دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف-2

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف-2

 

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

2

در اینجا نگاهی می اندازیم به سخنرانی  کیروف دربارۀ لنین، که آقای ا.م.شیری آنرا از روسی به فارسی ترجمه کرده است.

پیش از هرچیز می بایست بدانیم، که ترجمۀ آقای شیری، در بسیاری از جاها، نه دقیق و درست، بلکه ترجمه ای تقریبی و حدودی است، که دارای غلطهای بسیاری بوده و قابل استناد نمی باشد، زیرا واژه ها و جمله هایی دارد، که یا نادرست ترجمه شده اند، و یا کیروف آنها را در سخنرانی خودش بر زبان نیاورده بود. با اینهمه، منظور ما نه غلطهای ترجمه، گزینش واژه ها، سبک قدیمی دوران قاجار، ناآشنایی با دستور زبان فارسی و روسی و …، که برخی از آنها را یادآور می شویم، بلکه پرداختن به غلطها و دروغهای  کیروف می باشد- غلطها و دروغهایی، که از بس تکرار شده اند، در باور بسیاری از رفقای چپ در سرتاسر جهان، درست و راست پنداشته می شوند.

واژه ها و فرازهای درون کروشه [ ] از نگارنده می باشند.

لنین و طبقۀ کارگر

سرگئی میرونویچ کیروف

سخنرانی در باشگاه آزاد سازمان حزبی باکو

 آوریل سال ۱۹۲۴

مترجم: ا. م. شیری

برگرفته شده از سایت «مجلۀ هفته»

کیروف سخن خود را اینگونه آغاز کرده بود:

 

رفقا! شما می دانید صحبت از زندگی لنین جاودانه [فراموش نشدنی] – در واقع بمعنی صحبت از حیات و نهضت پرولتاریای روسیه است. [همانا، سخن گفتن از زندگی و جنبش پرولتاریای روسیه می باشد].  تمام زندگی ولادیمیر ایلیچ با سرنوشت جنبش کارگری روسیه پیوند خورده [تنیده شده] است

 

کیروف در این سخنرانی خودش دروغ بزرگی را مطرح می کند، که خواهر لنین پس از مرگ او آنرا پخش کرده بود:

«ماریا ایلیچینا خاطره جالبی از آن زمانی دارد که برادر بزرگ لنین تیرباران گردید». [به دار آویخته شد].

 

 مترجم (ابراهیم شیری) واژۀ «کازن» روسی را، که معنی اعدام از راه دار زدن است، «تیرباران» ترجمه کرده است- البته «کازن» را با زدن گردن و یا چهار شقه کردن هم انجام می دادند (پنج تن از رهبران قیام دکابریستها را چهار شقه کردند)، که در اینصورت چگونگی «کازن» را هم دستور می دادند، وگرنه، «کازن» یعنی به دار آویختن. در تاریخ جنبش نارودنیسم صحنۀ دار زدن الکساندر و دوستانش دقیقا شرح داده شده است

 ماریا در سال 1878 به دنیا آمده بود، و بنا بر این، هنگام اعدام برادرش، الکساندر، در سال 1887 او دختربچه ای، تقریبا 9 ساله بود، و بسختی می توان باور کرد، که او توانسته باشد چیزی به این معنی و مفهوم را درک نموده و به یاد بسپارد!

در ادامه می خوانیم: «و این حادثه [خبر دهشتناک]، لنین را تکان داد. اما نه به آن دلیل که برادر بزرگش بود. او اشتباه فعالتهای حزب «حاکمیت خلق» را، حزبی که برادر معدوم او به آن تعلق داشت، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد [او اشتباهات حزب «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) را دیده بود، نه اینکه «مورد تجزیه و تحلیل قرار داده بود». چنین چیزی در متن روسی نیامده است و آقای شیری برای خودش جمله پردازی کرده است، بدون آنکه فکر کند، چگونه جوانی 17 ساله می تواند ایدئولوژی حزب «نارودنایا وُلیا» را مورد «تجزیه و تحلیل» قرار بدهد! همچنین، این ایراد نیز بر کیروف وارد است، که پنداشته است لنین در 17 سالگی  می توانست اشتباهات «نارودنیکها» را ببیند، یعنی تشخیص بدهد!] در هر حال،[اما] این اعدام نمی توانست در شکلگیری جهان بینی لنین اثرگذار نباشد. در حین اطلاع از این حادثه [ این خبر را دریافته] گفت: «نه، ما در این راه گام برنخواهیم داشت. به چنین راهی نباید رفت».[نه، ما از این راه نخواهیم رفت. از چنین راهی نباید رفت].

 آیا لنین 17 ساله از همۀ فعالان برجستۀ «نارودنیک» بهتر می توانست اوضاع جامعۀ روسیۀ آن دوران را «تجزیه و تحلیل» کند؟ فکر نمی کنم نیازی باشد لژیونی از اقتصاددانان، ادیبان، نویسندگان، فیلسوفان و فعالان برجستۀ جنبش «نارودنیکی» روسیه را از گرتسن تا چرنیشفسکی، فلروفسکی، زیبر، لوپاتین، دانیلسون، آپتکمان، استپنیاک-کرافچینسکی، پتر لاورُویچ لاوروف و …. را نام ببریم، تا بتوانیم به میزان خرد و آگاهی جوان 17 ساله ای در مقایسۀ با ایشان پی ببریم.

اما، کیروف سخن خود را اینگونه ادامه می دهد: «در آن هنگام او توجه خود را بر روی روشهای دیگر مبارزه انقلابی متمرکز نمود. لنین در ۲۵ سالگی مارکس را بقدری می شناخت که ما تا کنون هم نمی شناسیم».

اما لنین در آنزمان 25 ساله نبود: لنین در سال 1870 به دنیا آمد، و الکساندر در سال 1887 در زمانی، که لنین 16 ساله بود، به دار آویخته شد.

البته این توضیح را باید بیافزایم، که کیروف جملۀ دوم را بیدرنگ و بدون توضیح، پس از جملۀ نخست بزبان آورده است، و اینگونه برداشت می شود، که در 1887 لنین 25 ساله بود. اما پیش از آنکه ببینیم در سال 1895، که لنین 25 ساله بود، چه چیز مهمی روی داده بود، می بایست تاکید کنیم، که منظور کیروف از «آن هنگام»، زمان اعدام الکساندر می باشد.

می دانیم روش عمدۀ حزب «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق)، که الکساند جذب آن گردید، تاکتیک ترور بود.  کیروف با این جمله- «در آن هنگام او توجه خود را بر روی روشهای دیگر مبارزه انقلابی متمرکز نمود»- می خواهد بگوید، که لنین در 16-17 سالگی (در آغاز سال 1887) به فکر «روشهای دیگر مبارزۀ انقلابی» بود! چه روشهایی؟ برپایی سندیکاهای کارگری؟ تبلیغ و ترویج ماتریالیسم تاریخی؟ برپایی حزب طبقۀ کارگر؟ اینگونه «بزرگنمایی» تنها به درد آدمهای ساده لوح می خورد. چه نیازی به این دروغهای خنده دار هست؟ این واقعا توهین به شعور شنوندگان و خوانندگان است. اگر لنین 16 ساله توانسته بود علیه خط ترور «نارودنیسم» سخن بگوید، پس چرا در جریان انقلاب 1905 با کمک اس-ارها به ساختن بمب و ترور استولیپین سرگرم بود؟ چرا بلشویکها به قطار پست حمله می کردند؟ چرا با دستور و موافقت لنین به کشتن موروزوف و بالا کشیدن بیمۀ عمرش دست زده بودند؟ می دانیم، که روش بمبگذاری و ترور- روش سازمان «نارودنایا وُلیا» بود. اما روش مارکس-انگلس چنین نبود. اما حتی نارودنیکها نیز برای تهیۀ هزینه های زندگی مخفی، دست به بانکزنی و جنایت و … نمی زدند. در سرتاسر ادبیات «نارودنیکها» از جنایت برای پول چیزی نمی یابیم. چرا بُلشویکها اشمیدت کارخانه دار طرفدار خودشان را کشتند تا ارثیه اش را بالا بکشند؟ در این باره سوسیال-دمکراتهای اروپا بسیار می نوشتند و می گفتند. کار به دادگاهی با نظارت حزب سوسیال-دمکرات آلمان و دیگران کشید. البته به گفتۀ پلخانوف:«لنین از همان آغاز بیشتر بلانکیست بود، تا مارکسیست. او باند تبهکاران بلانکیستی خودش را زیر پرچم سختگیرانه ترین مارکسیسم اورتودوکس به پیش می برد»(پلخانوف، یادداشتهای روزنامه نگار، «سورمننایا ژیزن»، مسکو، دسامبر 1906). لنین جزوه ای نوشته بود، به نام «زیر پرچمی دروغین»، اما در واقع، این خود لنین و دوستان راهزنش بودند، که در زیر پرچمی دروغین گردآمده و جارهایی دروغین سرمی دادند. تازه این آغاز باندیتیسم لنین و مزدوری برای ژاپن بود. در سالهای جنگ اول جهانی، هرچه به اکتبر 1917 نزدیکتر می شویم، آنارشیسم تبهکارانۀ لنین و همدستانش را در جاسوسی و مزدوری برای امپریالیسم آلمان و اتریش بیشتر می بینیم. «ما به این راه نخواهیم رفت» به چه معناست؟ آیا لنینی، که چنین جمله ای را بر زبان آورده بود، می توانست خودش بسیار بدتر از برادرش رفتار کند؟ دیدگاه الکساندر را می بایست نقد نمود، اما الکساندر بسیار صادق، دوستداشتنی و فداکار بود.

برای اینکه بهتر بتوانیم به روند رشد اندیشۀ سیاسی لنین پی ببریم، می بایست با روند مطالعۀ او آشنا شویم: در سال 1887 لنین 17 ساله آغاز به خواندن «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی نمود، تا دریابد، که چرا الکساندر به راه انقلابی کشیده شد. او این مطالعه را در تبعیدگاه، در کوکوشکینا (خانۀ ییلاقی املاک مادری خودش) هم ادامه داده بود. در اینجا می بایست توجه داشته باشیم، که «تبعیدگاه» لنین، که نادژدا کرووپسکایا هم به او پیوست، چندان هم «تبعیدگاه» نبود، بلکه «مرخصی و اقامت اجباری» در طبیعت و دوران «آسایش و مطالعه» بود، که آزادانه همه چیز را می توانست با پست دریافت کند. در اینجا نمی خواهم از ارج پیوستن نادژدا کرووپسکایا به ولادیمیر اوولیانوف بکاهم، اما این نیز درست نیست، که بسیاری کوشیده اند این را «ازخودگذشتگی» و همانند پیوستن دختران شایستۀ اشراف به تبعیدیان دکابریست در سیبری بنمایانند. شرایط زندگی لنین آینده و همسر جوانش در کوکوشکینا،- هرچند اجباری-، شرایط زندگی در ییلاق و مرخصی بود. اما شرایط زندگی و مرگ تدریجی انقلابیان دکابریست در معادن سیبری بسیار توانفرسا و جانکاه بود. همۀ آنها در آن تبعیدگاه از بین رفتند

به گفتۀ خواهر بزرگتر لنین، آننا: ساشا (الکساندر)هرگز هیچگونه گفتگوی جدی با والودیا (ولادیمیر) نداشت. از بازخوانی های والودیا (لنین)، بویژه می توانیم از آثار توورگنیف نام ببریم، که در آنها سرخوردگی نویسنده از انقلاب 1848 و به طنز گرفتن انقلاب دیده می شود-مه، روودین، خاک دستنخورده-، و لنین زرادخانۀ خود را از این برخورد ریشخندآمیز انباشته کرده بود و واژه هایی از این زرادخانه را حتی 20 سال پسان می شد از لنین شنید. به گفتۀ خواهر لنین، ساشا (نام خودمانی برای الکساندر) در همان واپسین تعطیلات تابستانی دریافته بود، که با والودیا (نام خودمانی برای ولادیمیر) دربارۀ ریشخند انقلابیان «به هیچوجه همخوانی ندارد» و در پاییز 1886 به پتربورگ بازگشت و کاملا جذب تبلیغات انقلابی «نارودنیک»ها گردید. لنین به کرووپسکایا گفته بود، که به اشتباه خودش پی برده و آغاز به مطالعۀ «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی نموده بود تا بهتر بتواند الکساندر را پس از مرگش درک کند. بنا بر این، افسانۀ سخن زبدۀ لنین-«ما به این راه نخواهیم رفت»-، نمی تواند تنها چند ماه پس از جدایی از برادرش و بدون هیچگونه پیشزمینه ای، درست باشد. لنین خواسته بود با شیوۀ نگرش برادرش آشنا شود. برای همین هم به مطالعۀ «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی پرداخت. این کتاب آنقدر بر او تاثیر گذارد، که برای کتاب خودش هم فرنام «چه باید کرد؟» را برگزید.

و اما، الکساندر اوولیانوف در واپسین بازگشت خودش از تعطیلات تابستانی به پتربوورگ، اقدام به ترجمۀ «فلسفۀ حق هگل» از «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» نمود. الکساندر، گرچه هنوز مارکسیست نشده بود، تاثیر بسیار زیادی را از رفقای گروه خودش گرفته و دیگر آن الکساندری نبود، که لنین تا چند ماه پیش می شناخت.

کیروف می گوید: «لنین در ۲۵ سالگی مارکس را بقدری می شناخت که ما تا کنون هم نمی شناسیم».

روشن است، که خود کیروف هرگز درک درستی از مارکسیسم نداشت، اما لنین نیز در «25 سالگی»-یعنی در سال 1895- چندان شناختی از مارکسیسم به دست نیاورده بود. و اگر کیروف در 38 سالگی هنوز شناخت بسنده ای از مارکسیسم نداشت، این را نمی توان به حساب دریافت لنین گذارد.

برای آنکه بتوانیم فضای آن سالها را بهتر حس نموده و دریافت بهتری از نگاه لنین در آن دوران را داشته باشیم، می بایست پس از دوران نوجوانی لنین و افسانۀ «ما بدین راه نخواهیم رفت»، به آغاز فعالیتهای سیاسی لنین و کسانی توجه کنیم، که لنین با آنان همکاری داشت و نزدیک بود. و این خودش داستانی است، که من در چند جا بدان اشاره کرده ام: محفل خداسازان و خداجویان «دین پنجم»، امپریوکریتیسیسم و …، که ملغمۀ شگفت انگیزی را فراهم آورده بودند و معمولا تلاش بسیاری شده است تا اینگونه چیزها فراموش گشته و پیوند لنین با آنها نادیده گرفته شود

 

 باری! لنین در سال 1894 جزوۀ «دوستان خلق کيستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند» را نوشت و آشکار است، که لنین در آن زمان خود هگل را مطالعه نکرده بود. اما از استنادهایش می توان گمان برد، که آنچه را مارکس دربارۀ هگل در پسگفتار بر چاپ دوم آلمانی «کاپيتال» و انگلس در «آنتی دورينگ» و «لودويگ فويرباخ- پایان فلسفۀ کلاسیک آلمان» گفته بودند، خوانده و يا با مقالاتی در این باره آشنا شده بود. لنین در اینجا چندین صفحه را به آناليز تفاوت میان ديالکتيک ماترياليستی مارکس و ديالکتيک ایدآلیستی هگل پرداخته  و موضع آنتی هگلیستی خود را به نمايش گذارده است. لنین حتی انتساب «مارکسيسم به ديالکتيک هگلی» از سوی میخائیلوفسکی را «انگی ناچسب» نامیده است. و از همین روی نیز، در دوران استالین و تا پایان دوران شوروی، کتابهای هگل بسختی یافت می شدند،- البته می بایست فرق میان دیدگاه هگل و دیدگاه مارکس را در نظر بگیریم، اما بدینگونه نیست، که یا هگل را یکسره کنار بگذاریم، یا دربست بپذیریم. با اینهمه در دوران پس از اکتبر 1917 و بویژه در دوران «سرکوب فلسفه» در دوران استالین کمتر کسی را می توان یافت، که آشکارا دارای گرایش و دیدگاه دیالکتیکی نزدیک به هگل باشد،- حتی دبورین، یکی از پایه گذاران «انستیتوی فلسفه» در شوروی، از جو سنگین آن روزگار علیه هگلیسم سخن گفته است (گاهنامۀ «پرسشهای فلسفه»، شمارۀ 2، فوریۀ 2009).

