروف ادامه می دهد:

لنین ــ سازمانگر حزب

 

«تاریخ حزب ما، تاریخ زندگی و فعالیت لنین است. او نبوغ خود را در کار تشکیل حزب کمونیست روسیه (بلشویک) بمثابه یک سازمانگر توانا نشان داد. دشمنان ما با اذعان به ذهن روشن لنین، قدرت سازمانگری او را نادیده می گیرند».

نقش لنین در سازماندهی حزب بلشویک بدینگونه بود، که او عملا در هیات تحریریۀ «ایسکرا» و «زاریا» در اقلیت قرار داشت؛ دوستان قدیمی او-مارتوف و پوترسوف- به پلخانوف گرایش پیدا کرده بودند. لنین در کنگرۀ دوم و همچنین در میان کمیتۀ مرکزی همواره در اقلیت قرار داشت و تنها در دوران 1916 رفته-رفته توانست اتوریته پیدا کند، و بویژه در اکتبر 1917 توانست به کمک تروتسکی از فرصت موجود برای کودتا علیه دولت کرنسکی سود ببرد و به رهبر واقعی بلشویکها تبدیل شود. «بلشویکها» در واقع، در شوراها دارای «اکثریت» نبودند و به ائتلاف دولت موقت هم راه نیافته بودند. برای همین بود، که شعار بلشویکی «همۀ قدرت به دست شوراها!» عملا به اجرا درنیامد. در واقع، بدون تروتسکی، و بدون تکیه بر سربازان مسلح، هرگز لنین نمی توانست قدرت را به دست بگیرد. اما، از نظر «سازمانگری»، لنین واقعا در سازمانگری «مرکز بلشویکی» (لنین، کراسین، باگدانوف) و سازماندهی ترور، بانکزنی، اختلاس و … فعال بود. متاسفانه، این «تبلیغات بورژوازی» علیه «بلشویکها» نبود، بلکه واقعیت داشت. در این باره روزنامه های آن زمان مطالب بسیاری می نوشتند و احزاب سوسیال-دمکرات اروپا این کارها را مورد بحث قرار داده بودند.

کیروف ادامه می دهد:

 

«در میان اعضای حزب ما شخصیتهای برجسته بسیار بودند و هستند. اما هیچکدام از آنها مثل لنین نبودند و نمی توانند باشند. او اعتبار عظیمی برای حزب ما به ارمغان آورد».

یک نکتۀ دستوری را می بایست در اینجا توضیح بدهم. تقریبا اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان این اشتباه دستوری را تکرار می کنند. «هرکدام»، «هریک»، «هیچکدام»، «هیچیک»، «هیچکس» اشاره به «یک تن» دارند و می بایست مفرد به کار برده شوند. «هیچکدام از آنها»، یعنی حتی یک تن از آنها. در هیچکدام از زبانهای انگلیسی، روسی، آلمانی و … «هیچکس» اینها را جمع به کار نمی برد.  بنا بر این، می بایست گفت: «هیچکدام از آنها مانند لنین نبود». گذشته از این، در متن روسی چنین جمله ای وجود ندارد. جملۀ روسی این است:

В нашей партии много твердых людей, но таких, как Ле­нин, не было.

 و آقای شیری ترجمه کرده اند:

«در میان اعضای حزب ما شخصیتهای برجسته بسیار بودند و هستند. اما هیچکدام از آنها مثل لنین نبودند و نمی توانند باشند. او اعتبار عظیمی برای حزب ما به ارمغان آورد».

ترجمۀ درست این جمله چنین است: در حزب ما افراد سرسخت بسیاری یافت می شوند، اما کسی مانند لنین نبوده است.

اکنون پرسش این است: چرا آقای شیری جمله هایی از خودش را به سخنرانی کیروف می افزاید و این کار را «ترجمه» می نامد؟

کیروف می گوید:

Настанет пора, когда извлекут из архивов документы, где зафиксирована гигантская работа Ильича.

آقای شیری ترجمه کرده است:

«زمانی فرا می رسد که آرشیوهای کارهای خارق العاده لنین به روی همه باز می شود. بجز اینها، اسناد دیگری هم دال بر اینکه لنین یک ناجی بزرگ بود، وجود دارند.

ترجمۀ درستش این است

زمانی فرا می رسد، که اسنادی را از بایگانی بیرون می آورند، که در آنجا کار عظیم ایلیچ (لنین] ثبت شده است

 

کیروف می گوید:

Но есть и другие документы, говорящие об Ильиче, как о великом провидце.

آقای شیری ترجمه کرده است

بجز اینها، اسناد دیگری هم دال بر اینکه لنین یک ناجی بزرگ بود، وجود دارند.

 

ترجمۀ درستش این است

اما اسناد دیگری نیز هستند، که دربارۀ ایلیچ، همچون پیشگویی بزرگ سخن می گویند

کیروف می گوید، که لنین «پیشگویی بزرگ» بود، و آقای شیری ترجمه می کند، که لنین «ناجی بزرگی» بود

کیروف، که سواد چندانی نداشت و با تاریخ و ادبیات روسی آشنا نبود، دلش می خواست چیزهای بزرگ و درخشانی بگوید، که کمتر کسی آنگونه سخن گفته باشد. اینگونه  روانشناسی را معمولا در حکومتهای توتالیتر و نزد مجیزگویانی می توانیم بیابیم، که نان خود را از گردش چرخهای همان سیستم توتالیتر می خورند. کیروف بدون آنکه توانسته باشد به فکر سابقۀ چنین پیشگویی بیافتد، می گوید: «او [لنین] جنگ امپریالیستی و انقلاب فوریه را پیش بینی کرد».

یکم-اما می دانیم لنین هرگز امکان چنین جنگی را پیشبینی نکرده بود، زیرا در مقاله ای بدان اشاره نکرده، نامه ای در این باره ننوشته، فراخوان نداده و به رفقای حزبی هشدار نداده بود. اما اگر لنین می توانست آیندۀ نزدیک را، که نتیجۀ فعالیتهای خودش می باشد، پیشبینی کند، و می بایست می توانست پیشبینی کند، در اینصورت می بایست می توانست رشد فاشیسم در آلمان را ببیند و آیندۀ نزدیک را گمانه زنی کند. برآمد نازیسم در آلمان، مدیون فعالیتهای لنین و بلشویکها بود.