بینیم لنین در ۲۵ سالگی مارکس را چقدر می شناخت

لنین در 1894 ، هنگامیکه 24 ساله بود، جزوۀ «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند؟» را نوشت، که از دیدگاه فلسفی هنوز پخته نشده بود، گرچه تا سالهای پس از کودتای اکتبر نیز لنین هرگز فلسفۀ هگل را نتوانست فرابگیرد. لنین در «دوستان خلق کیستند» می گوید: «آقای میخائیلوفسکی مجبور شده است اعتراف کند، که «مارکس به اندازه ای قالب خالی دیالکتیک را با مضامین واقعی پر کرده است، که می توان این قالب را مانند سرپوش فنجان از روی این مضامین برداشت، بدون آنکه هیچ تغییری در آن پدید آید». لنین به بحث فلسفی «ظرف و مظروف» نمی پردازد، اما در اینجا بدرستی اعتراض می کند و با سخره می پرسد: «چرا آقای میخائیلوفسکی خودش را با این سرپوش، که هیچ چیزی را تغییر نمی دهد، سرگرم می دارد»؟ از اینگونه جمله های لنین به هیچوجه پیدا نیست، که مخالف دستگاه اندیشۀ دیالکتیکی می باشد، یا نه، و چرا. اما، می دانیم در سال 1894 لنین هنوز هگل را مطالعه نکرده بود. و شگفتی نیز در این است، که لنین در سال 1915، یعنی زمانی، که بسیار پخته تر شده و خواسته بود فلسفۀ هگل را بفهمد، دقیقا همین دیدگاه میخائیلوفسکی را به کار برده بود. لنین گفته بود برای آنکه بتواند «کاپیتال» را بفهمد، می بایست ابتدا هگل را مطالعه کند. با اینهمه، پیش از آنکه به سالهای 1914 و 1915 لنین نگاه کنیم، می بایست این را بپرسیم؛ چرا لنین سخن میخائیلوفسکی را تایید کرده بود، که گویا «دیالکتیک هگل، قالبی میان تهی است»؟ و چرا مارکس-انگلس به قالب، یا پوسته ای میان-تهی نیاز داشتند؟

سخن خود را کوتاه می کنیم و در این باره در گفتار ویژه ای به نام «لنین و فلسفه» به تفصیل سخن خواهیم گفت. اما از نظر نقدهای اقتصادی، همۀ نارودنیکها مانند و.و. (وارانتسوف) و اسکالدرین و …. نبودند. «دوستان خلق کیستند» می بایست گرایشها و نمایندگان آنها را دسته بندی نموده و جایگاه هرکدام را به خوانندگان بنمایاند. دست کم، انتظار خواننده همین است. اما لنین تنها به جناح و گرایشهای «لیبرال» اشاره کرده است، که حتی در برابر نارودنیکهای استخوانداری همچون زیبر و … سالهاست، که چندان وزنه ای نمی باشند. لنین از اقتصاددان «نارودنیک» و.و. سخن گفته است،-از وُرونتسوف. در کنار همین وُرونتسوف بسیار دست راستی، لنین در پیشگفتار بر چاپ نخست همین کتابش از ن-اون نام می برد، و این همان نیکولای دانیلسون دوست نزدیک مارکس و انگلس است، که کار ترجمۀ «کاپیتال» را پس از لوپاتین به پایان رساند. می دانیم لوپاتین ترجمه را بسیار خوب و سریع پیش می برد. اما او، که پیشتر برنامۀ فرار دادن لاوروف (رهبر یکی از شاخه های «نارودنایا وُلیا»، سردبیر «پیک نارونایا وُلیا» و دوست نزدیک مارکس و انگلس) از سیبری را انجام داده بود، برای فرار دادن چرنیشفسکی از تبعید سیبری، کار ترجمه را کنار گذارد و به سیبری رفت. این بار خود لوپاتین نیز دستگیر و تا سال 1917 مجبور شد در سیبری بماند. فرق بسیاری است میان وارونتسوف و دانیلسون، گرچه هردو «نارودنیک» بودند و «لیبرال» نامیده می شدند. نمی توان اینها را یکجا قرار داد. لنین این اشتباه را می کند. اگر وارونتسوف به میخائیلوفسکی تن می زند، دانیلسون در کنار لاوروف ایستاده است. فرق است، فرق بسیار. با اینهمه، می بایست به چگونگی این گسیختگی ها و همپیوستگیهای نمایندگان نارودنیک توجه شود.

ببینیم فردریش انگلس چند ماه پیش از مرگ خودش چگونه به همین دانیلسون مترجم برجستۀ «کاپیتال» برخورد می کند: «… و اما در رابطه با دانیلسون، متاسفم، که با او هیچ کاری نمی توان کرد. من با نامه مطالبی دربارۀ مسائل روسی گزیده های خودم از «مقاله هایی دربارۀ موضوعات بین المللی» را از روزنامۀ «فولکس شتات» (دولت مردمی)، و بویژه پیوست سال 1894، که در بخشی مستقیما به او مربوط می شود، برایش فرستاده ام. او این را دریافت کرده است، اما همینگونه، که می بینید، همه اش بیهوده بوده است. کاملا ناشدنی است با آن نسل روسهایی مباحثه داشته باشیم، که او بدان تعلق دارد و هنوز هم به ماموریت کمونیستی طبیعی باور دارد، که گویا روسیه را، روسیۀ مقدس واقعی را از دیگر مردمان نادرست متفاوت می گرداند» (نامۀ فردریش انگلس به گ.و.پلخانوف، 26 فوریۀ 1895، ترجمۀ همین قلم). دانیلسون همانند گذشته، به «راه خود-ویژۀ روسی» باور داشت، اما با مارکس و انگلس دوست بود، با پلخانوف دوست بود. فرق لنین با دانیلسون در چه بود؟ لنین هم ادعای پیروی از مکتب مارکس را داشت، اما به «راه خود-ویژۀ روسی» همانند دانیلسون باور داشت. دانیلسون می پنداشت سرمایه داری در روسیه هرگز پایه گذاری نخواهد شد. لنین پذیرفته بود، که روسیه گام به مرحلۀ سرمایه داری گذارده است، اما می گفت نباید منتظر پیشرفتش در سرتاسر کشور بمانیم، نباید به رفرمهای بورژوازی کمک کنیم، نباید …، بلکه باید به سوسیالیسم گذار کنیم و … این همان «راه خود-ویژۀ روسی» با رنگآمیزی مارکسیستی بود. جالبتر از همه این است، که بسیاری می پندارند این «راه خود-ویژۀ روسی» به راه همۀ کشورهای جهان تبدیل شده است و مارکسیسم پسوندی به نام لنینیسم گرفته است!

 در برابر وارونتسوف و همزمان با او اقتصاددان دیگری به نام فلروفسکی را در اردوی نارودنیکها می بینیم، که او نیز اتفاقا و.و. امضاء می کند، اما دیدگاهش چنان ماتریالیستی و جالب است، که برای نمونه، کتابش-«وضعیت طبقۀ کارگر در روسیه»- یادآور کتاب فردریش انگلس است و از سوی مارکس و انگلس بسیار هم ستوده شده است. با اینهمه، دیدگاه فلسفی همین فلروفسکی چنان لنگ میزند، که انگلس در همین نامۀ خودش اینگونه به آن اشاره می کند: «…  در کشوری، که افزون بر این، بوسیلۀ دیوار چین کمابیش استوار روشنفکری محاصره شده است، از پیدایش باورنکردنی ترین و شگفت انگیزترین ترکیب ایده ها شگفتزده نمی شویم. برای نمونه، به این فلروفسکی بیچاره نگاه کنید، که می پندارد میزها و تختخوابها می اندیشند *، اما حافظه ندارند» (همان). جا دارد گرایشهایی چنین را در برابر یکدیگر  گذارده و مقایسه کنیم، نه اینکه وُرونتسوف، میخائیلوفسکی و … را نمایندگان همۀ «نارودنیکها» معرفی کنیم

لنین از میخائیلوفسکی نمونه هایی برای بحث خودش می آورد. اما توضیح نمی دهد، که همین میخائیلوفسکی چه راهی را تا مواضع «نارودنیسم لیبرال» پیموده بود. نارودنیسم لیبرال در سالهای 80 و 90 سدۀ نوزدهم پدیدار گشت، و ما مباحثۀ میخائیلوفسکی را با ژووکوفسکی دست راستی در تشریح مواضع مارکس در سالهای 70 شاهد بوده ایم («کارل مارکس در دادگاه آقای ژووکوفسکی»)،- هرچند مارکس پاسخی به میخائیلوفسکی نوشته بود، پاسخی، که فرستاده نشد. این موضوع را در جای خود پیگیری می کنیم. اما در اینجا به همین توضیح کوتاه در دگرگونی میخائیلوفسکی بسنده می کنیم.

وقتی کتاب لنین-«دوستان خلق کیستند؟» را می خوانیم نه از تکاچف خبری هست، نه از لاوروف. هردوی اینها، مانند چندین تن دیگر، با مارکس و انگلس نامه نگاری داشتند. فرنام کتاب لنین خواننده را به اشتباه می اندازد. در کتابهای لنین نه از تیخومیروف، نه از آپتکمان، موروزوف، استپنیاک-کرافچینسکی و … خبری نیست. جالب است، که پلخانوف پس از انشعاب از سازمان «زیملیا ئی وُلیا» (زمین و آزادی) همواره ارتباط دوستانۀ خودش با هیات تحریریۀ «وستنیک نارودنُی وُلی» (پیک نارودنایا وُلیا)- پتر لاورُویچ لاوروف، ماریا اوشانینا، استپنیاک-کرافچینسکی- را ادامه داده و حتی مقالات مارکسیستی پلخانوف و آکسلرود در ارگان این بخش از نارودنیکها به چاپ می رسیدند. و این نکتۀ بسیار مهمی است، که در رابطه با یکی از دروغهای تئودور شانین می بایست به یاد داشته باشیم. در جای خود به این موضوع خواهیم پرداخت.

رسالۀ زيبر به نام «تئوری ارزش و سرمايۀ ريکاردو» در دفاع از ايده های مارکس در 1871 منتشر شد. مارکس رسالۀ زيبر را بسيار ستود. زيبر نخستين مفسر و مبلغ «کاپيتال» در ادبيات روسی بود. وی در سالهای 78-1876 يک رشته مقاله زير فرنام «تئوری اقتصادی مارکس» نوشت، که در آنها به مباحث جلد نخست «کاپيتال» پرداخته بود. آن مقالات اساس رسالۀ دوم او را، که در 1885 زير فرنام «داويد ريکاردو و کارل مارکس در پژوهشهای اجتماعی-اقتصاديشان» نوشته شد، تشکيل می دادند. همين رساله را لنين برای نوشتن «در بارۀ خوی رمانتيسم اقتصادی» مورد استفاده قرار داده و اشاره کرد، که به خاطر وجود سانسور، ارجاع به «کاپيتال» به ارجاع به کتاب زيبر تغيير يافته است. پیداست خود لنین نیز، به جای خواندن «کاپیتال»، تنها به خواندن تفسیرهای زیبر بسنده کرده بود.

زيبر در «رساله های فرهنگ نخستين اقتصادی» (1883) به مسالۀ مالکيت اوبشين(جماعات اشتراکی دهقانی در روسيه)، پيدايش مالکيت خصوصی، مسالۀ توليد انبوه و خرد در کشاورزی پرداخته بود. بدين ترتيب، زيبر ديدگاه نارودنيک ها را، که کشاورزی اوبشين را همچون پديدۀ خودکفای روسی معرفی می کردند، نقد کرده و گفته بود، که وجود اوبشين جلوی پيشرفت سرمايه داری در روسيه را می گيرد. زيبر می فهميد، که کاپيتاليسم شرايط نوينی را برای جامعه فراهم خواهد کرد. البته ناگفته نماند، که در دوران پتر کبير، برای رساندن روسيه به سطح پيشرفت کشورهای اروپای باختری، به دستور مستقيم خود پتر کبير، روستائيانی را به کارگاهها فرستاده و از آنها برده وار کار می کشيدند، تا صنايع روسيه را(که، بيشتر صنايع نظامی و طبعا، دولتی بودند) راه اندازی کنند. اين دهقانان با اينکه در شهر و در کارخانه به کار مشغول بودند، همچنان رعيت به شمار آمده و حقوقی برابر همان دهقانان سرگرم کار در روستا را داشتند- حتی از کتک خوردن و به زور شلاق کار کردن نيز در امان نبودند. پلخانوف در «اختلاف نظرهای ما» به واکنش آنارشیستی به کتک خوردن کارگران کارخانه پرداخته است. صنعت روسيه بدين ترتيب، با دستور از بالا و بدون زاده شدن در پروسۀ طبيعی پايه گذاری شده بود. اما روند اقتصادی جامعۀ روسیه، بویژه پس از رفرم سال 1861 به پیدایش خرده بورژوازی روستا، کارگران روستا، و روستائیان بیرون رفته از اوبشین و تبدیل شده به پرولترهای شهری گرایش پیدا کرده بود. با اینهمه، روابط فئودالی حاکم بر کارگاهها همچنان روسيه را از رسيدن به سطح پيشرفت کشورهای اروپای باختری باز می داشت. لنین این جنبۀ ساختار اقتصادی-اجتماعی جامعۀ روسیه را نمی دید.

لنین نقدی دربارۀ دیدگاهای اقتصادی-اجتماعی «نارودنیسم» دارد به نام «از کدام میرات چشمپوشی می کنیم؟»، که نخستین بار در سال 1898 ، یعنی زمانی، که لنین 28 ساله بود، در مجموعۀ ولادیمیر ایلین- «یادداشتها و مقاله های اقتصادی» به چاپ رسیده بود

 زمانی داستایفسکی دقیقا خوی نهیلیسم روسی را دریافته بود: تلاش بیدرنگ، «در هر هنگامی». آنگونه، که وِرخوفسکی انقلابی در «اجنه» می گفت، بهشت زمینی را روی زمین و بدون خدا بسازیم. او وقت منتظر ماندن نداشت. چنین شتابی بوسیلۀ لنین و هوادارانش به نمایش گذاشته می شود. و جای شگفتی نیست، که لنین در مسالۀ مهمی همچون تسخیر قدرت بوسیلۀ انقلابیان، بگونه ای ریشه ای به راه مخالف گروه «آزادی کار» (گروه پلخانوف) رفت. افسانۀ «ما به این راه نخواهیم رفت» را به یاد بیاوریم. لنین در همان آغاز سدۀ بیستم همۀ ملاحضات تاکتیکی خود را دقیقا به تسخیر قدرت وابسته نموده بود. در کنگرۀ چهارم ح س د ک ر (1906) پلخانوف یادآور شده بود، که برنامۀ لنین در پیوندی تنگاتنگ با تسخیر قدرت بوسیلۀ انقلابیان جدا از توده می باشد و از همین روی، همۀ کسانی، که به چنین اتوپی هایی تمایل ندارند، می بایست علیه او سخن بگویند. پلخانوف دقیقا به باززایی هموارۀ ایده های «نارودنایا وُلیا» (بخش انشعابی سازمان «زمین و آزادی»، که به ترور اعتقاد داشت و برادر لنین در آن عضو بود) بوسیلۀ لنین اشاره کرده بود. پلخانوف از راه نفی همۀ ایدۀ فرمانروا در میان نارودنیکها، مارکسیسم را تایید می کرد. پلخانوف در تفاوت از لنین، نه تنها برای «میراث» نارودنیکها مبارزه نمی کرد، بلکه نقد خودش را تا ریشه ای ترین دیدگاههای نارودنیکی کشانده بود، تا جایی، که سالها پسان اعتراف کرد، که چرنیشفسکی را همچون سرچشمۀ اصلی فرضیه های نارودنیکی «بیش از اندازه» نقد کرده بود. اما چرنیشفسکی و نارودنیکها راه «خود-ویژۀ» روسی را مطلق می کردند. پلخانوف گفته بود: «تئوری خود-ویژگی روسی مترادف رکود و ارتجاع می گردد، اما عناصر بالندۀ جامعۀ روسی زیر پرچم غربگرایی اندیشمندانه گرد می آیند». این «سوسیالیسم امروزی» را پلخانوف و گروه «آزادی کار» به جامعۀ روسیه نشان دادند. پلخانوف تاکید می کرد، که «جامعه تا امروز مطابق گفتۀ مارکس تکامل یافته است» و شمار پرولترها در حال افزایش است. فقر توده ها، گرچه نه بصورت مطلق، بصورت نسبی تشدید می شود و فسادهای کاپیتالیسم افزایش می یابند

ما در فرصتی دیگر، هنگامیکه به مباحث دوران نخستین انقلاب روسیه می پردازیم، به مسالۀ «تسخیر قدرت» و مباحثاتش نگاهی گسترده خواهیم انداخت. اما اکنون، که هنوز در زمان پیش از سالهای 1900 هستیم، بگذارید نگاهی هم داشته باشیم به کتاب «رشد سرمایه داری در روسیه»(1899) و آنرا با کتاب پلخانوف-«اختلاف نظرهای ما»(1884) مقایسه کنیم.

لنین در پیشگفتار بر چاپ دوم همین کتاب خودش در سال 1907، از فرصت به دست آمده در مباحثات آن دوران استفاده کرده و به توجیه نظرات خودش در این کتاب پرداخته است. لنین می گوید: «ھمچنين روشن شده است که قدرت پرولتاريا در

پروسۀ تاريخ بی اندازه عظيم تر از سھم آن از کل جمعيت می باشد». این نظر کاملا درستی است. طبقۀ کارگر بخاطر تمرکز خودش در محیط کار، می تواند به تشکل صنفی-سیاسی خودش بیشتر و زودتر از دیگر زحمتکشان پی ببرد و برای برپایی تشکلهای مستقل خودش اقدام نماید. بدین ترتیب، طبقۀ کارگر بیشتر و بهتر می تواند روی روند رویدادها اجتماعی-سیاسی کشور خودش و جهان تاثیرگذار باشد. اما نکته در اینجاست، که طبقۀ کارگر روسیه در انقلاب 1905 هنوز نتوانسته بود به اکثریت تبدیل شود. با اینکه بخاطر ویژکیهای برشمرده در بالا، طبقۀ کارگر می تواند بیش از سهم خودش از آمار جمعیتی کشور، در روند رویدادها موثر باشد، پیروزی و حتی رهبری طبقۀ کارگر بستگی زیادی به بالا رفتن آمار جمعیتی کارگران و زحمتکشان دارد. یکی از دلایل شکست انقلاب 1905 نیز همین کم-شمار بودن طبقۀ کارگر روسیه بود. بنا بر این «نقش رهبری کنندۀ پرولتاریای روسیه» در جریان انقلاب 1905 قابل اثبات نیست. می دانیم «ترور هنگامی نیرومند است، که تشکل صنفی-سیاسی طبقۀ کارگر ضعیف باشد». لنین و اس-ارها دقیقا از این روی به تاکتیک ترور و بمبگذاری پرداختند، که طبقۀ کارگر روسیه کم-شمار و نقش آن کمرنگتر از آنچه تصور می شد، بود.

فاصلۀ میان این دو اثر تحلیلی پلخانوف و لنین از جامعۀ روسیه، از نظر اقتصادی، فاصله ای شانزده ساله است. سالهای پایانی سدۀ نوزدهم، سالهای فروپاشی گستردۀ «اوبشین»، افت جنبش «نارودنیسم» و رشد شتابان  سرمایه داری در روسیه بودند. اگر در سال 1883 می شد نتیجۀ رفرمهای تزار و لغو سرواژ را حتی با پیدایش اقتصاد خرد صنعتگران دستی و روابط خرده بورژوازی روستا توضیح داد («اختلاف نظرهای ما»)، در سالهای پایانی سدۀ نوزدهم اینگونه رشد را می بایست در فروپاشی آشکارتر «اوبشین» و پیدایش خرده بورژوازی پایدارتر و شتابانتر دید- کاری، که خود اقتصاددانان  «نارونیک» نیز انجام می دادند. بسنده است به آثار فلروفسکی، زیبر و دیگران اشاره کنیم.