 نه لنین، بلکه چندین تن دیگر امکان بروز جنگ میان آلمان و روسیه را   پیشبینی کرده بودند-از جمله، کنستانتین لئونتیف، نویسنده، منقد ادبی و دیپلمات تزاری، در سالهای 83-1882 در «نامه هایی دربارۀ مسائل شرق» از امکان جنگ میان آلمان و روسیه سخن گفته بود- یعنی 30 سال پیش از جنگ اول جهانی!

همچنین، فردریش انگلس در سال 1887 در پیشگفتاری بر جزوۀ بورکهایم- «به یاد قاتلان-میهندوستان آلمانی سالهای 7-1806»-جنگ بزرگ جهانی را پیشبینی کرده بود، که آلمان آنرا آغاز می کرد:«اکنون دیگر برای پروس-آلمان هیچ جنگی امکان ندارد، جز جنگ جهانی. و این جنگی جهانی خواهد بود در اندازه هایی دیده نشده، با نیرویی دیده نشده. هشت تا ده میلیون سرباز یکدیگر را خفه خواهند کرد و همزمان همۀ اروپا را چنان تا ته خواهند خورد، که هرگز ابرهایی از ملخ نخورده باشند».

و این پیشبینی فردریش انگلس، بیشتر مانند پیشبینی جنگ دوم جهانی بود، که سرتاسر اروپا را به ویرانی و کشتار عظیمی دچار کرد.

و اما، پلخانوف نیز در چند جا جنگ جهانی را پیشبینی کرده بود: در کنفرانس انترناسیونال در آمستردام در سال 1903، در نامه به ژول گِد در سال 1907

دوم- لنین هرگز زمان انقلاب فوریۀ 1917 را هم نمی توانست پیشبینی کند، بلکه غافلگیر شده و هیچ تدارکی برای بازگشت به روسیه ندیده بود. این بود، که با کمک پلاتن، سوسیال-دمکرات سوئیسی، دست به دامن سفارت آلمان شده و با قطار مهر و موم شدۀ آلمانها در 3 آوریل، یعنی دقیقا یک ماه پس از پلخانوف بیمار، به پتربورگ رسید .

اصولا، هیچکس نمی تواند  زمان وقوع انقلاب، یا قیام مردم را پیشبینی کند. اما همانگونه، که مولانا و آخوندها برای پیامبر اسلام دست به جعل معجزه زده اند، لنینیستها نیز می خواهند رهبر خودشان را دارای کرامات و پیشگویی و حتی جادو هم معرفی کنند! این است، که سخنان پوچ و خنده داری را پیش می کشند. نه لنین، و نه هیچکس دیگری زمان انقلاب فوریه را پیشبینی نکرده بود، بلکه همگی غافلگیر شدند. دلیلش هم این است، که هیچ فراخوان و هشداری منتشر نکرده و حتی برای بازگشت به روسیه هیچگونه تدارکی انجام نداده بود.

در مقایسه با لنین، پلخانوف همواره آمادۀ بازگشت به روسیه بود و با هر خیزش و رویداد نوینی، می خواست چمدانها را ببندد و راهی شود. اما هربار تب بیماری سل بالا می رفت و او را از رفتن بازمی داشت؛  و تب و تاب رویدادهای روسیه هم فروکش می کرد. با اینهمه، می دانیم پلخانوف بیمار یک ماه پیش از لنین جوانتر و تندرست به روسیه بازگشته بود. پلخانوف در ایتالیا سرگرم معالجۀ بیماری سل خودش بود، که رفقای فرانسوی به او نامه نوشتند و پیشنهاد کردند به لندن برود و از آنجا باهم به پتربورگ بروند. پلخانوف بیدرنگ این پیشنهاد را پذیرفت. کیروف دقیقا از این موضوع می بایست آگاهی داشته باشد، اما چه کند، که می بایست حقایق را نادیده بگیرد!

گذشته از این، اگر لنین دارای چنان نیروی شگرف پیشگویی می بود، مسلما می بایست بتواند جنگ داخلی،  دخالت ارتشهای امپریالیستی در درون روسیه، و از همه مهمتر، امکان جنگ دوم جهانی را در پی نیرو گرفتن عناصر دست راستی در آلمان، پیشبینی کند. اما چرا لنین همه کارها را برای عروج فاشیسم آلمان انجام داد؟ در این باره می بایست گفتار ویژه ای داشته باشیم.

 

  کیروف می گوید: «هیچکدام از ما انسان معتقدتر از او را سراغ نداریم. … حتی دشمنان ما مجذوب لنین بودند».

نکتۀ دستوری: بازهم همان اشتباه به کار بردن «هیچکدام» بصورت جمع. «هیچکدام»، «هرکدام»، هریک» و … مفرد هستند.

 

بله، بیگمان، لنین فاناتیکترین بود، و به همین علت نیز همیشه در «اقلیت» بود. لنین «بلشویک» (اکثریتی) نبود. بنا بر این، شمار اندکی حتی از میان بلشویکها «مجذوب» لنین بودند. برای نمونه، لنین پس از بازگشت به روسیه، مجبور شده بود مباحث طولانی با کامنف و دیگران داشته باشد. کامنف حتی، جز بخشی از «نامۀ نخست»، «نامه هایی از راه دور» را در «پراودا» چاپ نکرده بود

 

 

کیروف همانند هر فالانژ دیگری، که مجیزگوی حکومت می باشد، همواره تلاش کرده است درشتنمایی را تا بالاترین و ناشدنی ترین تراز ادامه بدهد. کیروف ادعا کرده است:

«می توان گفت، مطالعه و بررسی جنبش انقلابی جهان، به معنی مطالعه و بررسی خود لنین است».

واقعا بی پایه تر و سبکتر از این نمی شود فالانژبازی را وارد عرصۀ تئوریک نمود؛ «مطالعه و بررسی جنبش انقلابی جهان» نیازی به شناخت مسائل عینی جوامع و فاکتورهای ریز و درشت در روابط اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی، سیاسی و میزان آگاهی ها و سازمانیافتگی نیروهای جامعه ندارد، بلکه آسانترین و ساده ترین کار همانا «مطالعه و بررسی خود لنین» می باشد!