لنین، که برای نوشتن «رشد سرمایه داری در روسیه» به آمارها و مجلات اقتصادی رسمی روسیه استناد کرده بود، و حتی از کسی به نام و.و. نام برده بود، اما از کنار مانوفاکتورها و کارگاههای بزرگتر موجود در آن زمان گذشته و حتی از زیبر و فلروفسکی گفتاورد نکرده بود. با اینهمه، لنین نه در سال 1899، بلکه تنها در سال 1907 به افزودن آمارهایی از صنایع و کارخانه های بزرگ به کتاب خودش پرداخت

همچنین، در پسگفتار این اثر خود به کتاب کائوتسکی -«دربارۀ مسالۀ ارضی»- و برخی از نقطه نظرهای او اشاره می کند. اما باید تاکید کنیم، کائوتسکی دربارۀ مسالۀ رفرم ارضی می گفت، که ملی شدن زمین، یعنی قرار گرفتن منابع عظیم مالی در دست حکومت مستبد، و این به زیان نیروهای انقلابی خواهد بود. با اینهمه، لنین در این کتاب و پسگفتار خودش، که در سال 1907 نوشته شده بود، از این موضع کائوتسکی سخنی نمی گوید. او همچنین در جریان انقلاب 7-1905 نیز مصرانه در پی ملی کردن زمینها بود و استولیپین را، که این برنامه را نمی پسندید، «ارتجاعی» می نامید و سرانجام نیز موجبات ترور استولیپین را با کمک اس-ارها فراهم آورد. در این باره در گفتاری دیگر سخن خواهیم گفت.

همیشه تبلیغ شده است، که گویا لنین همانند پلخانوف با نارودنیکها مخالفت می کرد. اما موضوع به این سادگی نیست: پلخانوف اثبات کرده بود، که روند فروپاشی اوبشینهای روستایی آغاز شده و روسیه به ساختار سرمایه داری گام گذارده است. لنین با فاصلۀ تقریبی 16 سال، همین موضع را داشت. اما پلخانوف می گفت، که راه خود-ویژۀ روسی (دور زدن سرمایه داری و برپایی سوسیالیسم با تکیه بر اوبشین روستایی) امکانپذیر نیست، بلکه «آیندۀ انقلاب روسیه را تنها جنبش کارگری روسیه تعیین خواهد کرد» (سخنرانی پلخانوف در کنفرانس انترناسیونال در پاریس). لنین هرگز صراحتا عدم امکان دور زدن سرمایه داری را اعلام نکرد، بلکه ضمن پذیرش آغاز دوران سرمایه داری در روسیه، تلاش داشت این راه را هرچه کوتاهتر نموده و رشد سرمایه داری روسیه را حتی تا تراز «امپریالیسم» بزرگنمایی کند، هرچند فاکتهای بیشماری علیه چنین اظهاراتی یافت می شدند. بدین ترتیب، «راه رشد غیرسرمایه داری» نارودنیکها، «میراثی» بود، که لنین نتوانست از آن «چشمپوشی» کند.

ادامه دارد

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف-2

دربارۀ سخنرانی س.م. کیروف-1

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

1

سرسخن

 پی بردن به چرایی فروپاشی شوروی نیازمند کاوش در همۀ عرصه های اقتصادی-اجتماعی درونی و بیرونی اتحاد شوروی و کشورهای بلوک شرق می باشد. اما، امروزه، با همۀ دسترسی به اسناد و فاکتهای تاریخی، بخش بزرگی از حزب کمونیست روسیه به دوران استالین بازگشتی ایدئولوژیک نموده است!!! روشن است، که چنین نگرشی، نه در دریافت ایدئولوژیک، که در غرور جریحه دار شدۀ ولیکاروس پس از فروپاشی اتحاد شوروی ریشه دارد. این موضوع را باید از زاویه های گوناگون بررسی کنیم. اما در کوتاه سخن، می توانیم به نیاز روسیه به بهره بردن از تبلیغات دوران شوروی اشاره کنیم: هم حزب کمونیست روسیه میراثخوار دوران شوروی می باشد، و هم دستگاه رهبری بورژوایی روسیۀ کنونی. هردوی اینها به تبلیغات دوران «مشت آهنین» دوران استالین نیازمندند. روشن است، که برپایی دوبارۀ سیستم استالین نشدنی است، اما اگر 10 بار هم چنین سیستمی را بتوان برپا نمود، اگر هزاران بار بتوان همان سرکوبها را تکرار نمود، بازهم فروپاشی سیستم در پیش خواهد بود و هربار با سرعتی بیشتر، زیرا زمانه دگرگون گشته است. اما، حزب کمونیست روسیه سخنرانیهای کادرهای بلشویک دوران استالین را دوباره منتشر می کند و می پندارد چنین بازنشری می تواند سیاستهای دوران استالین را توجیه نموده و اتوریتۀ حزب بلشویک را بازسازی نماید. بیشترین گناه در این زمینه متوجه گنادی زیووگانوف و همدستان «سوسیال-شوینیست» حزب کمونیست روسیه می باشد.

گذشته از این، که رهبران حزب کمونیست روسیه به استالین بازگشت نموده اند، در سرتاسر جهان نیز از همان دوران گذشته تا امروز، احزاب و سازمانها و افرادی بوده اند، که همۀ تلاش خود را برای نشان دادن درستی راه و روش حزب بلشویک، از راه مراجعه به فاکتهای (درست و یا اغراق آمیز) در پیشرفت صنایع و تولیدات شوروی به کار انداخته اند. اما موضوع این نیست، که شوروی پیشرفتی نکرده و یا بسیار پیشرفت کرده بود، موضوع بکلی این نیست. موضوع این است، که کشورهای شوروی و چین، استثناهایی بوده اند، که قاعده را تایید می کرده اند: اگر بگوییم، که شیوۀ انقلاب و ادارۀ کشور در شوروی و چین برای همۀ جهان الگو هستند، در اینصورت، به گزافه گویی دچار شده ایم، زیرا تقریبا هیچ کشوری را نمی توان یافت، که همانند چین و شوروی، هم بسیار بزرگ و پهناور باشد، هم از منابع لازم و طبیعت مناسبی برخوردار باشد، هم دارای جمعیت بزرگی باشد، هم موقعیت جغرافیایی مناسبی داشته باشد، که کشورهای امپریالیستی نتوانند آنرا بآسانی تسخیر نموده و به زانو درآورند- بویژه اینکه شرایط جهان امروز بسیار تغییر کرده است و هیچ کشوری، حتی کشور بزرگی مانند ایران، نمی تواند خودش را کاملا در پشت پردۀ آهنین نگه داشته و به سطحی از پیشرفت صنعتی و نظامی برسد و سپس «پیریسترویکا» بکند و راه سرمایه داری را پیش بگیرد، تا توده ایهای ما از آن خرسند شوند! می دانیم، که چنین شرایطی را تقریبا هیچ کشور دیگری ندارد. و اگر بگوییم، که این موارد، استثناء بوده اند، در اینصورت، همۀ بحث ما برای بازگشت به دوران استالین و رفیق مائو بیهوده خواهد بود. استثناء را نمی توان بعنوان فاکتی برای تنظیم قاعده و اصول به کار برد. اگر شوروی و چین استثناء نبوده اند، پس در هر کشور دیگری (کنگو، گینه، توگو، کلمبیا، ویتنام، فیلیپین، افغانستان، نپال و … ایران) هم می بایست همان کارهایی را انجام داد، که در چین و روسیه انجام شده بودند، و می بایست به همان نتایج هم برسیم. می دانیم، که چنین چیزی شدنی نیست. با اینهمه، لنینیستها و مائوئیستها روش لنین و مائو را بعنوان «اصول» و «تکمیل کنندۀ  مارکسیسم» قبول دارند، نه استثنائی وابسته به شرایطی ویژه! اما می بینیم، که توده ایهای ایرانی به جای تحریم دووما، همیشه رای می دهند و «خط امام» را تایید می کنند، به جای قیام مسلحانه در هر شرایطی، به همکاری با جمهوری اسلامی ادامه می دهند.

شگفت انگیزتر این است، که حزب توده با باقیمانده هایش امروز نیز به دنبال تکرار همۀ سیاستهای حزب کمونیست روسیه می باشد! حزب توده، که زمانی هواداری کورکورانه از استالین را به نمایش گذارده بود، با پیدایش خروشچف، به همان سویی چرخید، که منقدانش آنرا «رویزیونیسم خروشچفی» می نامیدند. باران انگ و ناسزا از ابر تیرۀ حزب توده به همۀ منتقدان می بارید. اما، امروز حزب توده، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است، خواهان بازگشت به «دوران طلایی» سالهای 20 و 30 می باشد. گذشته از این، که «دوران طلایی سالهای 20 و 30 خورشیدی»، در واقع، سالهای گرایش بورژوا-لیبرالی و همه خلقی حزب توده، و سپس، سالهای ندانمکاریهای وابستگی به استالینیسم و شکست در کودتای 28 امرداد بودند، هشت سال پایانی سالهای 30 با زندان، تیرباران و گریختن از میهن به تصویر کشیده می شوند- هشت سالی، که سرآغاز گرایش «خروشچفی» حزب توده نیز بودند، بدون آنکه سران و فعالان این حزب برای رقص گذشتۀ خودشان به ساز استالین توانسته باشند پاسخی بیابند. با اینهمه، بازگشت به «استالینیسم» نشان از تهیدستی تئوریک این جریان و دنباله روندگانش دارد. «دوران طلایی حزب توده» اینگونه بود: برپایی حزبی با نام «توده» و سپس «شکست و آوارگی». همانگونه، که در تاریخ این حزب گفته شده است، برای گریز از اتهام کمونیستی و برای تاکید بر ویژگی «همه خلقی» این حزب بود، که در 10 بهمن 1321 در ارگان مرکزی حزب توده به نام «رهبر»، چنین فرموله شده بود: «حزب تودۀ ایران طرفدار مذهب حنیف اسلام و شریعت حقۀ محمدی است …». و نیز «رهبر» 17 اردیبهشت 1323: «نسبت کمونیستی به حزب تودۀ ایران، نسبتی است، که دستۀ سید ضیاء می کوشند بما وارد سازند و بدانوسیله سعی دارند سرمایه داران و تجار ایرانی را از ما بترسانند، نسبتی است غلط و دور از حقیقت …» (تاکید از من). یعنی حزب تودۀ سالهای 20، حزبی بود، که ایدئولوژیش «مذهب حنیف اسلام» بود، نه مکتب مارکس. همچنین، حزب توده تلاش داشت توجه «سرمایه داران و تجار» را به سوی خود جلب کند. آیا چنین حزبی را می توان حزبی «مارکسیستی» نامید؟ پس از این تاریخ، حزب توده هرگز به نقد دیدگاههای خود نپرداخت و تنها رفته-رفته رنگ عوض کرد و هرچه بیشتر ادعای «کارگری» و «چپ» را در هر فرصتی مطرح می کرد، بدون آنکه صراحتا بر جهانبینی ماتریالیسم تاریخی تاکیدی کرده باشد، و یا کادر رهبری این حزب از «ماتریالیسم تاریخی» سردرآورده باشد

بدین ترتیب، حزب توده نه تنها در سالهای 20 و 30 حزبی مارکسیستی نبود، و نه تنها کادرهای این حزب با مکتب مارکس آشنایی چندانی نداشتند، بلکه حتی در دوران تبعید نیز نتوانسته بودند شناخت درستی به دست آورند. از همین روی نیز، کیانوری در اطلاعات 16 بهمن 57 گفته بود: «فکر نمی کنم هیچگونه تفاوت فوق العاده ای بین سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام از سویی دیگر، وجود داشته باشد. برعکس، جهات مشترک فراوانی هم دارند». اینگونه مواضع  ابلهانه و شارلاتانیسم سیاسی حزب توده در پیروی از برنامۀ «کمینترن» بازتاب یافته بودند. این مواضع را به هیچوجه نمی توان «ادامۀ حزب کمونیست» سلطانزاده و حیدر عمو اوقلی به شمار آورد. این را نمی توان مواضع تقی ارانی نامید. و اصولا، خلاف آنچه حزب توده همواره کوشیده است خودش را دنبالۀ حزب کمونیست ایران (سلطانزاده، حیدر عمواوقلی) و تقی ارانی قلمداد نماید، این حزب هیچ ربطی به سلطانزاده، حیدر عمو اوقلی و تقی ارانی نداشته است: نه تاریخ برپایی، نه ارتباط شخصی، نه ریشۀ ایدئولوژیک این حزب با این جریانها همخوانی نداشته است. مسلما، نقد دیدگاههای فعالان چپ پیش از حزب توده، نیازمند گفتاری جداگانه می باشد.

 تنها ایرج اسکندری و رادمنش از باقیمانده های گروه 53 نفر بودند، که آنها نیز چندان آشنایی درستی با مکتب مارکس نداشتند. برای آنکه بهتر بتوانیم به میزان آگاهی توده ایها از مسائل مارکسیسم و جنبش کارگری اروپا پی ببریم، بسنده است به این موضوع اشاره کنیم، که زنده یاد، ایرج اسکندری دست به ترجمۀ «کاپیتال» از زبان فرانسوی زده بود. البته ارج کار ایرج اسکندری را نباید نادیده گرفت، اما در همان آغاز مارکس دو بار در زیرنویس به لاسال اشاره کرده است و هر دو بار نیز «اف.لاسال» نوشته است. ایرج اسکندری هم پنداشته بود هرکس آلمانی باشد و حرف اول نامش نیز «اف» باشد، حتما «فردریش» است؛ مانند فردریش انگلس، فردریش ویلهلم گئورگ هگل! باز جای شکرش باقی است، که ایرج اسکندری هنگام تبدیل «اف» از گئورگ ویلهلمش درگذشته و تنها فردریش را به جای فردیناند نوشته بود! ظاهرا این موضوع دارای اهمیت چندانی نیست، اما به میزان آگاهی توده ای ها اشاره دارد، که حتی یک تن از ایشان نتوانسته بود به این اشتباه پی ببرد

همین اشتباه «لپی» باعث شد، که من نسخۀ پی دی اف ترجمۀ ایرج اسکندری را ببندم، به همان مطالعۀ روسی «کاپیتال» بسنده کنم و به ترجمۀ مقالاتی دربارۀ فردیناند لاسال و لاسالیسم بپردازم

باری، بدین ترتیب، «سالهای طلایی 20 و 30» حزب توده دارای دو مرحله می باشند؛ نخست- از شهریور 1320 (کودتای دوم انگستان و برکنار شدن رضا شاه) تا بهمن 1327 (تیراندازی به شاه، با طرح کیانوری). دوم- از بهمن 1327 (دوران مخفی شدن حزب توده) تا امرداد 1332، که حزب توده بطور کلی تار و مار شد. اکنون پرسش این است: توده ایهای باقیمانده پس از همکاری با جلادان جمهوری اسلامی، از کدام «سالهای طلایی» سخن می گویند؟

این نکته را نیز می بایست افزوده و تاکیدی چندین باره بر این موضوع داشته باشیم، که رفقای انشعاب 16 آذر، که نگارنده نیز زمانی با ایشان همراهی داشتم، هنوز هم هنگام نقد سیاستهای حزب توده و اکثریت، تنها به «نق زدن» می پردازند و گله می کنند، که چرا حزب توده و جناح نگهدار-فتاپور و … به همکاری با جلادان جمهوری اسلامی سرگرم بودند!!! متاسفانه این رفقا هنوز هم نمی خواهند به ریشۀ ایدئولوژیک چنین خیانتهایی توجه کنند، زیرا خودشان هم از همان پایه های ایدئولوژیک پیروی می کردند و پیروی می کنند: ایشان هنوز لنینیست هستند و هنوز هم نتوانسته اند به نقد «راه رشد غیرسرمایه داری» برسند.

وقتی حزب توده (کیانوری و طبری) می گویند: «هیچگونه تفاوت فوق العاده ای بین سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام » وجود ندارد، نه تنها شارلاتانیسم و بلاهت محض خود را به نمایش می گذارند، بلکه این نشانه ای است از بیسوادی کادرهای بالای این حزب. اینان نه از «محتوای اجتماعی» اسلام و دین آگاهی دارند، و نه «ماتریالیسم تاریخی» را فهمیده اند. در این نکته، می بایست توجه ویژه ای داشته باشیم؛ یا سران حزب توده می دانستند، که این سخنی چرند است، که در اینصورت، بیان این جمله به معنی «شارلاتانیسم» و توهینی به شعور دیگران بوده است؛ و یا اینکه ایشان نمی دانستند، که میان « سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام»  تفاوت ریشه ای وجود دارد، که در اینصورت، حزب توده، حزبی بیسواد بوده است.

روشن است، که حزب توده می بایست پاسخگوی همۀ خرابکاریها و کجراهه هایی باشد، که تا دوران همکاری با جمهوری اسلامی ادامه داده بود. با نگاهی اجمالی به تاریخ، می بینیم، که حزب توده هرگز «سالهای طلایی» نداشته است. همۀ «دوران طلایی» حزب توده، چیزی نبوده است، جز نوکری عبدالصمد کامبخش، کیانوری و … برای سرویس جاسوسی شوروی، لو دادن افراد گروه 53 نفر، خیانت به اعضای درستکار و مبارز حزب توده، و همچنین، جدا شدن افراد صادقی همچون خلیل ملکی، فریدون کشاورز، که این به هیچوجه دوران طلایی به شمار نمی آید. اما با شناختی، که از حزب توده داریم، این حزب حتی می تواند «دوران طلایی امام» را نیز «دوران طلایی همکاری حزب توده با جلادان» بنامد و لو دادن مبارزان را افتخار خودش بداند! با اینهمه، اگر بپذیریم و باور داشته باشیم، که در یک رودخانه دو بار نمی توان شنا کرد، دنباله روی کورکورانۀ توده ایها از سیاستهای دوران پیش از 28 امرداد 1332 به معنای تکرار تراژدی گونۀ کمدی دوران گذشته می باشد. اگر بپذیریم، که شرایط امروزی تکرار گذشته را نشدنی می سازد، باید بپذیریم، که «آن سبو بشکست و آن پیمانه بریخت». با اینهمه، لنینیستها بهتر می دانند همان مباحث بی نتیجه و انحرافی دوران گذشته را تکرار کنند، زیرا از پرداختن به ریشه های لنینی اینگونه مشکلات می ترسند. این است، که به جای پاسخ به نقد لنینیسم، بهتر می دانند به زیر چتر استالینیسم فرار کنند.