گذشته از اینکه اصولا این دو تا چه ربطی به یکدیگر دارند یا ندارند، پرسش این است: آیا خود س.م.کیروف زندگی و آثار لنین را «مطالعه و بررسی» کرده بود، که چنین سخن می گفت؟ آیا واقعا کیروف از فعالیتهای الکساندر اوولیانوف و دوستانش در سازمان «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) چیزی می دانست؟ از مباحث و دیدگاههای آنها باخبر بود؟ تاثیر ایشان را بر لنین درک کرده بود؟ از دیدگاههای نارودنیکها در اقتصاد، فلسفه و …آگاه بود؟ کتابها و مقالات آنها را خوانده بود؟ اگر خوانده بود، بیگمان می توانست میان دیدگاه نارودنیکها و لنین به مقایسه ای برسد و اینگونه ناآگاهانه «مطالعه و بررسی» مسائل جهان را با «مطالعه و بررسی خود لنین» یکی نپندارد.

واقعا از ناآگاهی کیروف از جنبش نارودنیکها، نمایندگان برجستۀ آن، چگونگی گسترش ایده های مارکس و انگلس در روسیه، آثار ارزندۀ پلخانوف، مباحثات و نظرات فعالان گوناگون روس در سدۀ بیستم، تا کودتای 1917 ، از اینهمه ناآگاهی کیروف هرچه بگوییم، کم گفته ایم.

سخن در این باره را در همینجا کوتاه می کنیم، با این تذکر، که مباحث و تحلیلهایی دربارۀ نکته های کلیدی بلشویسم را بزودی در بررسی دیگری در اختیار خوانندگان خواهیم گذارد.

 

سخنرانی س.م.کیروف-4

سخنرانی س.م.کیروف-3

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

بخش 3

خوب توجه کنید کیروف چه می گوید: «دیگر زمانیکه مسیر و نتیجه مبارزه برای وی روشن بود- لنین گفت، که فقط با تصرف قدرت سیاسی بوسیله پرولتاریای انقلابی ساختمان جامعه انسانی بر پایه های نوین، کمونیستی آغاز می شود. اما ۳۰ سال قبل از این، هنوز کسی چنین تصور نمی کرد و زمانیکه اولین کتاب لنین انتشار یافت، برای بسیاری روشن شد، که او در آینده همه توان فکری گستردۀ خود را بکار خواهد گرفت».

 سی سال پیش از 1924، یعنی سال 1894. در آن سالها هنوز لنین از «تسخیر قدرت سیاسی»، «دیکتاتوری پرولتاریا» و … سخنی نمی گفت. لنین اینگونه شعارها را پس از 1903  و بویژه در جریان انقلاب 1905 تکرار می کرد.

  گذشته از این، روشن است، که لنین و یا هرکس دیگری، «همه توان فکری خود را بکار خواهد گرفت»، اما کیروف خواسته است بگوید، که همۀ آنچه در نخستین کتابهای لنین گنجانده شده بود، از «توان فکری» خود او سرچشمه گرفته بود، در صورتیکه می دانیم  پلخانوف نخستین کسی بود، که مبارزه با اندیشۀ «نارودنیسم» را آغاز کرده بود و پیش از لنین، هم در میان نارودنیکها، و هم در میان کارگران (کارگران شمال و گروه بلاگوویف، و در کیف و …) کتابها و تبلیغات گروه پلخانوف هرچه بیشتر طرفدار پیدا می کرد.

 افزون بر این، کیروف کاملا در اشتباه است، که می پندارد «با تصرف قدرت سیاسی بوسیله پرولتاریای انقلابی ساختمان جامعه انسانی بر پایه های نوین، کمونیستی آغاز می شود»، همانگونه، که لنین اشتباه می کرد: «پرولتاریای انقلابی»، یعنی بخش کوچکی از طبقۀ کارگر، که آگاه و پیشاهنگ است، می تواند به تنهایی جامعۀ کمونیستی بسازد. در بهترین شرایط نیز، اگر هم چنین وضعیتی را بتوان تصور نمود،-که چندان هم ناشدنی نیست-، این هنوز بسیار دور از آن «اکثریت عظیم زحمتکشان» است، که می بایست آگاهانه در پی ریزی آیندۀ خودشان دخالت داشته باشند. با توجه به این، «تسخیر قدرت سیاسی» تنها زمانی می تواند زمینۀ خوبی برای ساختن «جامعه ای انسانی» باشد، که با تکیه بر تودۀ مردم باشد، نه با فشار و کودتای گروهی از «انقلابیان حرفه ای» پیرو رهبری همانند لنین. قدرت سیاسی می بایست از بنیانهای جامعه، از دل سندیکاها و انجمنهای توده ای برآمده باشد، نه از کمیتۀ مرکزی و هیات سیاسی فلان حزب. به هر روی، «تسخیر قدرت سیاسی» یکی از مباحث بلشویکها و منشویکها در دوران انقلاب 1905 بود. نگاهی کوتاه به دیدگاههای گوناگون ایشان می اندازیم:

 

 مسالۀ «تسخیر قدرت سیاسی» در مباحث دوران نخستین انقلاب روسیه

 

مارتوف امکان به دست گرفتن قدرت از سوی سوسیال-دمکراتها را در شرایطی پذیرفته بود، که مجبور به این کار باشند، تا بتوانند استقلال ملی و حاکمیت مردم را برپا نگهدارند. او در چنین شرایطی «انقلاب بی وقفه» را پذیرفته بود، که در اینصورت، یا مانند کمون پاریس در صحنۀ بین المللی ایزوله خواهند شد و رویدادهایی تراژیک در پیش خواهند داشت، و یا انقلاب سوسیالیستی در اروپا به یاری آنها خواهد شتافت. این مانند ایدۀ «انقلاب مداوم» تروتسکی و پارووس بود (ایسکرا، 17 مارس، 1905، که چندی پس از آن، لنین نیز همین ایدۀ «انقلاب مداوم» را پذیرفته بود.

می دانیم، که سازمان «نارودنایا ولیا» (بخشی، که پس از انشعاب پدیدار شد و تاکتیک محوری خود را ترور قرار داده بود) تسخیر قدرت را از سوی گروه پیشتاز، بگونه ای بلانکیستی و بابیوفیستی می فهمید.

پلخانوف در کتاب «سوسیالیسم و مبارزۀ سیاسی» (1882) نیز تاکتیک تسخیر قدرت نارودنیکها را رد کرده و همچنین، توانایی ماندن آنان در قدرت را مورد شک قرار داده بود.