   این نکته را نیز می بایست به یاد داشته باشیم، که افزون بر فشار کشورهای جهان سرمایه داری، بنا بر نخستین خشت کجی، که لنین و بلشویکها نهادند، «لنینیسم» نقش تعیین کننده ای در فروپاشی کشورهای بلوک شرق داشته است. روش شناخت را از کارل مارکس آموخته ایم: آشنایی با عناصر تشکیل دهندۀ هر پدیده، و سپس، سنجش و آزمون کل پدیده با جزئیاتش. جزئیات، یا عناصر تشکیل دهندۀ «بلشویسم» را هم در سویۀ ایدئولوژیک، و هم در سویۀ تاکتیکها، رفتارها، اعضای حزب بلشویک و … می بایست ببینیم، که همۀ اینها از پیامدهای نگاه ویژه به مکتب مارکس بوده اند. در دو گفتار دربارۀ «دیدگاههای حزبی و صنفی»، تا اندازه ای به مسالۀ ایدئولوژی لنینی پرداخته و بی اعتنایی لنین به فلسفه و جهانبینی ماتریالیستی در صفوف حزب بلشویک را نشان داده ام. این بحث را در آینده نیز ادامه خواهم داد

و اما، یکی از گامهای نخست در شناخت عناصر پایه ای «لنینیسم»، همانا داشتن شناخت از اعضای حزب بُلشِویک می باشد. از این راه می توانیم ببینیم تا چه اندازه ادعای رهروی از مکتب مارکس با واقعیات پدیدۀ «بُلشویسم» جور درمی آید. و باید یادآور شویم، که لنین هرگز «بلشویک» (اکثریتی) نبود، بلکه به اعتراف خودش، مارتوف «بلشویک» بود. و اما، آیا بلشویکها (لنینیستها) «مارکسیست» بودند؟ برای نمونه؛ آیا لووناچارسکی، که از دوران «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در کنار لنین بود و در دوران شوروی به وزارت فرهنگ رسید، آیا او «مارکسیست» بود؟ آیا باگدانوف، با در نظر داشتن «امپریوکریتی سیسم» و یا، بدون در نظر داشتن «امپریوکریتی سیسم»، صرفا با در نظر گرفتن مجموعۀ فعالیتهای خودش، آیا او «مارکسیست» بود؟ آیا کارل رادک، با درنظر گرفتن مجموعۀ فعالیتهای خودش (بالا کشیدن پولهای حزب سوسیال-دمکرات لهستان و اخراج از آن حزب،  اختلاس در حزب سوسیال-دمکرات آلمان و اخراج دوباره از آن حزب، دست داشتن در کشته شدن کارل لیبکنشت و روزا لووکزامبوورگ، آیا او را می توان «مارکسیست» به شمار آورد؟ آیا احزاب و سازمانهای چپ ما چنین کسی را به عضویت خودشان می پذیرند؟ نیازی نیست به ردیف کردن لیست بلندبالایی از تبهکاران، بیسوادان کلاش و دیکتاتور، مانند کراسین، زینوویف، اسوردلوف، بریا، دزرژینسکی و …، که در حزب بلشویک جا گرفته بودند. ناگفته نماند، که در میان بلشویکها، کامنف، بووخارین و … هم یافت می شدند، که کمی بیشتر از دیگران سواد داشتند، اما همه و یا بیشتر اعضای بلشویک همانند بووخارین، ریزانوف و … نبودند

در اینجا کاری نداریم به اینکه شخصیت کیروف (کوستریکوف) سرگئی میرونُویچ (1886-1934) چه بود، بلکه به سخنرانی او توجه می کنیم. اما برای آشنایی کوتاه با کیروف، بد نیست بدانیم، که او از 1904 عضو بلشویک بود و پس از اکتبر 1917 سمتهایی را در سازمانهای حزبی، از جمله عضویت در هیات سیاسی را پذیرفته بود. کیروف در 1 دسامبر 1934 در لنینگراد بوسیلۀ لئونید نیکولایف بضرب گلوله کشته شد. گویا مزاحم همسر نیکولایف شده بود.

  ئی.زاپاروژِتس (جانشین ف.مِدوِد، رئیس ان.کا.و.د. (پلیس مخفی) لنینگراد، که از سوی استالین فرستاده شده بود) ترور کیروف را به دست نیکولایِف سازمان داد. نیکولایِف در تالار اسمولن با تپانچه دستگیر شد، اما به دستور شخص زاپاروژِتس آزاد گردید. محافظ چِکا (کمیتۀ فوق العاده، پلیس مخفی)، که کیروف را تنها گذارده بود، فردای آنروز بازداشت و سپس در تصادف اتومبیل کشته شد.

استالین از کشته شدن کیروف بهره برداری کرد. موجی از دستگیریها و سرکوبهای گسترده در حزب و در کشور راه افتاد. دو هقته پسان اعلام شد، که این ترور کار طرفداران زینُویف بوده است.

زندگینامۀ کیروف را از جمله در این لینک می توانید بخوانید:

http://www.aphorisme.ru/about-authors/kirov/?q=4912

ادامه دارد

دربارۀ آیندۀ دین

دربارۀ آیندۀ دین

گ.و. پلخانوف
پاسخ به پرسشنامۀ گاهنامۀ «مِرکور د فرانس» دربارۀ آیندۀ دین
فرزین خوشچین
ترجمه از روسی- جلد سوم گزیده آثار فلسفی پلخانوف
اجازه دهید بر نقطه نظر اِولوسیون (فراگشت) اجتماعی ایستاده و پرسش را بدینگونه فورموله کنم: آیا فروپاشی ایدۀ دینی، پایان طبیعی اِولوسیون (فراگشت) آن نمی باشد؟ برای پاسخ به این پرسش، برای خودمان روشن می کنیم، که اولوسیون این ایده تا کنون چگونه بوده است.
اما پیش از هرچیز، دین چیست؟ اگر از تبیینی، که ادوارد ب. تایلور آنرا تبیین حداقل اصطلاح «دین» می نامد سود ببریم، در اینصورت خواهیم گفت، که دین باور به موجودات روحانی است، که در کنار کالبدها و پروسه های طبیعی وجود دارند.* این باور، همانا عنصر ناگزیر هر دینی، و همزمان در خدمت توضیح همۀ پدیده های طبیعت می باشد. اما در مرحلۀ بسیار بالاتر فراگشت اجتماعی، عنصر تازه ای به این عنصر ابتدایی افزوده می شود: عنصر اخلاقیات. پیوند هردو عنصر هرچه بیشتر تنگاتنگتر می شود. آنگاه به [مرحله ای] می رسیم، که من می توانم آنرا تبیین حداکثری دین بنامم: باور به موجودات روحانی با اخلاقیات پیوند داشته و در خدمت تقدس آن می باشد. اما ما هنوز از پایان این فراگشت دور هستیم.
پیوند میان اخلاقیات و دین، که به نظر ناگسستنی می رسیده است، می بایست در سایۀ رشد خرد انسانی ناپدید شود.
توضیح دانشورانۀ پدیده ها تنها می تواند ماتریالیستی باشد. دخالت موجودات روحانی، که در نظر انسان نخستین توضیحی است برای همۀ پدیده ها، از نظر برتلو[ ( Marcellin Berthelot 1827— 1907) فیزیکدان-شیمیدان فرانسوی] هیچ چیزی را توضیح نمی دهد. اهمیت چنین توضیحی برای هر انسان متمدنی به همان اندازه ای افت می کند، که او به نتایج کار دانش دست پیدا می کند. اگر هنوز بسیاری به وجود ارواح و موجودات ماوراءالطبیعه باور دارند، به این دلیل است، که ایشان بنا بر دلایل گوناگون، نتوانسته اند بر موانع بر سر راه نقطه نظر دانشورانه پیروز گردند. آنگاه، که این موانع کنار روند- و همه می بایست فکر کنند، که این کار فراگشت اجتماعی می باشد- هرگونه رد پایی از تصور ماوراءالطبیعی ناپدید خواهد شد، و اخلاقیات مجبور خواهد بود جایگاه مستقل خودش را اشغال کند. دین، به مفهوم حد اکثر این کلمه، عمرش بسر خواهد رسید. آنچه به احساس دینی مربوط می شود، اینگونه پیداست، که همراه با فروپاشی ایدۀ دینی ناپدید خواهد شد. اما در احساسات، کنسرواتیسم بیشتری هست، تا در ایده ها . بازمانده های گوناگونی می توانند وجود داشته باشند و خواهند داشت، تصوراتی مغشوش از جهان، نیمه ماتریالیستی و نیمه روح پرستی در میان مردم وجود خواهند داشت. اما این بازمانده ها نیز به نوبۀ خود محکوم به نابودی هستند، بویژه، همزمان با ناپدید شدن برخی نهادهای اجتماعی، که گویا به دین تقدس می بخشند. پیشرفت بشریت با خودش حکم مرگ را برای ایدۀ دینی و احساس دینی نیز همراه دارد. تنها ترسوها و کسانیکه منافعشان ایجاب می کند، نگرانی برای سرنوشت اخلاقیات را ابراز می کنند. اخلاقیات، تکرار می کنم، توانایی موجودیت مستقل را دارد. باور به موجودات روحانی، حتی اکنون نیز دور از آن است، که تکیه گاهی برای اخلاقیات باشد. برعکس، باورمندیهای دینی مردمان متمدن زمان ما، در اکثر موارد، از رشد اخلاقی ایشان عقب مانده اند.
و.ک. کلیفورد بدرستی خاطرنشان می کند: «اگر مردم از دین خودشان بهتر نمی بودند، جهان جهنم می بود».
*راست است، که موجود روحانی هنوز خدا نیست. موجود روحانی برای آنکه خدا بشود، می بایست فراگشت معینی را انجام دهد. خدا، همانا موجودی روحانی است، که بوسیلۀ خدمات متقابلی با قبیله یا مردمی معین در پیوند است. اما هر خدایی موجودی روحانی است. در اینجا این نکته برای ما کاملا بسنده است.
گ.و. پلخانوف
زبان پارسی در ایینۀ نگارش

زبان پارسی در ایینۀ نگارش

       

 

زبان پارسی

در آيينۀ نگارش

پژوهشی در نوشته ها و کتابهای دست اندرکاران ادبی، فرهنگی و سياسی درون- و برونمرزی

فرزين خوشچين

پيشگفتار

همانگونه که چشمها آيينۀ روان فردی هستند، زبان نيز آيينۀ روان اجتماعی به شمار می آيد؛ چشمها مهربانی، خشم، دليری، ترس، دوستی، دشمنی، راستی، دروغ، شادی، اندوه و … بازتاب می دهند. و زبان تاريخ، فرهنگ، روابط اجتماعی-اقتصادی و روان اجتماعی برخاسته از اين پيوندها را بما می نماياند.

 بنا بر اين، زبان از ديد ما، مانند چشمهايی است که بايد خوب نگريسته شوند، تا دردهای بسياری را، که همبودگاهمان بدانها دچار است، بازگو کنند. ما دستيابی به زبانی درست و قابل درک برای همگان را آغازی بر درمان دردهای اجتماعی خويش می دانيم. زيرا از همان آنی، که لب به سخن می گشاييم، و درست از همان هنگامی، که قلم خود را بر روی کاغذ می دوانيم، ريزش انديشه مان به بيرون (داد و ستد اطلاعاتی مان) آغاز می شود:

جنبش اول که قلم برگرفت……حرف نخستين ز سخن درگرفت

و نيز

خط هر انديشه که پيوسته اند…… بر پر مرغان سخن بسته اند. (نظامی گنجوی)

اگر بپذيريم که انديشه هايمان بازتابی از روابط اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی و …هستند، که در درون و بيرون ما تنيده شده اند، پژوهش در گفتار و نوشتارمان گونه ای روان-درمانی به شمار خواهد آمد. برای نمونه، پريشانگويی(بريده-بريده و پر از جمله های فرعی و پيرو، آنگونه که فعل اصلی گم شده و رشتۀ سخن از دست در برود) نشانۀ روانپريشی است.

به باور ما، زبان فارسی نخستين سنگر مبارزه است. در زبان فارسی است، که هويت تاريخی-فرهنگی-روانی ما بازتاب يافته و پاس داشته می شود. اگر فردوسی شاهنامه را به عربی نوشته بود، ارزش چندانی نمی داشت و تنها به اين درد می خورد که کسی آنرا از عربی به فارسی برگردانده و داستانهايی  از گذشتۀ سرزمينمان را بما بنماياند- همانگونه که بسياری از نوشته های عربی دانشمندان و نويسندگان و شاعران ايرانی برای ما ناشناخته اند. اما آماج فردوسی تنها به شناساندن پيشينۀ سرزمين نياکانش کرانمند نبود. فردوسی نشان داد که زبان فارسی به اندازه ای نيرومند است، که نيازی به واژه های عربی ندارد و از همين روی به زبان فارسی جانی تازه بخشيد:

بسی رنج بردم درين سال سی……عجم زنده کردم بدين پارسی

در «شاهنامه» کمتر واژه های عربی به کار گرفته شده است، اما پس از فردوسی کمتر کسی را می يابيم، که به همان راه رفته باشد. و فردوسی چه دور انديشانه و تيزبينانه اين را گوشزد کرد:

سخنها به کردار بازی بود

ديميتری کالگوفسکی مقاله ای زير فرنام “چگونه روشنفکران روسيه را نابود کردند” به تاريخ2005/9/29 در روزنامۀ “وزگلياد” نوشته که در آن به پاکسازی های دانشگاهها و جامعۀ شوروی از روشنفکران پرداخته است. اين پاکسازيها که در چند مرحله (بيدرنگ پس از انقلاب بلشويکی، در جريان جنگ داخلی 24-1918، سالهای سرکوب استالينی و نيز سالهای 1950) به اجرا در آمد، به پايين آمدن سطح فرهنگ و دانش در شوروی انجاميد. فرزندان همۀ استادان، آموزگاران، پزشکان، حقوقدانان و … از دبيرستانها و دانشگاهها اخراج شدند و به جای آنها کارگران و فرزندانشان، حتی بدون اينکه دورۀ دبيرستان را به پايان رسانده باشند، راهی دانشگاهها شدند.

اين موضوع بی اختيار ما را به ياد انقلاب فرهنگی جمهوری اسلامی می اندازد. در نتيجۀ اين “انقلاب” بسيجی ها و امت حزب الله به دانشگاهها راه يافتند. مهندس ها و دکترهای بيسوادی، که مانند قارچ از زمين روييده  و همۀ امور کشور را در دستهای ناکارآمد خود گرفته اند، فراورده های اين کارخانۀ ضدفرهنگی هستند. افزون بر اين، همۀ رسانه های گروهی به اشغال جماعتی بيسواد از ملايان و کاسه ليسان در آمده است، که سرگرم مثله کردن زبان فارسی می باشند. امروزه هيچ روزنامه، کتاب و نوشتاری نيست، که پر از اشتباه های دستوری و … نباشد.

“انقلاب فرهنگی” بی شک، ضربۀ بزرگی بر پيکر زبان و ادب فارسی وارد آورد. به فاصلۀ 18 سال پس از اين فاجعه، يعنی در 1376، آقای بهاء الدين خرمشاهی، يکی از سردمداران انقلاب فرهنگی اعتراف کردند : “…کتاب برای خريدن در جامعه نيست. در آن ايام[دوران شاه] کتاب در جامعه بود، اما پول نبود.”(فرار از فلسفه، ص 243). هم ايشان در برگ 241 فاجعۀ انقلاب فرهنگی در چين را اينگونه ارزيابی فرموده اند:”خودآزاری ملی، که انقلاب فرهنگی نام داشت.”

کتاب آقای خرمشاهی، به گونۀ شرم آوری، پر است از بی دستوری و غلط نويسی. اما ايشان محصول “انقلاب فرهنگی” نيستند، بلکه ايشان پيش از انقلاب، چندی روی نيمکت دانشکدۀ ادبيات دانشگاه تهران نزول اجلال فرموده بودند و دکتر زبان و ادبيات فارسی تشريف دارند و بنا بر اين، فراوردۀ کارخانۀ دوران شاه به شمار می آيند.

در “فرار از فلسفه”، ص148، می خوانيم:”…کارشناس معدن شناسی…کارشناس معدن شناس…”

بله، منظور ايشان “کارشناس معدن”، “کانشناس” و يا “معدن شناس” است.

بد نيست نگاهی هم به نوشتار آقای علی باقری، عضو هيات علمی دانشگاه تهران بياندازيم، تا روشن شود، که چه کسانی “انقلاب فرهنگی” را در جامعۀ ما به راه انداختند:

“فايدۀ فعاليت احزاب سياسی آن است که از اتلاف فيزيکی بهترين نيروهای کيفی انسانی از صحنۀ جامعه جلوگيری می نمايند.”(علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران،ص44، تاکيد از ماست).

1-اصطلاح “احزاب سياسی”، منطقا در برابر “احزاب غير سياسی” بايد باشد. و اين ناممکن است. زيرا، حزب نهادی است، که آماجی سياسی را پيش روی خود داشته باشد- و گر نه، آنرا می توان سنديکا، انجمن خيريه و … ناميد. بنا بر اين، هر حزبی سياسی است و اصطلاح “احزاب سياسی”، که نادانسته از سوی 99.9% مردم به کار می رود، مانند “شکر شيرين” و “نمک شور” بی معنی است.

2-“اتلاف فيزيکی” چه معنی می دهد؟ آيا منظور ايشان “قتلهای زنجيره ای” است؟ آيا هموند بودن در حزب، زنده ماندن و اعدام نشدن را تضمين می کند؟

4-“نيروهای کيفی انسانی” ديگر چه صيغه ای است؟ آيا نيروهای غيرکيفی انسانی هم وجود دارند؟ اين پرت و پلاها چيستند، که از سوی “هيات علمی دانشگاه تهران” صادر شده اند؟

ترجمۀ عبارت “اتلاف فيزيکی بهترين نيروهای کيفی انسانی” از فارسی به فارسی چنين می شود: هرز رفتن نيروهای کارامد جامعه. کوتاه، ساده و روشن.