پلخانوف همچنین، در «اختلاف نظرهای ما» (1884) بطور مفصلتری به این موضوع پرداخته است. او با استناد به اثر انگلس «جنگ دهقانی در آلمان»، به دست گرفتن قدرت از سوی پرولتاریا را هنگامیکه هنوز آمادۀ اداره کردن دولت نمی باشد، به زیان خود پرولتاریا و کشور می داند

همزمان با اثر لنین «سوسیال-دمکراسی و دولت موقت انقلابی» (1905)، پلخانوف در ایسکرا مقالۀ «دربارۀ مسالۀ تسخیر قدرت (پروژۀ کوتاه تاریخی)» را به چاپ رسانده بود، که نگاهی داشت به راهنمایی مارکس و انگلس به سوسیالیستهای آلمان و ایتالیا در 1850 و 1890.

 آنچه پلخانوف در این مقاله گفته است، بدینگونه می باشد: «قدرت سیاسی نمایانگر چیزی نیست، جز ابزار جایگزین ناشدنی بازسازی ریشه ای روابط تولیدی. از همین روی، هر طبقه ای، که برای انقلاب اجتماعی تلاش می کند، طبیعتا می کوشد بر قدرت سیاسی تسلط یابد … پرولتاریا بیگمان ناگزیر است به قدرت سیاسی دست یابد … دیکتاتوری پرولتاریا باید نخستین عمل انقلاب سوسیالیستی باشد … برنشتاین این را رد می کند و نمی تواند رد نکند … اما هنگامیکه سخن نه از پیروزی سوسیالیسم بر کاپیتالیسم، بلکه از آن انقلاب بورژوایی می رود، که به نظر می رسد ما می بایستی در آیندۀ نزدیک آنرا از سر بگذرانیم و برای نخستین بار در روسیه مجموعۀ شرایطی را می سازد، که برای انقلاب سوسیالیستی ناگزیر هستند. در این انقلاب بورژوایی نیز سرنوشت طبقۀ کارگر این است، که نقش تعیین کننده ای بازی کند».

پلخانوف ادامه می دهد: «کسانیکه تلاشهای انقلابی پرولتاریا را تایید می کنند، اما تاکتیک تسخیر قدرت را رد می کنند، می توانند شگفت انگیز به نظر برسند. آنها ما را هم اکنون به این متهم می کنند. کافی است مقالۀ گنجانده شده در «وپریود» را علیه «ایسکرا» یادآور شویم»-یعنی مقالۀ لنین علیه پلخانوف. «اما آیا مارکس در چنین شرایطی تاکتیک ما را تایید می کرد؟».

سپس پلخانوف می گوید: «مارکس در 1850 پس از پیروزی کامل «حزب نظم» در اروپای باختری، نه تنها انقلاب را بطور قطع شکستخورده ارزیابی نمی کرد، بلکه در انتظار انفجار نوین انقلاب در مهمترین کشورهای اروپایی بود- شورای مرکزی اتحادیۀ معروف کمونیستها در «فراخوان» خود،

(Ansprache)

 که مارکس در آن نظرش را داده بود.

نویسندۀ سرمقالۀ «وپریود» شمارۀ 14 قاطعانه اعلام می دارد: «براستی درک دبستانی از تاریخ لازم است، تا مساله را برای خودش بدون «جهشها» و به شکل چیزی آرام و یکنواخت، که در خطی مستقیم به پیش می رود، متصور شود».

 این جملۀ تمسخرآمیزرا لنین گفته بود: «گویا ابتدا نوبت بورژوازی بزرگ لیبرال است-خرده عقب نشینی های تزاریسم-، سپس نوبت خرده بورژوازی انقلابی است-جمهوری دمکراتیک، سرانجام، نوبت پرولتاریاست-دگرگونی سوسیالیستی. این تصویر در درازای چند سده، آنگونه که فرانسویها می گویند (مثلا برای فرانسه از 1789 تا 1905) درست است، اما برنامۀ فعالیت خود را در کوران انقلابی بر اساس چنین تصویری تنظیم نمودن، برای چنین کاری می بایست استاد سفسطه باشی».

پلخانوف پاسخ می دهد: «مارکس دقیقا همین «استاد سفسطه» بود و دارای «ادراک دبستانی از تاریخ» بود، هنگامیکه «فراخوان» را منتشر کرد، که در آن به جنبش 49-1848 اشاره کرده بود، که در نتیجه اش بورژوازی بزرگ لیبرال با سود بردن از نیروی انقلابی کارگران می خواست نقش لیبرالها را در انقلاب به عهده بگیرد و خودش را جمهوریخواه و یا افراطی می نامید».

به هر روی، پلخانوف در اینجا سوسیال-دمکراتها را به نظاره گری دگرگونیهای اجتماعی فرانمی خواند، آنگونه که لنین می کوشد او را به ما بشناساند. در اینجا با همان بحث قدیمی دیدگاه نارودنیکی برای دور زدن مرحلۀ سرمایه داری و برپایی کمونیسم دهقانی در روسیه روبرو هستیم، که لنین به آن رنگ و لعاب مارکسیستی می زند. با اینهمه، لنین در کنگرۀ سوم گفته بود، که این بحث برای روسیه تنها به مفهوم تئوریک عام می باشد و مفهومی پراکتیک ندارد، زیرا شرایط چیز دیگری است.

 لنین می گوید: «شرایط روسیۀ 1905 از شرایط 1848 آلمان متفاوت است. در روسیه تزاریسم سرنگون می شود و به جایش تنها دولت موقت انقلابی می نشیند، که از کارگران و دهقانان انقلابی تشکیل می شود. یا برای تسخیر دژ یورش می بریم و اگر آنرا تسخیر کنیم، می باید جنگ را ادامه دهیم، و یا خودمان را برای جایی در کنار دژ راضی خواهیم کرد. در روسیه حزب مستحکم پرولتاریا وجود دارد، که طبقۀ هژمونی جنبش انقلابی می باشد. افزون بر این، اگر در آلمان 50-1848 خرده بورژوازی بیش از حد در روابط سیاسی واپس مانده و فاسد شده بود، در روسیه میلیونها دهقان انقلابی با فئودالها مبارزه می کنند. مارکس مسالۀ شرکت سوسیال-دمکراتها در دولت موقت انقلابی را مطرح نکرده بود، اما پلخانوف تلاش کرده است نشان دهد، که گویا مارکس با این موضوع مخالف بود». و اما دیدیم، که اینهمه تاکید لنین روی ویژگی انقلابی دهقانان روسیه و آمادگی آنان برای ورود به سوسیالیسم، حتی در دوران پس از اکتبر 1917 بروشنی دیده می شد، که دهقانان خواهان سوسیالیسم نبودند و محصولاتشان را به ارتش سرخ نمی دادند. از همین روی نیز تروتسکی در مقام کمیسار خلق، و به دستور لنین، دهقانان را دسته-دسته اعدام می کرد.