هيچکس شيرينی های شکسته و خرد شده را نمی خرد، با آنکه در ماهيت خوراکی اين کالا تغييری بوجود نيامده است و تنها شکل کالا دگرگون شده است. ارزش مصرف شيرينی رابطۀ مستقيمی با زيبايی شناسی اين کالا نيز دارد. اما، ميز و صندلی شکسته، با آنکه همۀ عناصر تشکيل دهندۀ خود را همچنان درخود دارد، ارزش مصرفی خود را در کاربرد خودش، يعنی در پاسخ به ضرورت مصرفش از دست داده است و بنا بر اين، خريداری ندارد.

کتاب نيز کالاست-کالای فرهنگی. چرا نويسندگان ايرانی-درون و برون مرزی- از خوانندگان خود انتظار دارند، که پولشان را برای کتابهايی بپردازند، که پر از غلطهای ديکته ای، دستوری، نگارشی، سبکی و منطقی هستند؟ چرا هرکس به خودش جرات می دهد تابلوی «دکتر فلان»، «مهندس فلان» را بر سردر مغازه اش بياويزد و نوشتارهای پرغلطی را در پوشينه های پر زرق و برق به مردم قالب کند؟ سخن فقط در بارۀ هر بقال و چقالی نيست، که در اين دورۀ هرکه-هرکه قلم به دست گرفته و ادای روزنامه نگاران و نويسندگان را درمی آورد، بلکه درد جامعۀ ما نداشتن استادان باسواد است. برخی ها هنگامی، که از «سواد» سخن می گوييم، اشاره به دانش و آگاهی های افراد در زمينه های  فيزيک، شيمی، اقتصاد، روانشناسی و… می کنند! در حاليکه «سواد» به معنای توانايی در خواندن و نوشتن و آشنا بودن با آيين نگارش است، و نه حتی آشنايی با ادبيات. شايد اين موضوع پارادوکس به نظر برسد، اما نه تنها آشنايی با ادبيات، بلکه حتی داستان نويس بودن نيز به معنی «سواددار بودن» نمی باشد. سواددار، کسی است، که بتواند از راه نوشتن، انديشۀ خود را بخوبی با خواننده در ميان بگذارد. بنا بر اين، حتی صادق هدايت را نمی توان نويسنده و باسواد به شمار آورد. صادق هدايت داستان پرداز چيره دستی بود، اما «باسواد» و «نويسنده» نبود. و دقيقا، با نگرش از اين زاويه است، که مفهوم «بحران» در ادبيات فارسی روشن می شود. چرا تخم مرغ گنديده نبايد خريد؟ چرا ماست ترش را نبايد خريد؟ چرا کتاب پرغلط را بايد خريد؟ چرا هر معری را بايد شعر به شمار آورد؟

از کسانی مانند پاسدار عباس معروفی هيچ چشمداشتی برای آفرينش هنر بالنده نمی توان داشت. اما، برای کالبدشکافی اين «رکود» ادبی بايد به سالهای پيش از انقلاب نگاه کنيم، تا دورۀ آخوندبازی را بهتر بشناسيم: هر پديده ای آرام-آرام در دل پديده ای ديگر رشد می کند، تا آنکه خود را به نمايش بگذارد. هر پديده ای همزمان در حال زاييده شدن، زاييدن و مرگ است؛ هم از پديده های ديگر تاثير می پذيرد و هم بر آنها تاثير می گذارد.

دوران تيموری، دوران انحطاط ادب فارسی بود. دوران آخوندی را هم می توان دوران انحطاط نوين و يا «دوران دوم تيموری» ناميد. اگر دوران تيموری ظاهراً «ناگهان» سر برآورد و نظام الدين شامی تاريخنويسش شد، دوران آخونديسم سالها به تمرين پرداخت، تا آنکه هر تريبون و هر روزنامه و رسانۀ ديگری را به تسخير درآورد. برای درک بهتر از این فاجعه، باسوادترين قلم بدستان زمان شاه را، این دانش آموختگان و محصولات دانشگاه تهران را، که با رژيم آخوندی همکاری می کنند نگاه کنيد. بسيار و بسيار پيش می آيد، که بايد منظور نويسنده را از فارسی به فارسی ترجمه کنيم. رعايت نکردن دستور زبان و نا آشنايی با آيين نگارش، مانند بيماری واگيردار در سرتاسر کشورمان پراکنده شده است. هيچ کتاب و روزنامه ای را نمی توان يافت، که غلط نداشته باشد. بسياری از نويسندگان نمی دانند، که «هرکدام»، «هيچکدام»، «هريک» و «هيچيک» به چند نفر اشاره دارند. «بحران» به اين می گويند. توليد فرهنگی وجود دارد، اما هرکه-هرکه است، بازار آشفته است و سرانجام کار روشن نيست: بيمار تب دارد و هر آن امکان دارد فاجعه ای رخ بدهد. به اين می گوييم:«بحران». هنگامی، که بدون انديشيدن به آنچه می گوييم و می نويسيم، سخنی را می پراکنيم، هنگامی، که خود را استاد دانشگاه تهران می ناميم و می نويسيم: «احزاب سياسی»، اين نمايانگر «بحران» است. آخر، جمعيتی، که به دنبال اهدافی سياسی نباشد، «حزب» نيست. «حزب» به سازمانی گفته می شود، که به دنبال اهداف سياسی باشد، ولی آقای علی باقری و هيات علمی دانشگاه تهران اينرا نمی دانند. بنا بر اين، «احزاب سياسی» مانند شکر شيرين و نمک شور است. اما، از کسانی، که خودشان را «اساتيد» می نامند، جز اين هم انتظاری نيست. تا زمانی، که استادان نفهمند، که «اساتيد» نيستند، و تا زمانی، که آموزگاران روی پلاکادهای خودشان «مسکن» را با صاد می نويسند، اين بحران ادامه خواهد داشت.

چند تن از کسانی، که قلم به دست دارند، چند تن از فعالان سیاسی در خانۀ خودشان یک جلد کتاب دستور زبان فارسی را در میان کتابهای خودشان جای داده اند؟ تقريبا هيچکدام. این «بحران» ریشه در همینجا دارد. مشکل ما نداشتن سيستم آموزشی درست بوده است.

 

 

فهرست

بخش يکم: روش انديشيدن سخن پيچ در پيچ

شکلگیری روان اجتماعی

پيوند موسيقی و زبان سخن غيرمنطقی درازگويی تيترزدن در جمله

اصطلاح

تکرار مفاهيم نابجا به کار بردن مفاهيم معنی نهفته در پس واژه ها

بخش دوم: دستور زبان فارسی

ناهمخوانی فعل و فاعل

ناهمخوانی زمانی افعال

ناهمخوانی مقایسه حرف تعريف نامعين ضمير اشاره و ضمير شخصی

قید و صفت صفت و موصوف

پسوندهای ملکی

موصول و حرف ربط

اسم ذات و اسم معنی

 

“ه” غیرملفوظ

جمع بستن و “ه” غیرملفوظ

جمع عربی برای واژه های فارسی

اسم جمع و اسم مفرد

هريک، هرکدام

هيچيک، هيچکدام

گروه، دسته ، تيم، خانواده، جمعيت، ملت…

مفعول بيواسطه

حروف اضافه واژه های بیگانه در زبان فارسی

بخش سوم

آيين سخنوری و آيين نگارش

جمله های معترضه و عبارات توضيحی

غلط نویسی نشانه گذاری پرانتز ويرگول نشانۀ پرسش

تشدید در زبان فارسی

جدانویسی یا سرهم نویسی

سبک

زبان گفتار و زبان نوشتار

تلفظ نادرست

منابع

بخش يکم: روش انديشيدن

سخن پيچ در پيچ

Robert Kaplan

در سال 1966 در مقالۀ جنجالی خود به نام

Thought Patterns in Intercultural Education

موضوع جالبی را پيش کشيد، مبنی بر اينکه؛ انديشۀ ابراز شده به زبان انگليسی، همانند خط يکراستی است، که از آغاز تا پايان، از منطقی پيوسته و روشن پيروی می کند. در حاليکه زبانهای لاتينی خطی را می سازند، که گرچه در راستايی به پيش می رود، به چپ و راست شکسته شده و دوباره به همان راستا بازمی گردد، تا اينکه به سرانجام منطقی خود برسد. و اين در حالی است که، انديشۀ ابراز شده به زبانهای سامی(عربی، عبری و…) چندين خط موازی را می سازد، که هر خط درست از همان جايی آغاز می شود، که خط پيشين آغاز شده بود، ومارپيچ وار به پيش می خزد. و اما زبانهای شرقی (از جمله زبان فارسی) روند دايره واری از پيرامون به کانون دارند. در اينگونه زبانها، نويسنده و يا گوينده به مقدمه چينی های دور و درازی می پردازد، که در نگر نخست، هيچ پيوندی با موضوع مورد بحث ندارند.

 ما نمی توانيم همۀ گفته های کپلان را بپذيريم، ولی همين مقدمه چينی ها و مثالهای تو در تو را در بسياری از آثار ادب فارسی، از جمله در آثار مولانا، به روشنی می بينيم، تا جائيکه، رشتۀ سخن گسيخته شده، هم مولانا و هم خواننده سر نخ را گم می کند. با اين حال، از ديد ما، چرايی اين مساله را بايد در جايی ديگر جستجو کرد، زيرا زبان فارسی در گروه هند و اروپايی قرار دارد و منطقا بايد از انديشه ای شبيه اين زبانها پيروی کند. همچنين، زبان قرآن، زبانی مارپيچ وار نيست، بلکه پيچ در پيچ است. يعنی اينکه؛ چند انديشۀ درهم و برهم از ابتدا تا انتهای سوره ها تکرار می شوند و سخن به همانجايی باز می گردد، که آغاز شده بود و يا می بايست آغاز می شد. برای مثال، سورۀ الشمس دايره ای را ترسيم می کند، که در يکسويش خورشيد و در سوی ديگرش ماه قرار دارد. اين دايره يک و نيم دور(از خورشيد به ماه، از ماه به خورشيد و سپس از خورشيد به ماه) می چرخد و سپس دور بزرگتری می زند، تا آسمان را به دور دايرۀ نخست رسم کند. پس از آن، دايرۀ سومی را می سازد، که خداست. اين خط سير به ناگاه، از خدا به مرکز همۀ دايره ها(زمين) فرود می آيد، تا از انسان و سپس داستان طايفۀ ثمود و صالح پيامبر سخن براند. بنا بر اين، حلقوی شدن انديشه در زبان فارسی را می توان در پيوند با هنايش زبان عربی برزبان و اندیشۀ فارسی دانست.

اين مقدمۀ کوتاه را برای اين آورده ايم، تا خوانندگان بهتر بتوانند روش انديشيدن نويسندگان و سخنوران کشورمان را دريابند.

دکتر حسن عباسی؛ قرآن، سروده ای به سبک پارسی، ص18:

“… شنگيل گياهی است با برگهای دراز شبيه به برگ نی که گلهای خوشه ای و زرد داشته و از ريشه های آن شاخه هايی به شکل نی بيرون می آيد که در بيخ آن غده هايی توليد می شود که همان را شنگيل (زنجبيل) می گويند.”

در اينجا ما با انديشه ای به گونۀ “اين شاخ و آن شاخ پريدن” روبرو هستيم؛ تصوير ما ابتدا با برگها آغاز می شود، سپس گلها نمايان می شوند، پس از آن ريشه ها و شاخه ها(به جای ساقه؟) و سرانجام، غده هايی که در ريشه هستند به نمايش در می آيند. درا ينجا ما با زيگزاگی روبرو هستيم، که درست به همانجايی پايان می يابد، که می بايستی آغاز می شد. اکنون اگر همين گياه را با انديشه ای منطقی و يکراست نمايش بدهيم، تصوير ما بدينگونه خواهد شد:

شنگيل (زنجبيل) همان گياهی است، که ريشه هايی غده ای دارد و از آنها زنجبيل می گيرند. اين گياه دارای ساقه هايی مانند ساقۀ نی و برگهايی دراز مانند برگ نی و گلهای خوشه ای زرد می باشد.

توضيح گيج کنندۀ بالا از 39 واژه تشکيل شده است، در حاليکه ما همان توضيح را در 32 واژه و ساده تر ارائه داده ايم.

متاسفانه در مدارس ما روش انديشيدن را نمی آموزند، و گرنه روشن است، که هر گياهی را بايد از ريشه تا ساقه، شاخه ها، برگها و گلها و ميوه به تصوير کشيد.

قاسم هاشمی نژاد؛ کارنامۀ اردشير پاپکان، ص29:

“… و اندر کتاب صورت پادشاهان گفته است که پيراهن اردشير بدينارها بود و شلوار آسمان گون و تاج سبز در زر و نيزه ی قايم در دست. مجمل التواريخ و القصص چاپ کلاله ی خاور، 1318.”

اين انديشه ای دايره وار است، که از کانون به پيرامون و از پيرامون به کانون در گردش می باشد، در حاليکه تاج اردشير نخستين چيزی است، که توجه را جلب می کند و سپس نگاه بيننده، بطور طبيعی، به چهره و پس از آن به پيراهن و شلوار وی می افتد و سپس به نيزۀ در دست وی نگاه می کند. اجزای تصويری که نقل قول بالا از اردشير بدست می دهد، بدينگونه تکه تکه هويدا می شوند:3-4-1-5. در اين تصوير مهمترين تکه- چهرۀ اردشير- اصلا به حساب نيامده است و معلوم نيست اين شخص کيست. و نکتۀ مهم همين است، که انديشۀ حلقوی گوينده و شنونده را گيج می کند، تا جاييکه مهمترين بخش گزارش فراموش می شود!

منوچهر دانش پژوه؛ مقدمه بر تاريخ بيهقی، ص10:

“… و در زمان مسعود به تحريک بوسهل زوزنی، سلطان دستور داد که آن اموال را پس بگيرند…”

يعنی امير متوفی دستور داد؟ يا در زمان مسعود دو سلطان با هم در اقليم غزنويان می گنجيدند؟ و يا مسعود زير فرمان سلطان ديگری بود؟ اين نمونه ای  از پريشانگويی و نداشتن روش درست انديشه می باشد. اين اغتشاش در معنی را با برگرداندن جمله به حالت مجهول، می توان از بين برد:

و در زمان مسعود، به تحريک بوسهل زوزنی، دستور داده شد، تا آن اموال را پس بگيرند.

شکلگیری روان اجتماعی 

از سده های دوم و سوم هجری، به موازات ژرفتر و گسترده تر شدن نابسامانیهای اجتماعی برخاسته از چيرگی روزافزون تازيان بر کشور و با چنددستگی ايرانيان و شکستهای پی در پی جنبشهای رهايیبخش، روان اجتماعی تازه ای در میان ايرانيان پديدار شد و سخن در چنبره ای از اوراد و رموز گرفتار آمد: «سخنها به کردار بازی بود»(فردوسی). ديگر سخن همگانی نبود. هر گروه و مذهبی رمزهای خود را داشت و سخن را به گونه ای درمی آورد، که تنها “خودی ها” آنرا بفهمند. چرايی هر چيزی در لاهوت جستجو می شد و هر گياه زهرآگينی، که بر سرزمينمان روييده بود، ريشه در آسمانها داشت. برخی ها به جای کنکاش در خود، چراها را در لابه لای حروف و کلمات عربی جستجو کرده می پنداشتند که؛ چون عربی زبان الله است و الله با هيچ زبان خارجی آشنايی ندارد، اين بايد زبان مقدس و رمزآلودی باشد. همۀ اين رمزها هم در الفبای عربی و در قرآن نهفته اند. يکی از بزرگترين رمزها اين است، که جمع حروف نقطه دار در الفبای عربی 14 تاست، که بزور بايد با چيزی برابر باشد. اين برابری هم از جمع 7 آسمان، 4 عنصر آب، باد، خاک و آتش(که اتفاقا، هيچ پيوندی با عربی و اسلام ندارند) و نيز گياه و حيوان و انسان به دست می آيد. خوب، اين که کشف بزرگی بود! کشف بزرگ ديگر اين بود، که بايد همۀ آموزه های اسلام را کنار گذاشت و به دسته بندی کلماتی از قرآن پرداخت، که مثلا با الف شروع می شوند:

تختۀ اول که الف نقش بست             بر در محجوبۀ احمد نشست

حلقۀ حی را کالف اقليم داد                 طوق ز دال و کمر از ميم داد(نظامی)

محتوا فدای ظاهر شده بود. شکل حروف حالات روحانی را تداعی می کرد؛ دال قد خميدۀ انسان ايرانی بدبختی را نمايانگر بود، که زير ستم بيگانگان و در همکاری ميهن فروشان پست نهاد، نشانۀ تعظيم بود. و الف قامت رسای وی را جلوه ای بود که نه در برابر ستمگران و پيکار با پليدی، که همچون نماد عروج وی به بالا- رو به الله- افراشته شده بود. تعداد نقطه ها با استخوانهای بدن و نيز، صور فلکی، ارتباطی ناگسستنی يافته بود.

به يکباره، امپرسيونيسم، سوبژکتيويسم و صوفيسم در گرافيسم تجسم يافتند. و تنها کافی بود به شمارش لام های مندرج در قرآن پرداخت، تا به رمز بزرگ خداوندی دست يافت! بدين ترتيب، استادان تازه ای در “علوم قرآنی” پديد آمدند، که هم خودشان را و هم ديگران را سر کار گذاشته بودند. يعنی اينکه: شر و وران لذين آمنو و من يخ تخ تخکم و تو هرچقدر هم، که اوخ اوخ اوخکم، من باز هم ضربالزورا!

و ديگر اينکه؛ اولا،- از کجا معلوم، که در خانۀ محمد دوتکه بود، تا لت روی لت افتاده و شکل الف را بسازد؟ و ثانيا،- مگر هيچ خانۀ ديگری، نه پيش از محمد و نه پس از وی، دوتکه نبوده و نيست؟ امکان دارد صاحبخانه اصلا يهودی باشد. آيا باز هم همان الف احمد در اينجا يافت می شود؟

راستی چرا فردوسی در سرودن شاهنامه به واژه های نچسب عربی نيازی نداشت، ولی ديگران در نوشتن نثر به جايگزينی واژه های زيبا و آهنگين فارسی با واژه های خشن عربی پرداختند؟

پيوند موسيقی و زبان

در تورات آمده است: ” در ابتدا کلمه بود و ديگر هيچ و کلمه نزد خدا بود…”

ما می گوييم پيش از آنکه کلمه وجود داشته باشد، بايد موسيقی وجود داشته باشد. زيرا سخن گفتن- يعنی آهنگ نواختن. جهان جهان موسيقی است و ما روزانه سرگرم توليد موسيقی هستيم.