زمان این بحثها در همان کوران انقلاب 1905 بود، و می دانیم، که در اینجا حق با پلخانوف است، زیرا کارگران و دهقانان در آن روزها نمی توانستند «دولت موقت انقلابی» را تشکیل دهند. و دیدیم، که نه تنها در 1905، یلکه همچنین در اکتبر 1917 کارگران و دهقانان در دولت بلشویکها نیز دارای سهمیه ای نبودند.

در کنگرۀ 5 مارتوف قانون خودش را دربارۀ خیزش مسلحانه اینگونه فرموله کرده بود: «حزب سوسیال-دمکرات می تواند در قیام شرکت نموده و توده ها را به خیزش فرابخواند، رابطۀ خودش را با قیام همچون شکلی از مبارزۀ تودۀ مردم تعیین نماید؛ اما آماده کردن قیام را نمی تواند انجام دهد، اگر بر زمینۀ برنامۀ خودش ایستاده است و حزب توطئه نمی باشد (کنگرۀ پنجم، لندن، پروتوکلها، مسکو 1963، ص 62).

در برابر تاکتیک نانوشته و ناگفتۀ بلشویکها برای تشکیل هسته های رزمی زیرزمینی، حق با مارتوف بود، زیرا نمی شود اساسنامه و خط مشی حزب برای سازماندهی طبقۀ کارگر و رساندن آگاهی سوسیالیستی باشد، اما در عمل، حزب به تشکیل جوخه های رزمی اقدام نموده و خودش را به سازمانی شبه نظامی تبدیل نماید. در این صورت می بایست صراحتا در اساسنامه نوشته شود، که این حزبی است برای سازمان دادن جوخه های رزمی.

اس-ارها در نخستین کنگرۀ خودشان در 1905 به نیاز به آمادگی تکنیکی و سازمانی برای رو به رو شدن با شورش مردمی اشاره کرده بودند، اما این آمادگی آنها تنها به ترورهایی چند انجامید.

 موضع پلخانوف بر دو اصل درست بنا شده بود: 1) سوسیال-دمکراسی در هر زمان مشخص و در هر کشور مشخص بر آن ابزار مبارزه پافشاری می کند، که طبق شرایط زمان و مکان خردمندانه تر به نظر میرسند. آنجایی که ابزار صلح آمیز مناسب تر است، از عملیات قهرآمیز خودداری می کند، و در آنجایی، که کاربرد قهر خردمندانه تر است، به آن می پردازد. 2) سوسیال-دمکراتهای روس هرگز نتوانسته اند برخورد ویژۀ «قانونی» را برای خودشان برنامه ریزی کنند، زیرا خود وضعیت حکومت خودکامه به آنها اندیشۀ مبارزۀ مسلحانه را تلقین می کرده است (پلخانوف، ج 13، ص 190 + ج 12، ص 227 دربارۀ موضع اصولی برپایی سلطۀ سیاسی طبقۀ کارگر از راه صلح امیز).

پلخانوف: مسائل عظیم تاریخی در تحلیل نهایی بوسیلۀ آتش و شمشیر «نقد از راه سلاح» حل می شوند.اشارۀ پلخانوف به سخن مارکس دربارۀ «نقد سلاح» می باشد.

پلخانوف در پیشگفتار خودش بر چاپ روسی «مانیفست» در سال 1900 رابطۀ خود را با دیدگاه انگلس بیان کرده بود، که تئوریسینهای انترناسیونال دوم به رهبری کائوتسکی می کوشیدند انگلس را مخالف ریشه ای هرگونه روش مسلحانه ای در مبارزۀ طبقۀ کارگر بنمایانند.

منظور جعل پیشگفتاری از انگلس در 1895 بر «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه 1850-1848» می باشد، که در زمان انتشارش ابتدا مجلۀ «دی نویه تسایت» به سردبیری کائوتسکی، و سپس نشریات دیگر آنرا تکرار کرده بودند. بدین ترتیب، این سخنان انگلس درز گرفته شده بودند: «آیا این بدین معنی است، که در آینده مبارزۀ خیابانی دیگر نقشی بازی نخواهد کرد؟ به هیچوجه. این تنها بدین معنی است، که شرایط از 1848 بسیار کمتر مناسب برای مبارزان، شهروندان غیرنظامی و بسیار مناسب تر برای نظامیان گشته است … از همین روی مبارزۀ خیابانی در آغاز انقلاب بزرگ کمتر رخ خواهد داد، تا در جریان آیندۀ آن، و آنرا می بایست با نیروهای بسیار بزرگتری انجام داد. واین نیروها … می بایست فکر کنیم، که یورش آشکار را بر تاکتیک سنگربندی پاسیو برتری خواهند داد».

پلخانوف از این جعل کائوتسکی خبر نداشت، اما حس میکرد چیزی در اینجا نادرست است. هنگامیکه در پایان 1904 مارتینوف منشویک دستنوشتۀ جزوۀ «دودیکتاتوری» را نزد پلخانوف برده بود، آنجایی، که با استناد به انگلس گفته شده بود، که در سدۀ بیستم امکان جنگهای باریکادی وجود ندارد، پلخانوف به او سفارش کرده بود این قسمت را حذف کند و گفته بود: «من فکر نمی کنم امکان داشته باشد انگلس جنگهای باریکادی را نفی کند. این موضوع را باید دوباره بررسی نمود» (مارتینوف آ.س. «یادبودهایی از دوران کنگرۀ دوم ح س د ک ر»، مسکو 1934، ص 64).

و در همین رابطه می بایست به ولگاریسم کسانی اشاره شود، که می پندارند می توان دوزنده ای را به ریاست ستاد ارتش انقلاب برگماشت، زیرا در کمون پاریس یکی از کارگران دوزنده فرماندۀ ستاد ارتش کمون شده بود. ایشان گمان نمی برند، که دقیقا به همین علت ارتش کمون از ارتشهای آزمودۀ اروپایی شکست خورد. مقایسۀ رزم افزارها و تاکتیکهای جنگی آن دوران، که بسیار ساده تر بودند و تقریبا هرکسی می توانست آنها را به کار بگیرد، با رزم افزارها و تاکتیکهای پیچیدۀ امروزی، که برای هر چیز کوچک بایستی دوره ببینیم و آموزش علمی داشته باشیم. همچنین با در نظر گرفتن این اندیشۀ انگلس، که پژوهشگر مسائل نظامی بود و از ارتشهای آن دوره و تاکتیکهایشان آگاهی داشت، به ما می گوید، که انگلس چه دید گسترده ای داشت.