از نيستان تا مرا ببريده اند               از نفيرم مرد و زن ناليده اند

و اما به چه تعبيری؟

کوچکترين يکان زبان واک (حرف) است. از پيوند واکها واژه (کلمه) ساخته می شود و هر واژه ای که از دهان ما بيرون می آيد، چيزی نيست جز تکه ای آهنگ. با بيرون دادن هوا از ششها و گذراندنش از ميان تارهای واکی (صوتی) و سپس پرداختش بوسيلۀ زبان کوچک، کام دهان، لپها، راه بينی، زبان، دندانها و لبها، واژه ای ساخته و آنرا به گوش شنوندگان خود می رسانيم. بدين ترتيب، واژه چيزی نيست جز آهنگ ساخته شده از برخورد هوا به اندام گويشی. و می دانيم که؛ هر زبانی دارای لهجه ای ويژه است و در دستگاه ويژه ای نواخته می شود. از همين روی دستگاه زبان ايتاليايی، آلمانی، روسی، عربی، فارسی و …دستگاهی ويژه است. و می دانيم، که موسيقی بر روان انسان تاثيرگذار است. با شنيدن گونه ای موسيقی به خواب می رويم و با شنيدن گونه ای ديگر به پايکوبی می پردازيم و با شنيدن گونه ای ديگر اندوهگين می شويم و … و درست از همين روی است، که روحيه و روان اجتماعی مردم سرزمينهای گوناگون بستگی به نواخت زبان آن سرزمينها دارد. شور و هيجان مردم ايتاليايی و اسپانيولی زبان در زبانشان نهفته است. رمانتيک بودن و يا خشن بودن و يا درخود فرو رفته بودن و … نيز بستگی به زبان و آهنگ زبان دارد- آهنگی که هر روزه بر روان مردم تاثير می گذارد. بنابر اين، به وام گرفتن واژه های بيگانه بايد در همخوانی با دستگاه و رديف آهنگ زبان ما باشد تا ايجاد

cacaphony

 ننمايد.

cacaphony

يعنی خارج نواخته شدن سازی میان سازهای ارکستری هماهنگ. فرض را بر اين بگذاريم، که ارکستر فيلارمونيک وين سرگرم نواختن آهنگی از موتسارت است و شنوندگان محترمی هم در سالن بزرگ کنسرواتوآر نشسته اند و از شنيدن اين آهنگ لذت می برند. در همين هنگام، من که هيچگونه آشنايی با موسيقی ندارم، ويلون کوک نشده ای را برداشته، بر روی سن بروم، شروع به کشيدن آرشه کرده و صداهای گوشخراشی را بپراکنم. و باز فرض کنيم، که هيچکس توانايی بيرون راندن مرا نداشته باشد. ارکستر کار خودش را بکند، من هم کار خودم را. و شنوندگان محترم هم ناگزير به گوش کردن به همۀ اين صداها باشند و اين وضع در هر آهنگی که نواخته شود، ادامه داشته باشد و بصورت عادت و پذيرفتۀ همگان درآيد.

اکنون بازگرديم به زبان. همانگونه که گفتيم، هر زبانی در دستگاه ويژۀ خودش نواخته می شود. زبان فرانسه نزديکترين ملودی را به زبان فارسی دارد و ما واژه های تازه را تنها از راه اين زبان می توانيم به وام بگيريم. واژۀ “تلويژن” دارای ملودی ناسازی است و ما بايد “تلويزيون” را به کار ببريم، تا دچار

cacaphony

نشويم. زيرا اگر در جملۀ “من تلويزيون نگاه می کنم.”، “تلويژن” به کار ببريم، يا بايد همۀ جمله را با لهجۀ آمريکايی ها تلفظ کنيم و يا واژۀ ناساز را ساييده و به ملودی فارسی نزديک کنيم. و ما چون به هر روی واژه های عربی را به کار می بريم، راه دوم – ساييدن واژه های عربی و نزديک کردنشان به ملودی فارسی- را برگزيده ايم. با اين حال، تاثير اين واژه ها بر روان اجتماعی ايرانيان، در درازای 1400 سال، انکارناپذير است. پرداختن به بار معنايی و انديشۀ واژه ها را در سخنی ديگر پی خواهيم گرفت ولی در ادامۀ بحث آهنگ زبان به ملودی نهفته در هر واژه ای می پردازيم.

می دانيم، که واژه های عربی در باب های گوناگونی قرار داشته و بر اساس همان بابها تلفظ می شوند. استقبال از باب استفعال دارای اهنگی زمخت و ناسازگار است، که به آهنگ “پيشباز” نمی خورد. همين دو واژه را نمونه ای از همۀ آهنگی در نگر بگيريد، که تکه- تکه ملودی های خود را جايگزين می کنند. نتيجه ای که بدست می آيد اين خواهد بود، که در ارکستر فيلارمونيک ما هرکسی ساز خودش را در دستگاهی که می پسندد بزند. يکی در دستگاه ماهور، ديگری در شور و آن ديگری در دشتی و …. واژه های عربی در زبان فارسی بدرستی به اين کار سرگرمند. و از همين روی روان اجتماعی ايرانيان به گونه ای فرسوده و خسته شده است، که يارای ايستادگی در برابر دشمنان را نداشته است و کمتر کسی است، که توان ادامه بدون وقفۀ کاری فکری و نيازمند انديشيدن را در همۀ روز داشته باشد. می توانيد خود را آزمايش کنيد. چند ساعت پيوسته می توانيد کار کنيد؟ بله، بازده کاری ما ايرانيان پايين است. ما زود خسته می شويم، زود خشمگين می شويم، زود اندوهگين می شويم، زود به گريه می افتيم، زود شاد می شويم.کم دقت و کم حوصله هستيم، از کار مستمر سيستماتيک گريزانيم، به فالانژبازی گرايش بيشتری داريم، تا به انديشيدن و سنجيده رفتار کردن. همۀ اينها، گذشته از ساختار اقتصادی-اجتماعی جامعۀ ما- ريشه در نواخت زبان ما دارد، ريشه در آهنگی دارد که از سخنان ما به گوشمان می رسد. اما هنگامی که محيط زبانی ما تغيير میکند و يا هنگاميکه به زبان ديگری فکر می کنيم بازده کاری ما بالاتر و يا پايين می رود.

سخن غيرمنطقی

عبدالعظيم رضايی؛ انگيزۀ شکستها و پيروزيهای ايرانيان در جنگها، ص9:

” در روزگار فريدون(ثراتنون) پادشاه کيانی، اين هفت کشور را بين سه پسر خود بخش نمود.”

چه کسی سرزمين را بخش نمود؟ ضحاک ماردوش؟

در صفحه های 14 و 15 همين کتاب می خوانيم:

“… رستم تيری از چوب گز فراهم می آورد و بر ديدگان اسفنديار می زند.”

به اين می گويند “يک تير و دو نشان”!

مسعود بهنود؛ بخش خصوصی کجاست؟، سايت بهنود ديگر،2 نوامبر2005:

“… در آن عرصات ناامنی و قلدری و ملوک الطوايفی هيچ به فکر حکومت نبود چنين چيزی…”

“چنين چيزی” به خط آهن اشاره دارد، ولی آيا خط آهن می تواند به فکر حکومت باشد؟ آقای بهنود کوشش دارند هر جمله ای را وارونه کنند تا شايد آنرا بصورت شعرگونه دربياورند و درست برای همين است، که بسياری از جمله های ايشان نياز به ترجمه  به فارسی دارند.

هوشنگ نهاوندی؛ آخرين روزهای شاه، سايت ميهن، تاکيد از ماست:

“محمدرضا پهلوی سخنور برجسته ای نبود. هر زمان که بدون يادداشت برای جمعيت سخنرانی می کرد يا در مجلسی سخن می گفت، تسلطش بر زبان فارسی و توانايی سخن پردازی اش باعث می شد بخوبی از عهده برآيد.

اما در مورد خطابه کوروش چنين نبود… ساعت ها صرف تکرار آن کرد تا کاملا بر متن آن تسلط يابد و لحنی را که در شان چنان متنی باشد، بيابد.

خطابه به خوبی ايراد شد…”

شگفت آور است! کسی که سالها رئيس دانشگاه بوده و در فعاليتهای گوناگون فرهنگی شرکت داشته است، کوشش دارد با چندگانه گويی و سخن خلاف منطق، چيزی را اثبات کند، که از بن غلط است!

می دانيم که لحن آن خطابۀ کذايی به هيچ روی خطابه گونه نبود، زيرا اصلا خطابه نبود. از همين روی، محمد رضا شاه آنرا مانند جمله های اخباری خواند. اين دستپخت آقای شجاع الدين شفا(نگارندۀ آن متن کذايی) بود، که به جای نشانۀ ندا(!) ويرگول گذاشته بود. از همين روی، شاه “پس از ساعتها تمرين”، آنرا بيروح و شتابزده خواند، زيرا  خود تمرين دهندگان وی چيزی از آيين سخنوری نمی دانستند. خطابه می بايستی چنين نوشته می شد: کوروش! شاه شاهان!….

به جای جملۀ “از جانب من، شاهنشاه ايران، و از جانب ملت من، خاطرۀ فراموش ناشدنی تو را پاس می داريم.”، بايد نوشته می شد؛ از جانب من پادشاه ايران( محمدرضا پهلوی پادشاه بود، نه شاهنشاه) و از جانب ملت من خاطرۀ فراموش ناشدنی تو گرامی داشته می شود. ويا: من، پادشاه ايرانزمين، و ملت ايران خاطرۀ تو را گرامی می داريم.

هاشمی شاهرودی؛ روزنامۀ نشاط، شماره 132،24 امرداد 1378:

“تضعيف قوۀ قضائيه از سوی هيچکس پسنديده و پذيرفته نيست و قوۀ قضائيه تنها با حفظ استقلال و قاطعيت و اعتماد به نفس و وارد نشدن در[به جای به]دسته بندی های اجتماعی[به جای سياسی] و برتر از همه به ياد داشتن مسئوليت عظيم خود در برابر خداوند عليم و قدير و حفظ صلاح و سلامت دينی و اخلاقی خود می تواند بدان دست يابد…”

تا اينجا معلوم می شود هدف قوۀ قضائيه تضعيف قوۀ قضائيه است و اين را حق انحصاری خودش می داند! نه؟ يک بار ديگر همين مطلب را بخوانيد.

و در ادامه آمده است:

“… برای دستگاه قضائی مهمتر از همه چيز، اجرای عدالت و قانون است و …”

آقای شاهرودی در اصل عراقی است و انتظار چندانی از وی نمی رود، ولی چرا آقايان بنی صدر، بهنود، شمس الواعظين و …فارسی نمی دانند؟

مجلۀ آدينه، آذر-دی1370، ص93:

“گويندگی شغل اول سعادت نبود. او فارغ التحصيل رشته های تاريخ و جغرافيا، روانشناسی، ادبيات از دانشگاه[تهران؟] بود و خود را همواره يک معلم می دانست وسالهای زيادی با عشق و علاقه دبير دبيرستانها بود گرچه که همواره خود را يک طلبه[حوزۀ نجف؟]می دانست…”

هر جمله ای پيامی دارد و اگر سير منطقی و پيوستگيش با جملۀ پس از خود را تنها به ياری جملۀ سوم و چهارم حفظ کند، متن دچار افت و خيز شده و خواننده در گرفتن و گوارش آن پيام دچار سردرگمی خواهد شد. نخستين پيام جملۀ بالا در پيوند با پيشۀ زنده ياد، محمود سعادت است. ولی بلافاصله سخن از رشته های تحصيلی وی رفته و سپس به معلم بودن وی اشاره شده و بعد هم تناقض در معرفی شخصيتش پايانبخش پاراگرافی است، که از فراوانی اطلاعات درهم و برهم به حد انفجار رسيده است. اين نمونۀ روشنی از سيستماتيک فکر نکردن است.

ويرايش:

محمود سعادت، گويندۀ اخبار راديو، فارغ التحصيل رشته های تاريخ، جغرافيا، روانشناسی و ادبيات از دانشگاه تهران بود. وی که همواره خود را دانشجو می دانست، يکی از دبيران دلسوز دبيرستانهای تهران نيز بود.

پيام گيج کنندۀ بالا از 41 واژه تشکيل شده است و پيام ويرايش شده بوسيلۀ ما، در 31 واژه روشن و روان تنظيم شده است.

در اصل 107 قانون اساسی جمهوری اسلامی آمده است:

“پس از مرجع عاليقدر و رهبر کبير انقلاب جهانی اسلام …امام خمينی [انگار الان در همۀ کشورهای دنيا حکومت اسلامی برقرار شده است!] خبرگان رهبری دربارۀ همۀ فقهای واجد شرايط مذکور در اصول پنجم و يکصد و نهم بررسی و مشورت می کنند[نقطه ندارد] هرگاه يکی از آنان را اعلم به احکام و موضوعات فقهی يا مسائل سياسی و اجتماعی يا دارای مقبوليت عامه يا واجد شرايط برجستگی خاص در يکی از صفات مذکور در اصل يکصدونهم تشخيص دهند[ويرگول ندارد] او را به رهبری انتخاب می کنند و در غير اين صورت يکی از آنان را به عنوان رهبر انتخاب و معرفی می نمايند…”

يعنی چه؟ يعنی اگر يکی از فقها واجد شرايط بود، به رهبری انتخاب خواهد شد، و اگر واجد شرايط نبود، او را رهبر معرفی می کنند؟!

جماعتی از ملی-مذهبی گرفته تا آخوند حجت الاسلام و آيت الله جلسه پشت جلسه، نشستند و برخاستند تا جمله ای چنين بی سر و ته بنويسند، که هيچکس نتواند منظورشان را بفهمد-حتی خودشان. و شگفت آورتر از همه اين استکه، هيچکس نمی گويد: ما نفهميديم اين چه بود، که شما عالمان دهر و خبرگان بحر بعنوان قانون اساسی مرقوم فرموده ايد، ولی آيا خودتان فهميديد که چه نوشتيد؟ سقراط هم نمی تواند از پس توضيح چنين جمله ای برآيد.

يحيی آرين پور، از نيما تا روزگار ما،ص495:

“گويند او.يو.شميدت، دانشمند معروف شوروی، از پشت کرسی نخستين انجمن نويسندگان اظهار داشته بود:

…روزی روزنامۀ پراودا قطعه شعری را که لاهوتی به ما اهدا کرده بود، از راديو پخش کرد…”

ترجمۀ جملۀ بالا به فارسی چنين است: روزی راديو قطعه شعری را که لاهوتی به ما اهدا کرده بود و در روزنامۀ پراودا چاپ شده بود، پخش کرد.

انقلاب اسلامی در هجرت، شماره 563، پيام نوروزی آقای بنی صدر:

“… اصل راهنما را موازنه عدمی کردن همين است.”

ما گمان می کنيم، برگردان اين جمله به فارسی چنين باشد: اصل راهنما را نابود کردن.

مسعود بهنود؛ 260سال با شهرداری تهران، سايت بهنود ديگر:

“از آن پس، در زمان مرگ چهار پادشاه، وليعهدش به تهران رسيد و تاجگذاری کرد.”

معنی جملۀ بالا اين است که؛ وليعهدی بود، که چهار بار، در زمان مرگ چهار پادشاه به تهران رفت و هر چهار بار نيز تاجگذاری کرد، ولی مثل اينکه مردم دمش را گرفتند و از تهران بيرونش انداختند!

کيهان26 تير1331، مصاحبه با آيت الله کاشانی:

“… ملت مسلمان ايران به هيچيک از بيگانگان اجازه نخواهد داد که بدست مزدوران آزمايش شده، استقلال آنها را پايمال و نام با عظمت و پرافتخاری را، که در اثر مبارزۀ مقدس خود بدست آورده است، مبدل به سرشکستگی شود…”

معنی سرراست اين جمله درست وارونۀ منظور گوينده اش می باشد، و ما با ترجمۀ آن گمان می بريم، که مقصود وی را فهميده ايم.

ابوالحسن بنی صدر؛ به ياد سارتر، فيلسوف آزادی:

“… اگر انسانها ميان دفاع از حقوق زندانی، تمايل سياسی و نيز موقعيت طلبی يا يابی او فرق بگذارند…”

گمان می کنيم، اين فارسی ملاتاريايی را درست ترجمه کرده باشيم؛ ايشان “موقعيت” را به قرينه(!) حذف کرده اند و بايد می نوشتند: موقعيت طلبی و موقعيت يابی. ولی حتی در اينصورت هم، هردوی اين مفاهيم يک چيز را بيان می کنند. شايد هم “يابی” واژۀ ناآشنايی باشد، که فقط بايد از آقای بنی صدر معنايش را پرسيد.

منصوره پيرنيا؛ گزارش سمينار زنان ايرانی در وين، مجلۀ بازتاب، ژوئيه1994، تاکيد از ماست:

“سمينار کمترين اعتنايی به مسائل زنان ايران در اين روزها، اعدام ها و …زن امروز ايرانی داشت.”

يا بايد گفت: سمينار کمترين اعتنايی به مسائل زنان ايران در اين روزها، اعدام ها و …زن امروز ايرانی نداشت،

و يا: سمينار به مسائل زنان ايران در اين روزها، اعدام ها و …زن امروز ايرانی کمتر اعتنا داشت .

عبدالرحمن حسنی، فصلنامه هستی، زمستان1380 و بهار 1381، ص220:

“موضوع نفت… بايد از مرکز توجه دور نماند…”

بسياری از نويسندگان، بخاطر آشنا نبودن با روش انديشيدن منطقی، همين اشتباه را تکرار می کنند.

 بايد گفت: نبايد از مرکز توجه دور بماند.

حجت الاسلام عبدالله نوری؛ شوکران اصلاح،ص23:

“…آيا هيچکس احتمال می دهد که قوانين و مقررات عامۀ کشور برای همه نافذ است جز مقام رهبری؟”.