همینجا باید به این نکته اشاره کنیم: همینگونه، که دیدیم کائوتسکی در سال 1895 مبارزۀ قهرآمیز را رد کرده بود و این نشانه ای بود از مخالفت او با خود انقلاب. لنین در این سالها کائوتسکی را رهبر تئوریک خودش می دانست و هنوز کائوتسکی را «مرتد» به شمار نمی آورد

کیروف ادامه می دهد: «از آن زمان به بعد، لنین جستجوی اصول و روشهای دیگر مبارزه انقلابی را آغاز کرد. او یک نابغه بود. نبوغ او در بهره گیری از قدرت اراده بود. او بی نظیر بود

یعنی چه «جستجوی اصول و روشهای دیگر مبارزه انقلابی»؟ یعنی روشهایی غیر از فعالیت سندیکایی، تبلیغی و ترویجی؛ غیر از نوشتن و ترجمه کردن و سازماندهی و رهبری کردن اعتصابات و تطاهرات. غیر از اینها چه می ماند؟ بانکرنی، جنایت برای پول، خرابکاری و دروغپردازی و جاسوسی. اینها «تهمت» نیستند، بلکه کارهای لنین و نزدیکانش بودند.

یعنی چه «بهره گیری از قدرت اراده»؟ یعنی «آوانتوریسم انقلابی»، یعنی پیاده کردن «بلانکیسم» در عمل. برخی از رفقای قدیمی، که با نقد «چه باید کرد؟» لنین رو به رو شده اند، این اندیشۀ لنین را گذرا دانسته اند، که می گوید«سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد»، زیرا این سخن را لنین در جای دیگری تکرار نکرده بود. اما موضوع این نیست، که چنین سخنی را در جای دیگری نگفته است، بلکه مهم، پیاده کردنش در عمل می باشد. لنین در سرتاسر دوران فعالیتهای سیاسی خودش هرچه بیشتر به روش بلانکیستی و حتی باندیتیسم کشیده می شد. «مرکز بلشویکی» با شرکت لنین، باگدانوف و کراسین سازمان داده شده بود، که حتی در برابر کمیتۀ مرکزی بلشویکها نیز پاسخگو نبود. این «مرکز بلشویکی» همۀ فعالیتهای باندیتیسم در قفقاز و ناحیۀ اورال و …. را رهبری و کنترل می کرد. برای نمونه، حمله به  قطار پست در تفلیس را رهبری کرد، که ماجرای دستگیری همۀ بلشویکها در بانکهای اروپا هنگام تعویض اسکناسهای درشت 500 روبلی را در پی داشت. بله، «لنین نابغه بود». براستی حتی بابیوف و بلانکی نیز نتوانسته بودند باندیتیسم را با تئوریسم تلفیق کنند، اما لنین در این کار موفق بود. با اینهمه، نه «قدرت اراده»، بلکه توانایی کشیدن لایه ای تئوریک بر فعالیتها و سخنانش، او را برجسته نموده بود.

کیروف در بخشی از سخنانش با فرنام «مارکس و لنین» اینگونه ادعا کرده است

Маркса он знал от корки до корки. Он всегда и неизменно возвращался к великому учению и в нем он черпал свои силы и свои откровения. Он был великим последователем Маркса.

و آقای شیری این را اینگونه ترجمه کرده است: «او مارکس را با تمام وجودش می شناخت،[از «روی جلد تا پشت جلد» می دانست، یا بلد بود (یعنی خوانده بود)] همواره [و بدون استثناء] به آموزه های دانشمند بزرگ رجوع می کرد و توان و کشفیات خود را با آنها کمال می بخشید[نیرو و رک بودنش از او سرچشمه می گرفت]. او پیرو بزرگ مارکس بود».

او مارکس را از «روی جلد تا پشت جلد» بلد بود (یعنی خوانده بود)؟ می دانیم، که این ادعا بسیار نادرست است. برخی از آثار مارکس و انگلس در زمان خودشان به چاپ نرسیده بودند، و حتی در زمان استالین نیز به روسی ترجمه نشده بودند و همچنان ترجمه نشده اند، بویژه نامه های مارکس و انگلس را لنین نخوانده بود. حتی می توان گفت، که هیچیک از رفقای چپ در دوران ما نیز همۀ آثار مارکس و انگلس را «از الف تا ی» یا «از روی جلد تا پشت جلد» هرآنچه نوشته و چاپ شده است را نخوانده است. بسیاری از آثار مارکس و انگلس ترجمه و چاپ هم شده اند-البته نه به فارسی-، که بسیاری از رفقای چپ حتی نام این آثار را نمی دانند. می دانیم، که بسیاری از آثار مارکس و انگلس را «انستیتوی مارکس-انگلس» پس از مرگ لنین به روسی ترجمه و منتشر کرد، پس لنین چگونه توانسته بود همۀ آثار مارکس و انگلس را بخواند؟ اینجاست، که به میزان آگاهی کیروف از گنجینۀ آثار مارکس-انگلس پی می بریم

سپس نیز، کیروف چنین جمله ای را گفته است

Целая эпоха отделяет друг от друга этих людей. При Марксе только зарождалась борьба с капиталом. Ленин же жил в эпоху, когда революционный пролетариат уже сложился в класс. Ленин развил учение Маркса. В применении марксизма он сочетал широту русской натуры с американским практицизмом.

ترجمۀ آقای شیری: «مارکس و لنین یک دوره کامل با همدیگر فاصله داشتند . مبارزه با سرمایه در دوره مارکس شکل گرفت. لنین در دوره فرارویی پرولتاری انقلابی به طبقه می زیست».

مسلما می بایست تضاد میان کار و سرمایه را در نظر داشته باشیم، اما البته کیروف آنقدر سواد تئوریک نداشت تا فرق میان «مبارزه با سرمایه» و «مبارزه با سرمایه داری» را بفهمد. همچنین، ترجمۀ درست سخن کیروف اینگونه می شود:« دوران کاملی این دو تن را از یکدیگر جدا می کند. در زمان مارکس، مبارزه با سرمایه، تنها آغاز شده بود». مسلما، این نیز نمی تواند درست باشد، زیرا پیش از مارکس و در دوران مانوفاکتور و تئوریهای اتوپیستی-آنارشیستی، مبارزۀ کارگران با نظام تازه پدیدار شدۀ سرمایه داری، بوسیلۀ «سابوتاژ» و … در جریان بود و کارگران داشتند تجربۀ مبارزاتی را فراهم می آوردند، در حالیکه سرمایه داری داشت رشد می کرد و شرایط هم تغییر می کرد. حتی توماس هوبس گفته بود، که «کار بشر، کالاست، که مانند هر چیز دیگری می تواند با پول تعویض شود…» و همین موضوع را شاگرد او تِریری در کتاب خودش-«اسب آبی» و بصورت گفتگوی میان دو نفر و توضیح رقابت در خرید و فروش تا بروز جنگ تشریح کرده بود. کیروف اینگونه چیزها را در نظر نمی گیرد، زیرا با تاریخ اقتصاد سیاسی آشنا نیست. همچنین، باید گفت، که لنین در دورانی می زیست، که پرولتاریای انقلابی روسیه بصورت طبقه شکل گرفت، وگرنه، پرولتاریا در اروپای زمان مارکس مدتها بود، که طبقه ای مهم در جامعه بود!

 کیروف می گوید: «لنین آموزه های مارکس را تکامل بخشید».

یعنی آموزۀ مارکس ناقص بود و لنین بدون داشتن مطالعۀ کافی در تاریخ، فلسفه، اقتصاد و … توانست آموزۀ مارکس-انگلس را تکامل ببخشد! من در این باره در چند جای دیگر هم سخن گفته ام و فکر نمی کنم تکرارش اشکالی داشته باشد، بویژه اینکه «لنینیستها» هنوز همان سخن گذشتۀ خود را می گویند و هنوز با این استدلال آشنا نشده اند: اشکال چنین موضعی این است، که از یک سو جامعۀ روسیه را به اندازه ای پیشرفته و سرمایه داری می دانند، که گویا وارد مرحلۀ امپریالیستی شده و آمادۀ انقلاب سوسیالیستی بود. می دانیم اکثریت قریب به اتفاق جمعیت روسیه را دهقانان تشکیل می دادند. بنا بر این، هنوز آن ویژگیهایی، که لنین برای امپریالیسم برشمرده بود (الیگارشی مالی-نظامی-صنعتی و … )، در روسیه دیده نمی شدند.

کیروف می افزاید: «در انطباق مارکسیسم او وسعت طبیعت روسی را با عملگرایی آمریکائی تلفیق نمود».

البته «پراکتیسیسم» یعنی «عملگرایی» و این یعنی «دست زدن به عمل» بدون توجه به تئوری. اما منظور کیروف در اینجا مقایسۀ دو جامعۀ آمریکا و روسیه برای تایید خط مشی لنین می باشد. در این نکته ما روی دیگر همان سکۀ نارودنیسم را می بینیم، که معتقد بود «مارکسیسم برای اروپای باختری کاربرد دارد، و روسیه و حتی آمریکا و دیگر کشورها به راه سرمایه داری نخواهند رفت». اما آیا روسیه همان «پراکتیسیسم آمریکایی» مورد ادعای کیروف را ادامه داد؟ آیا روسیه همان جنبش برپایی جمهوری فدرال آمریکا را دنبال کرد؟ آیا لنین همان خط مشی جرج واشینگتن، توماس جفرسون و … را ادامه داد، یا با ترور استولیپین به شکست اصلاحات بورژوا-دمکراتیک در روسیه یاری رساند؟ لنین دوران اصلاحات بورژوا-دمکراتیک استولیپین را «ارتجاع استولیپینی» نامیده بود. کیروف نمی داند معنی همین «پراکتیسیسم آمریکایی» چیست. اما دیدگاه نارودنیکها دربارۀ «پراکتیسیسم آمریکایی» این بود، که جامعۀ روسیه، مانند آمریکا، کاری به تئوری مارکسیستی ندارد، هرگز وارد فاز کاپیتالیستی نخواهد شد و یکراست وارد سوسیالیسمی خواهد شد، که بر پایه های اوبشین دهقانی بنا گذارده می شود. با اینهمه، دیدیم، در زمان لنین، آمریکا کشوری صنعتی و سرمایه داری شده بود

کیروف می گوید: «هنگامیکه لنین 150 میلیون مردم را، بویژه دهقانان را رهبری می کرد، پراکتیسیسم او یاریش می کرد». اما می دانیم لنین هرگز رهبر 150 میلیون مردم روسیه نبود، بویژه دهقانانی، که همواره در ستیز با حکومت بلشویکی بودند. تنها با زور ترور و اعدامهای دسته جمعی بود، که دهقانان به ارتش سرخ خوراک می دادند. این واقعیتی بس آشکار است. در اینجا کیروف آشکارا دروغ می گوید. اما «پراکتیسیسم» یعنی «عمل گرایی»، یعنی تلاش برای «تحمیل اراده بر واقعیات موجود»، یعنی دیکتاتوری رهبر کمیتۀ مرکزی به جای «دیکتاتوری پرولتاریا»، که قرار بود معنی «دمکراسی» داشته باشد. همین «پراکتیسیسم» را لنین و بلشویکها از دوران انقلاب 7-1905 در همۀ سیاستهای خودشان به نمایش گذاشتند و در همۀ آنها نیز به شکست رسیدند: برای نمونه، نگاه کنید به «پراکتیسیسم» ناب بلشویکی در قیام مسلحانۀ بلشویکها در  17 اکتبر 1905 در مسکو، که پیشاپیش روشن بود به شکست می انجامد. نقدهای بسیاری شده بودند، مقالاتی نوشته شده بودند، اما حرکت برای «تسخیر قدرت»، همانا پایۀ این «پراکتیسیسم» لنینی را می ساخت، که در واقع، چیزی نبود، جز نمود آشکار «بلانکیسم» لنینی، بدون در نظر گرفتن شرایط و اندازۀ نیروها. همچنین، «پراکتیسیسم» لنین در تحریم دووما نمود یافت، که آشکارا تاکتیکی سکتاریستی بود و چند سال پسان در «بیماری کودکی چپ روی» این «پراکتیسیسم» را نادرست دانسته بود

می بایست نگاهی هم به تاکتیک بمبگذاری و ترور لنین بیاندازیم و «پراکتیسیسم» (آوانتوریسم) بلشویکها را بررسی کنیم، که انقلاب بورژوا-دمکراتیک روسیه را به شکست کشانده و نخست وزیر لیبرال و اصلاحطلبی همچون استولیپین را ترور نمود. «پراکتیسیسم» لنینی را می بایست در رفتارها و برخوردهای لنین و بلشویکها جستجو کنیم. مسلما، هر رفتار و برخوردی دارای پشتوانه های تئوریک می باشد. بیهود نبود، که از پیدایش «چه باید کرد؟» لنین، همه آنرا نمود «بلانکیسم» نامیدند. «پراکتیسیسمی»، که کیروف از آن سخن می گوید، در فشرده ترین فراز فرموله شده است: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد».