«هيچکس»  در جملۀ منفی به کار می رود، و “احتمال” يعنی امکان وقوع چيزی در آينده. ما مجبوريم گفتۀ ايشان را به فارسی ترجمه کنيم:

“…آيا کسی تصور می کند که قوانين و مقررات عامۀ کشور برای همه نافذ است جز مقام رهبری؟”

در ادامه، در  صفحه 32 ايشان می فرمايند: ” و نصب وی تا انجام وظيفه و احتمالا عزل وی توسط خبرگان، از هر حيث محکوم قوانين است.”

اين بار “احتمال” را درست و به معنی امکان وقوع به کار برده اند، ولی “محکوم” در زبان فارسی معنی مقيد و محدود نمی دهد، بلکه به کسی گفته می شود، که در دادگاهی مجرم شناخته شده باشد و محکوم باشد در زندان بماند يا …

شيرين عبادی؛ حقوق کودک، ج1، ص139،تاکيد از ماست:

«مقدمه- کار اطفال و نوجوانان و نيروی فعاله آنان در جهت سازندگی،  همواره مورد توجه کارفرمايان است.”

 خانم عبادی، که حقوقدان هستند، بايد بدانند که فرق بين “سازندگی” و “استثمار” چيست.

 چند سطر پايين تر می خوانيم:

“…فرضا مقنن می بايستی حداقل سن کار را تعيين کند …”

 “فرضا” بيجا به کار رفته است، زيرا از اجبار و فشار روی قوۀ مقننه می کاهد. قانوندان بايد بداند، که قاطعيت و روشن بودن هر جمله ای، چه ارزشی دارد.

«می بايستی» اشاره به اجبار در کاری در گذشته دارد، که انجام نشده بود. بنا بر اين، يا بايد گفت: می بايد حداقل سن کار را تعيين کند( می بايد اشاره به اين دارد، که در آينده امکان دارد حد اقل سن کار تغيير کند و قانون گذاری در اين رابطه حالت استمراری دارد).

ويا بايد گفت: بايد حداقل سن کار را تعيين کند.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران، مقدمه، ص17، تاکيد از ماست:

“عدم دسترسی به مرجع و مراکز علمی خارج از کشور که يحتمل اثر حاضر را پربار می نمودند….”

«يحتمل» به معنی «شاید» است و فرسنگها از منظور نويسنده( قطعا و مسلما) دور می باشد.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران، تعريف حزب، تاکيد از ماست:

“حزب گروه سياسی است که با عنوان رسمی شناخته می شود و موقع انتخابات می تواند کانديدای خود را برای پست های دولتی منتخب کند.”

جملۀ بالا نقل قولی است از کتاب “مرامنامه ها و نظامهای احزاب سياسی ايران”. ما به کتاب ياد شده دسترسی نداريم، اما بنا را بر درستی نقل قول گذاشته و می گوييم:

1- احزاب همواره سياسی اند و اگر جمعيتی يا کانونی غير سياسی باشد، ديگر حزب خوانده نمی شود. بنا بر اين، اصطلاح “احزاب سياسی”، که در فرنام همين کتاب هم به کار رفته است، مانند شکر شيرين و نمک شور بوده و غلط است.

2- احزاب کانديداهای خود را برای پستهای دولتی معرفی می کنند، و اين مردم هستند، که با رای خود آنها را «انتخاب» می کنند.

منوچهر دانش پژوه، مقدمه بر تاريخ بيهقی، ص8:

“… و با نوشتن تاريخ همۀ ايام گذشتۀ خود[ويرگول ندارد] نقايص آن خلاء را مستحيل سازند…”

مستحيل بر وزن مفتعيل، صيغۀ مفعولی و به معنی مجذوب و حل شدن چيزی در چيزی ديگر می باشد. اين واژه بيشتر اشاره به حالتی عرفانی دارد، که در طی آن سعی سالک بر آن است تا خود را در معبود مستحيل سازد و از جنس او شود. بنا بر اين، اشتباهها را بايد برطرف کرد، نه اينکه آنها را در تاريخ مستحيل (لاپوشانی) نمود.

استحاله نيز از همين ريشه می باشد و بيشتر حالت مجذوب و دگرگونه شدن فيزيکی را می رساند. به هر روی، منظور استاد دانش پژوه از مستحيل کردن خلاء، پرکردن فضای خالی می باشد!

برای نمونه، نگاه کنید به چهار مقالۀ نظامی عروضی، ج2 هزار سال نثر پازسی، ص646:

“… مرا اين سخن مستحيل نمود…”

يعنی مرا مجذوب خود کرد.

م.ا. به آذين؛ از هر دری(2)، ص85:

“… هرگاه نکته ای از يک تن فوت شد…”

اين استعاره بسيار ناساز است، زيرا اگر کسی نکته ای را فراموش کرد، امکان دارد بعدا به ياد بياورد. آيا آنگاه معجزه ای رخ داده و مرده زنده شده است؟ استعاره بايد رسا باشد و تصويری دور و پرت را به شنونده ندهد.

مرتضی راوندی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص35:

“… به جز زنان وابسته به طبقات ممتاز، ديگر زنان محکوم به رعايت حجاب نبودند…”

در اينجا “محکوم” به جای “ملزم” و يا “مجبور” به کار رفته است.

عبدالحسين زرين کوب؛ دو قرن سکوت، ص110:

“قيام ابومسلم بود که آنان را[امويان را] از اين خواب خوش برانگيخت و بنياد خلافت اموی را يکسره برانداخت.”

بايد گفت: آنها را در خواب خوش غافلگير کرد، زيرا اگر برانگيخته بود، ايشان به خود آمده و ابومسلم را سرکوب می کردند.

عبدالحسين زرين کوب؛ دو قرن سکوت، ص228، تاکيد از ماست:

“سپاهيان بابک که پناهگاههای استوار[به جای استواری] داشتند و از برف و سرما رنج بسيار می بردند، دليرانه مقاومت می کردند. اما ياران افشين که به سرمای سخت و راههای دشوار عادت نداشتند رفته رفته ملول می شدند.”

معنی جمله های بالا اين استکه؛ سپاهيان بابک بخاطر داشتن پناهگاههای استوار، از برف و سرما رنج بسيار می بردند(!)، ولی ياران افشين، که به سرما عادت نداشتند، رفته رفته دلشان برای مادرجانشان تنگ می شد!

عبدالحسين زرين کوب؛ دو قرن سکوت، ص283 و 284 و …:

“عبث نيست که يکی از فاسدترين خلفای اموی، وليدبن يزيد با آراء و عقايد زنادقه روی موافق نشان داد…”

“عبث نيست که خلفای عباسی خيلی زود متوجه خطر گشتند و …”

«عبث نيست» يعنی «بيهوده نيست»، يعنی سودی دارد. در صورتيکه منظور استاد زرين کوب “بدون دليل نيست” بايد باشد.

 عبدالحسين زرين کوب؛ روزگاران، ج3، ص124:

” … [کريمخان] از جمله يک بار به امر نادر در چاه تاريکی محبوس شد…”

آيا چاه روشن هم داريم؟ منظور استاد زرين کوب سياهچال است، که خوب تاريک هم می باشد. اصولا همۀ چاهها تاريک هستند، ولی سياهچال به معنی زندان-چاه و يا چاهی که از آن برای زندانی کردن مخالفان استفاده می شد است. به هر روی، بايد گفت: کريمخان بدستور نادرشاه به سياهچال افتاد.

هوشنگ معين زاده؛ کمدی خدايان، ص44:

“…چنين باوری در تمام جسم و جان او رسوب می کند.”

رسوب يعنی ته نشينی و رسوخ يعنی پابرجايی(ارادۀ راسخ). میتوان گفت: رسوخ می کند، و يا رخنه می کند، که در اين صورت پابرجايی و ماندنی بودنش روشن نيست.

سيد جلال فياض، روزنامۀ قدس، تاکيد از ماست:

“روند پيشبرد سياسی پروژۀ تقسيم خراسان آنچنان آشکارا پيش رفت که قبل از تعيين تکليف مساله تقسيم، شهرستان طبس از استان خراسان جدا شده به استان يزد پيوست.”

آيا هر کاری که زيرزيرکی صورت بگيرد، آرام آرام پيش می رود، و هر کاری که تند تند انجام شود، لزوما آشکارا خواهد بود؟ راستی منظور نويسنده چيست؟

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران، ص125:

“خاستگاه اجتماعی اين جمعيت[مزدکيان] غرق در انواع مظالم و مفاسد بود…”

می دانيم بيشتر کسانيکه به مزدک پيوسته بودند از مردم محروم و زحمتکش جامعه بودند. بنا بر اين، خاستگاه اجتماعی آنان طبقات کشاورزان، پيشه وران و کارگران شهر و روستا بود. استادان هيات علمی دانشگاه تهران معنی خاستگاه اجتماعی را نمی دانند. با ترجمۀ اين جمله به فارسی درمی يابيم، که منظور ايشان جامعه ای است، که مزدکيان در آن به پاخاستند. آيا می توان گفت، خاستگاه اجتماعی روحانيان ايران غرق در مفاسد و مظالم بود؟ وانگهی، خاستگاه به تنهايی به معنی طبقۀ اجتماعی است و خاستگاه اجتماعی به گونه ای تکرار مفاهيم است.

جهان امروز، شماره81، آوريل2002:

“ياسر عرفات و ديگر رهبران الفتح نيز از يکسو با چشم پوشی از اقدامات تروريستی گروههای افراطی و حتی گاها استفاده از آنها بعنوان يک کارت در بازی با طرف مقابل…”

به جای چشم بستن بر(نديده گرفتن)، چشم پوشی از(خودداری کردن، گذشتن از) آمده و معنی جمله بکلی وارونه شده است.

همچنین، «گاهاَ» ترکیب غلطی است از قید زمان فارسی «گاه» و پسوند عربی «اَ». به جای «گاها» بهتر است «هر از گاهی» را به کار ببریم. اینگونه ترکیب غلط را در واژه های دیگری نیز، مانند «خواهشاَ» می بینیم.

فرهاد بهبهانی، نشريۀ “گوناگون”، پژواک اصلاحات در فراسوی مرزها:

“اشتراک لهجه و ارتباط کلامی با ايرانيان خارج از کشور برقرار نگرديد…”

آيا منظور نويسنده از “اشتراک لهجه” تلفظ يگانه و از “برقرار نشدن ارتباط کلامی” اشغال بودن خط تلفنی است؟

آقای اسماعيل برادران شاهرودی اينگونه مقدمه بر ديوان حافظ  را امضاء فرموده اند:

“اسماعيل برادران شاهرودی-ليسانسيه تاريخ و جغرافيا و مدير دروس سابق دانشکدۀ ادبيات دانشگاه تهران”

يعنی ايشان مدير آن دروسی هستند، که سابقا در دانشکدۀ ادبيات تدريس می شدند!

ايشان بايد بنويسند: مدير سابق دروس دانشکدۀ ادبيات

ابوالحسن بنی صدر؛ خيانت به اميد،ص7:

“ما نخستين انقلابی نيستيم که…”

خود مردم که نمی توانند انقلاب باشند! بايد گفت: انقلاب ما نخستين انقلابی نيست که …

فريدون شايان؛ سوئد در گذرگاه تاريخ:

“…به مصيبتی نائل شدند…”

هيچکس به مصيبتی نائل نمی آيد، بلکه همه به مصبيبتی دچار می شوند.

با آمدن نظام سياسی تازه، مفاهيم نيز وارونه نشان داده شدند؛ شهيد شدن، يعنی کشته شدن را “فيض” به شمار آورده و آنرا هدف هر سرباز معرفی کردند، در صورتيکه، هدف هر جنگنجويی بيرون راندن متجاوز است، نه اينکه دشمن را فرستادۀ خدا دانسته و فرصت را برای کشته شدن غنيمت بشمرد.

بهاءالدين خرمشاهی؛ فرار از فلسفه، ص195:

“بنده تجربۀ ادارۀ کلاس درس خيلی ناچيزی دارم که در حد صفر است.”

اگر تجربه در حد صفر باشد، اصلا تجربه نيست و گفتن هم ندارد. افزون بر اين، «کلاس درس خيلی ناچيز» ديگر چيست؟

مسعود بهنود؛ حروف،ص351:

“… اما پرهيز او چنان نيست که بتواند وارد کار نشود.”

بايد گفت: پرهيز او چنان نيست که نتواند وارد کار شود(جلوی کارکردنش را بگيرد).

اينگونه سخن گفتن ربط چندانی به ناآشنايی با دستور زبان ندارد، بلکه به روش منطقی انديشيدن مربوط است. مثال زير نيز همن مشکل را نشان می دهد:

نشريۀ پيوند، شماره 2، شهريور 1380:

“آيا نشريه ای که به زبان مادری مهاجران منتشر می شود به تقويت جدايی مهاجران از جامعۀ سوئد کمک نمی کند؟ برعکس.”

مفهوم جملۀ بالا اين است: کمک می کند و بنا بر اين، نبايد منتشر شود. اکنون اگر همين جمله را بصورت مثبت مطرح کنيم، منظور ما رسا و روشن بيان خواهد شد:

“آيا نشريه ای که به زبان مادری مهاجران منتشر می شود به تقويت جدايی مهاجران از جامعۀ سوئد کمک می کند؟ برعکس.

راه کارگر، شماره 75، خرداد1369، ص22، تاکيد از ماست:

“رژيم عراق… برای آنکه بتواند… عليه تهديدات اسرائيل مقاومت کند، ناچار است که به جنگ در دو جبهه (دولتهای ايران و اسرائيل) تن ندهد و با يکی از دشمنانش دست دوستی دهد…”

ناچار هميشه با جملۀ مثبت می آيد. بايد گفت:

ناچار است از جنگ در دو جبهه پرهيز کند.

فرج سرکوهی، آدينه، آذر-دی1370:

“آن قالب که مدعی پيروی از مادر گورکی بود، از آن روی که اجباری بود، عقيم ماند و در 50 سال نتوانست حتی يک اثر هم تراز يا برتر از مادر گورکی به بار آورد…”

روش انديشيدن منطقی به ما می گويد؛ مقايسۀ آثاری که نتوانستند به پايۀ “مادر” گورکی برسند، می بايستی از حداکثر به حداقل توقع و انتظاری باشد، که ادبيات کارگری برآورده نکرد. بنا بر اين، بايد گفته شود؛ ادبيات کارگری در 50 سال نتوانست حتی يک اثر برتر و يا همتراز با “مادر” گورکی به بار بياورد. گفتۀ آقای سرکوهی مانند اين است، که به وزنه برداری بگوييم: حالا که نمی توانی 150 کيلو را دوضرب بزنی، بيا و 400 کيلو را يکضرب بزن!

درازگویی

 بسياری از اديبان سرزمينمان از ديرباز گرايش به کش دادن سخن و درازگويی داشته اند. شايد اين را هنر می دانسته اند، اما هنر سخنوری در کوتاه و روشن بودن است.

عبدالحسين زرين کوب؛ دو قرن سکوت، ص170:

“… اما در بلاد ماوراءالنهر مهمترين حادثه ای که به کين خواهی ابومسلم پديد آمد واقعۀ ظهور “مقنع” بود. در واقع چند سال بعد از حادثۀ استادسيس در خراسان، ماوراءالنهر شاهد قيام و شورش مقنع گرديد..”

همین جمله را می توان در دو صفحه نيز نوشت. کاغذ سياه کردن که کاری ندارد. مهم اين استکه، پيام ما به ساده ترين و روشنترين وجهی به خواننده برسد:

  در واقع چند سال بعد از حادثۀ استادسيس در خراسان، ماوراءالنهر شاهد قيام و شورش مقنع، به کينخواهی ابومسلم بود.

همينگونه عبارت پردازی را در تاريخ بخارا نيز می بينيم:

“… و سبب خودسوختن وی آن بود که پيوسته گفتی که چون بندگان من عاصی شوند من به آسمان روم و از آنجا فرشتگان آرم و ايشان را قهر کنم. وی خود را از آن جهت سوخت تا خلق گويند که او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد و ما را از آسمان نصرت دهد و دين او در جهان بماند…”(دو قرن سکوت، ص171).

و در پاراگراف بعدی به تناقضی برمی خوريم:

“ظاهرا اين روايت البته از رنگ افسانه خالی نيست.”

“ظاهرا” هنگامی به کار می رود، که ما از وقوع چيزی مطمئن نيستيم، اما “البته” نشانۀ يقين ما می باشد.

نمی دانيم چگونه استاد زرين کوب دچار چنين اشتباهی شده اند. مانند اين است، که بگوييم: ما تصور می کنيم، که مسلما اشتباهی رخ داده است.

تيتر زدن در جمله

هنگاميکه نيانديشيده جمله ای را بر پايه ای غلط آغاز می کنيم و در ميانۀ راه، تازه درمی يابيم، که جملۀ ما وارونه شده و می خواهيم سر و ته قضيه را به هم بياوريم، از مواردی است، که بويژه در دوران ما کاربرد پيداکرده است. اين نشانۀ سردرگمی در روش انديشيدن می باشد. مثلا:

ما کشورمان الان در حالتی قرار دارد که…

به جای

کشور ما الان در حالتی قرار دارد که…

اينگونه نوشتن و سخن گفتن را در نزد اکثريت قريب به اتفاق نويسندگان و سياستمداران و … می توان يافت.

اصطلاح

مطلب جالبی از فريدون تنکابنی به نام “داستان نويسی اسلامی” در فصلنامۀ شورای نويسندگان و هنرمندان ايرانی، دفتر اول، دورۀ دوم، به چاپ رسيده است. در لا به لای انتقاداتی درست از طرز بيان و کاربرد کلمه های عجيب و غريب به وسيلۀ ملابنويسان حاکم بر مطبوعات کشور، اشتباهاتی چند نيز در نوشتۀ ايشان وجود دارند. برای نمونه؛ ايشان کاربرد اصطلاح “جا انداختن” را به معنای “پذيرفته کردن” و “همه فهم کردن” نادرست می دانند.