   بویژه همین سه موضوع- «تحریم دووما»، «تسخیر قدرت» و «مسالۀ ارضی»- را از دیدگاه «پراکتیسیسم» لنینی در گفتاری ویژه بررسی نموده و خواهیم دید واقعیت چگونه بود و لنین و بلشویکها چگونه برخوردی با واقعیت داشتند.

در پراکتیسیسم «تحریم دووما»، لنین و بلشویکها خود را مجبور دیدند، زیرا در آنجا موفقیتی به دست نیاورده بودند. پراکتیسیسم «تسخیر قدرت»، در قیام مسلحانۀ نافرجام بلشویکها در مسکو در 17 اکتبر 1905 بود. پراکتیسیسم «مسالۀ ارضی» نیز در تلاش برای «ملی کردن زمینها» بود، که واقعا آب به آسیاب ارتجاع ریختن بود، زیرا 1) دهقانان می خواستند اوبشینها و زمینهای فئودالی را رها کنند و زمین خودشان را داشته باشند، نه اینکه همچنان بی زمین بمانند. 2) دولت تزاری با مالکیت همۀ زمینها، به منبع مالی بسیار بزرگی، برای فشار وارد آوردن بر جنبشهای اجتماعی، دست می یافت

و در ادامۀ سخنان کیروف چنین می خوانیم:

Сочетание глубочайшего теоретика с не менее глубоким практиком сделало из него огромного, необычайного революционера, какого еще не видал мир.

در ترجمۀ آقای شیری می خوانیم: «انطباق نظریه علمی با عمل انقلابی، او را به یک انقلابی بزرگ و خارق العاده ای که جهان بخود ندیده بود، بدل کرد». [تلفیق ژرفترین تئوریسین و پراکتیسینِ نه کمتر ژرف، از او انقلابیِ عظیم و فوق العاده ای ساخت، که هنوز جهان چنین کسی را ندیده است].

یعنی کیروف خواسته است بگوید: مادر گیتی نزاد همچون لنین. یعنی، مارکس و انگلس هم به اندازۀ لنین دارای «نظریۀ علمی» نبودند و «عمل انقلابی» انجام نداده بودند

کیروف سخنانش را اینگونه ادامه داده بود:

«لنین مراحل رشد سرمایه داری در روسیه را بخوبی می شناخت. او توجه خود را بر روی توده نچندان [نه چندان] بزرگ پرولتاریا و انبوه عظیم دهقانان متمرکز نمود. در سال ۱۹۰۵، زمانی که بسیاری از ماها[ما جمع است و جمع را نمی بایست جمع بست. «ماها»، «شماها» غلط است] از انقلاب بورژوائی سرگیجه گرفته بودیم، لنین مسئله دهقانان را بطور واضح مطرح ساخت».

 شاید کیروف از مباحث آن دوران دربارۀ مسالۀ ارضی چندان چیزی به یاد نداشت، اما با توجه به مقالات و مباحث کنگره ها و کنفرانسها، می توانیم بگوییم، که موضع لنین در مسالۀ ارضی، از زمان انقلاب 1905 تا پس از اکتبر 1917 همان موضع اشتباه «ملی کردن زمینها» بود. زیرا «ملی کردن زمینها» دقیقا مخالف مرحلۀ بورژوا-دمکراتیک، و همچنین، مخالف خواستۀ دهقانان بود. به این بحث توجه کنیم

کیروف ادامه می دهد:

 ما تازه فهمیدم، که باید دولت کارگران و دهقانان [را] ایجاد کنیم [دولت کارگری-دهقانی داشته باشیم]. لزوم اتحاد کارگران و دهقانان در شعور ما شکل گرفت. لنین لحظه ای تردید بخود راه نداد، که تنها کارگران می توانند حامل واقعی سوسیالیسم باشند، همراه با آن،[افزون بر این] او به این نتیجه گیری رسید، که چون پرولتاریا به تنهایی نمی تواند انقلاب را بسرانجام[به سرانجام] برساند، برای تحقق کامل آن به اتحاد با دهقانان نیاز دارد».

اما چگونه لنین از دهقانانی، که «حامل واقعی سوسیالیسم» نبودند، انتظار داشت پرولتاریا را برای «تحقق کامل» انقلاب سوسیالیستی یاری بدهند؟!!! عملا هم اثبات شد، که دهقانان خواهان سوسیالیسم نبودند، بلکه لنین این ایده را از نارودنیکها به وام گرفته بود، که «موژیک روس ذاتا کمونیست است»! لنین در مسالۀ ارضی خواهان «ملی شدن زمینها» بود، یعنی از همان سال 1905 لنین فکر می کرد دهقانان خواهان سوسیالیسم هستند و می خواهند در کشتزارهای اشتراکی کار کنند. در صورتیکه دهقانان خواهان تکه زمین خودشان بودند و روند فروپاشی اوبشین دهقانی از اواخر سالهای 70  سدۀ نوزدهم نیز دقیقا برای همین آغاز شده بود. مارکس این را می دید و برای همین نیز در فرستادن پاسخ به نامۀ زاسوولیچ درنگ کرد- گرچه همان پیشگفتار بر چاپ روسی «مانیفست» (1882) و همچنین، نامۀ فرستاده نشده، تایید کنندۀ نظریات پلخانوف بود، که در کتابهای او -«سوسیالیسم و مبارزۀ سیاسی» و «اختلاف نظرهای ما»- بازتاب یافته بود. روسیه گام به مرحلۀ سرمایه داری گذارده بود و به گفتۀ پلخانوف، آیندۀ سیاسی روسیه را جنبش پرولتاریای روسیه تعیین می کرد.

ادامه دارد