می دانيم، که هر اصطلاحی گونه ای استعاره است، که معنی واژه-به-واژۀ (تحت اللفظی) آن چيز پوچ و نادرستی از آب در می آيد. ولی درست شدن هر اصطلاحی نشانۀ پويايی زبان و توليد فرهنگی جامعه است. هم می توان دست در رفتۀ کسی را جا انداخت، و هم مفهومی را برای مردم جا انداخت. و جالب استکه آقای تنکابنی اصطلاح “در رفته است” را برای دستی که از حالت طبيعی خارج شده باشد می پذيرند و اين اصطلاح برای ايشان “جا افتاده است” و نمی پرسند که چرا دست فلانی پنجره نرفته است. و نيز، “در رفتن” يعنی فرار کردن و دست که نمی تواند فرار کند. و ديگر اينکه، آدم ممکن است از راه پنجره هم فرار را بر قرار ترجيح بدهد، ولی اين ديگر چه تصويری است، که کسی از پنجره در برود(هنگام فرار، در را هم کنده و با خود به يغما ببرد)!!!؟ اینگونه درک واژه به واژه از اصطلاح نشانۀ ناآشنایی با زبان می باشد.

در مثنوی معنوی، ص243، می خوانيم:

“تو کجا درمی روی ای مرد خام”؟

پس، اين اصطلاح ريشه ای ديرينه دارد و به معنی “فرار کردن” می باشد.

همچنين، اصطلاح “کورخواندن” برای آقای تنکابنی نامفهوم است، زيرا تصوير ايشان ترجمۀ واژه-به-واژه ای از آدم کوری است، که روزنامه می خواند. اما “کورخواندن” از قمار و کارت بازی آمده است، که در آن بازيکنی “نديد” روی دست می رود و اگر اشتباه کرده باشد، می گويند او “کور خوانده” است. همين اصطلاح برای مواقعی به کار می رود، که کسی در تحليلهای خود اشتباه کند.

دکتر منوچهر دانش پژوه، مقدمه بر تاريخ بيهقی، ص19:

“تسبيب کردن” يعنی مالی و طلبی را که وصول آن مشکل است به ديگری حواله کردن که برود و وصول کند. در زمان ما هم معادلی برای آن وضع نشده است.”

ولی اصطلاح “شرخری” و “شرفروشی” بسيار هم در پيش از انقلاب رايج بود و برخی از کسان متخصص “شرخری” بودند.

تکرار مفاهیم

تکرار مفاهیم در زبان فارسی بوسیلۀ میرزابنویسها و افراد باسواد آغاز شد، زیرا می خواستند معنی کلمه های عربی را به خوانندگان فارسی بفهمانند. این بود، که بیشتر متنها بگونه ای مانند فرهنگ کلمات متضاد و مترادف شده بودند.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران،ص47:

“زيان و ضرر”

هوشنگ معين زاده، کمدی خدايان،ص2:

“خواننده عزيز و گرامی”

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران،104:

“شيوه های بازدارنده برای جلوگيری از انعکاس انديشه و …”

در جملۀ بالا عبارت «برای جلوگيری از» اضافی است. بهتر است گفته شود: شیوه های بازدارندۀ بازتاب اندیشه.

منوچهر دانش پژوه، مقدمه بر تاريخ بيهقی،ص9:

“بيهقی که خود شاهد و ناظر يکی از آشفته ترين دورانهای تاريخ سده های نخستين ايران پس از اسلام است…”

پيشنهاد ما:

بيهقی که خود شاهد يکی از آشفته ترين دورانهای تاريخ ايران در سده های نخستين پس از اسلام است…

همبستگی هفتگی108، خرداد1382،تاکيد از ماست:

“عليرغم اينکه زندانی سياسی بودنش محرز است اما جواب منفی گرفته است.”

بهتر است گفته شود: با آنکه زندانی سیاسی بودنش محرز است، پاسخ منفی گرفته است.

فصلنامۀ شورای نويسندگان،دور دوم،دفتر اول، نقد کتاب “از زندان تا زندان”،ص173،تاکيد از ماست:

“داستان يک شهر، گرچه رمانی است مستقل و در خود کامل، اما در عين حال ادامه زندگی “خالد”،قهرمان نوجوان همسايه هاست.”

ويرايش:

داستان يک شهر، گرچه رمانی است مستقل و در خود کامل، ادامه زندگی “خالد”،قهرمان نوجوان همسايه هاست.

ما عبارت “اما در عين حال” را که خودش تکرار اندر تکرار است حذف کرده ايم، زيرا “گرچه” همان مفهوم را می رساند.

مرتضی راوندی،زندگی ايرانيان در خلال روزگاران،ص9،تاکيد از ماست:

با اينکه مورخان از زندگی روزانۀ مردم کمتر سخن گفته اند، با اين حال از خلال مدارک و اسناد اجتماعی…میتوان کمابيش به خصوصيات زندگی اجتماعی مردم پی برد.”

ترکيبات مضاعفی چون؛ با اينکه…با اين حال، هرچند…با وجود اين، هرچند…ولی و … را نبايد به کار برد، زيرا اگر در هريک از اينگونه ترکيبات جای جملۀ پايه و جملۀ پيرو را عوض کتيم، به بيهوده بودن تکرار مفاهيم پی خواهيم برد. دقت کنيد:

 از خلال مدارک و اسناد اجتماعی…می توان کمابيش به خصوصيات زندگی اجتماعی مردم پی برد، با اينکه مورخان از زندگی روزانۀ مردم کمتر سخن گفته اند.

مسعود بهنود،حروف،ص24:

“يکی را می توان شاهد مثال آورد.”

يا بايد گفت؛”شاهد آورد” و يا  “مثال آورد”.

يحيی آرين پور، از نيما تا روزگار ما، ص577 تاکيد از ماست:

ليکن و با اينهمه شعر نوين ايران از تمام سنن و عنعنات ادبيات کلاسيک فارسی استفاده نمی کند.”

سنن یعنی «آیینها» و عنعنات، تقریبا معنی فرهنگ را می دهد، اما بیشتر به معنی «رسوم» به کار می رود. در زبان عربی مفهوم «فرهنگ» وجود ندارد.

محمدرضا لطفی، کتاب سال شيدا، ص139، تاکيد از ماست:

اگرچه هنوز راه درازی در پيش دارد تا با ديدی وسيع تر و همه جانبه تر مسائل موسيقی ايران و جهان را نگاه کند، اما او با داشتن…”

علل ناپايداری احزاب سياسی ايران، مقدمه، تاکيد از ماست:

“ملک الشعرای بهار شعری در مورد رضاخان و اطرافيان او دارد که در اين شعر نقش فرهنگ و افراد جامعه را در تغيير رويه او نشان می دهد…”

1- يای پس از ملک اشعرا را اگر يای نسبت به شما بياوريم، غلطی فاحش است، زيرا به اين معنی خواهد بود، که بهار شعرای بسياری داشت، و اين شخص که معلوم نيست نامش چيست، سر شاعران وی بود!

2- اگر يای پس از ملک الشعرا را يای معرفه به شمار بياوريم، اضافی و نابجا خواهد بود، زيرا هرگاه چند فرنام پشت سر هم برای کسی آمده باشند، بدون کسره و بدون يای معرفه خواهند بود:صدرالعلما، شيخ الرئيس ابوعلی سينا.

با اينکه کمی از موضوع پرت افتاده ايم، لازم به توضيح است که؛ نامهای ايرانيان با کسره پيش از نام خانوادگی آورده می شوند، ولی نام و نام خانوادگی انيرانيان بدون کسره تلفظ می شوند، اگرچه شباهت زيادی به نام و نام خانوادگی ايرانی داشته باشند. برای نمونه، اگر یکی از ایرانیان دارای نام و نام خانوادگی «حسنِ منصور» باشد، «حسن» را با کسره تلفظ می کنیم. اما اگر یکی از عربها همین نام و نام خانوادگی را داشته باشد، نام «حسن» را بدون کسره تلفظ می کنیم: حسن منصور.

علل ناپايداری احزاب سياسی ايران، ص126:

“خواجه نظام الملک وزير باتدبير و پرقدرت سلجوقی در کتاب سياستنامه می نويسد پس از کشته شدن مزدک زن او به نام “خرمه بنت فاده” از مداين به ری گريخت و در آنجا بصورت مخفی به گرداوری پيروان مزدک پرداخت.”زن مزدک خرمه بنت فاده بگريخته بود از مداين با دو مرد به روستای ری آمده و مردم به مذهب شوهر می خواند در سر با اين دو مرد. تا باز خلقی بسيار در مذهب او آمدند از گبران…”

متن پيشنهادی ما:

خواجه نظام الملک وزير باتدبير و پرقدرت سلجوقی در سياستنامه نوشته است: پس از کشته شدن مزدک زن او به نام خرمه بنت فاده “بگريخته بود از مداين با دو مرد، به روستای ری آمده و مردم به مذهب شوهر می خواند در سِر با اين دو مرد. تا باز خلقی بسيار در [به] مذهب او آمدند از گبران…”

البته تکرار “دو مرد” از متن سياستنامه است و ما تنها توضيحات اضافی مندرج در “علل ناپايداری احزاب” را حذف کرده ايم.

از ديد ما، يا بايد توضيحاتی از خود را در بارۀ موضوع مورد بحث نوشته و خوانندگان را در زيرنويس به متن اصلی رجوع داد، و يا جمله های خود را مطابق با زمان افعال متن مورد استناد تنظيم کرده و سپس نقل قول را درون گيومه آورد- آنچنانکه نقل قول ادامۀ گفتار نويسنده بوده و رشتۀ سخن گسيخته نشود. هرگز نبايد توضيحات خود را برای ورود به متن اصلی به گونه ای آورد، که تکرار نقل قول با جمله هايی ديگر باشد. بدبختانه، اعضای هيات علمی دانشگاه تهران اين اصول پايه ای در تحقيق را نمی دانند.

دکتر منوچهر دانش پژوه، مقدمه بر تاريخ بيهقی، ص8:

“…اما بيم از آنکه اين آثار ارجمند که به زبان عربی در آن دوره نگاشته شده بود از آثار انديشۀ ايرانی به شمار نيايد-چنانکه اين تصور به تحقق نيز پيوست و بعضی دانشمندان عرب زبان در کتابها يا سخنرانی های خود بزرگانی چون ابوريحان و ابن سينا و فارابی و غزالی و نظاير آنان را به سبب اينکه کتابهايشان به زبان عربی است به عنوان دانشمند عرب قلمداد کرده اند- برای جبران چنين تصوری از آغاز قرن چهارم بسياری دانشمندان همتشان نخست بر اين قرار گرفت که…”

 فرازی که بر “بيم از آنکه” بنا شده است، می تواند فاعل جمله به شمار آيد و از نگر منطقی، می بايست فعلی را در جملۀ اصلی در پی داشته باشد؛«…اما بيم از آنکه اين آثار ارجمند که به زبان عربی در آن دوره نگاشته شده بودند از آثار انديشۀ ايرانی به شمار نيايند، دانشمندان را بر اين گماشت، که» …

اما دکتر دانش پژوه متوجه افت سبک و گم شدن رشتۀ سخن خود نشده اند و پس از عبارت توضيحی درازی که آورده اند، به تکرار مفهوم “بيم از آنکه” پرداخته و “برای جبران چنين تصوری” را نگاشته اند. متاسفانه، بسياری از فرهنگورزان دچار همين سردرگمی می باشند.

هوشنگ معين زاده،آنسوی سراب،ص16:

“…کجای اين سخن يا اين ادعا جای ايراد دارد؟”

بايد گفت: کجای اين سخن يا اين ادعا ايراد دارد؟”

هوشنگ معين زاده،آنسوی سراب،ص23-22،تاکيد از ماست:

چون در اينجا قصد نتيجه گيری از اين مشورتها را ندارم، از اين روی، فقط به شرح اين “رايزنی”ها می پردازم…”

مرتضی کاخی، شيوۀ نگارش،ص283:

“…طول بعضی از سطرها از نظر اندازه کمتر شود…”

از چه نظر ديگری می توان طول چيزی را کم يا زياد کرد؟ از نظر وزن يا رنگ و بو؟

می دانيم، که ايشان ايراد ما را وارد نخواهند دانست و به نکته ای فنی(شمارۀ حروف، بزرگ و کوچک شدن حروف و …) اشاره خواهند کرد، ولی جملۀ ايشان دچار ابهام است.

نشريۀ مجاهد، شماره594،گفتگو با شاپور باستان سير:

“ابتدا می خواستم نظرتان را در بارۀ تظاهرات بزرگ کپنهاگ بپرسم. نظر شما در بارۀ اين تظاهرات چيست؟”

مسعود بهنود، حروف، ص19، تاکيد از ماست:

“در اين دوران گسترش ارتباطات الکترونيک و پيدايش انواع وسائل ارتباطی نيز همچنان قلم، کاغذ و حروف هنوز جذاب ترين و محترم ترين نوع ارتباطهاست.”

حيات نو،3امرداد1379،نامۀ محمدرضا خاتمی به آيت الله شاهرودی،تاکيد از ماست:

“…برخود لازم دانستم تا خاطر شريف آن جناب را به ظلمی که در حق اينجانب روا رفته است…جلب نمايم…”

بد نيست بدانيم، که اين آقای خاتمی يکی از گردانندگان معرکۀ “انقلاب فرهنگی” بوده اند و اينهم نمونه ای از سواد ايشان است.

“روا” از مصدر “رفتن” است و به جای “روا رفتن” بايد “رواگشتن” و “روا داشتن” گفت. در جملۀ بالا بهتر است آنرا حذف کنيم و به جايش “ستمی که به بنده شده است” را بنويسيم.

يحيی آرين پور،از نيما تا روزگار ما،ص15:

“…شعرا و نويسندگان قرون اولای اسلامی آثار خود را در اين زبان پديد آوردند.”

به گمان ما، منظور نويسنده “اولی” ،مخالف”سفلی” نيست، زيرا قرون بالاتر و پايين تر معنی نمی دهد، بلکه ايشان “اول” را جمع بسته و به جای “قرون اولیۀ اسلامی”، معجونی از زبان گفتاری و نوشتاری را به نام “قرون اولای اسلامی” ساخته اند، که پس از فشرده شدن “اول ها”، به صورت “اولا” در آمده است.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران،ص49:

“… در آن زمان تعداد احزاب کثيری در فرانسه وجود داشت…”

تعداد(شمار)، کثير(بسيار). بايد گفت: احزاب بسياری در فرانسه وجود داشتند.

نابجا به کار بردن مفاهيم

بهاءالدين خرمشاهی؛ فرار از فلسفه، ص15:

“… سلام دادن عبارت از اين بود که کتل را محکمتر می گرفت و در آن موج و تلاطم می انداخت به طوری که شاه فنر، يعنی فنر بلند و فولادی، تاب بردارد و خم شود که يعنی تعظيم می کند…”

جالب است که ايشان علم را کتل می نامند! کتل مانند استوانه است.

بهاءالدين خرمشاهی؛ فرار از فلسفه، ص166:

” دلم می خواست يکی از کلاغهای کهن نوحۀ حزينی سربدهد.”

در شاهنامه آمده است:

چو بشنيد رستم از بهمن اين سخن            پرانديشه شد مغز مرد کهن

و در مثنوی معنوی، صفحۀ 332، کهن به معنی پارچه و کهنه آمده است:

درنگر در صنعت پاره زنی             کاو همی دوزد کهن بی سوزنی

اما در فارسی امروزی و بويژه در متنهای ساده، پير و گاهی هم کهنسال-بويژه برای درختان- به کار می رود، ولی جانوران پير می شوند، نه کهن. نوحه نيز همواره حزين است و نوحۀ شاديبخش وجود ندارد.

محمد رضا شاه پهلوی؛ بسوی تمدن بزرگ، ص 30:

” در دو جنگ جهانی… اولی ده ميليون و دومی 40 ميليون قربانی داد.”

مردم قربانی می دهند و جنگ قربانی می گيرد.

محمد رضا شاه پهلوی؛ بسوی تمدن بزرگ، ص 48:

“جامعۀ نوين ايران… بر سه پايه نظام شاهنشاهی، قانون اساسی و انقلاب شاه و ملت استوار است.”

1- نظام آن دوره پادشاهی بود، نه شاهنشاهی.

2-هرچند قانون اساسی عملا زير پا نهاده شده بود، خود نظام پادشاهی يکی از اصول آن قانون بود و رکن جداگانه ای به شمار نمی رفت.

آقای فریدون گيلانی واژۀ نوينی درست کرده و آنرا به کار برده اند:« وحشت سرمايه داری از رشد دم افزای چپ»!

پسوند «افزا»، صفت اسم فاعلی است و به معنی «افزاينده» می باشد. اين پسوند در واژه های ترکيبی: روح افزا(روحفزا)، اندوه افزا، شادی افزا، دردافزا و … به کار می رود. در برابر اين، پسوند «افزون»، به معنای «افزايش يابنده» است: روز افزون(آنچه، که هر روز افزوده می گردد)، دم افزون(آنچه، که هر دم افزوده می گردد).  بنا بر اين، «رشد دم افزا» به معنی چنان رشدی است، که «دم»(نفس و يا دقيقه) را افزايش می دهد. معنی جملۀ آقای گیلانی این است: سرمایه داری از رشد نفس چپ به وحشت افتاده است!

نشريۀ اتحاديه، سال ششم، شماره 38، مارس 2000، به نقل از دکتر تورج پارسی پور:

“… از هر برگ اين سرزمين می توان بوی باران، بوی سبزه، نوای ملايم ريزش آبشاران و نغمۀ بلبل عاشقش را ببويی، ببينی و بشنوی.”

يکم؛ بايد نوای چنين آبشاری را ضبط و برای ديگر آبشاران پخش کرد، تا ياد بگيرند چه نوايی بايد داشته باشند!

دوم؛ در زبان فارسی، بو را نمی بوييم، بلکه می شنويم-هرچند عجيب است: روباهی که از زير درخت می گذشت، بوی پنير را شنيد(کليله و دمنه).

سوم؛ از سه حس بوييدن، ديدن و شنيدن، تنها حس شنيدن با نغمۀ بلبل جور درمی آيد: بو را بايد شنيد، نوای آبشار را نيز بايد شنيد.

ناصر پورپيرار؛ پلی بر گذشته، ص27:

“…بدين ترتيب آقای ارفعی برای جايگزينی مردوک با يهوه  و نبونئيد با نبوکدنصر … کوشش کرده اند. زيرا اگر معلوم شود که راوی گل نبشته از نبوکدنصر و از يهوه سخن گفته است، ترديدی نمی ماند که کوروش برای حمله به بابل مزدوری يهوه را کرده …”

آقای پورپيرار به آنچه می نويسند توجه ندارند و در نگارش خود از منطق زبان پيروی نمی کنند. و ما- پيش از آنکه وارد بحث خود شويم- از خوانندگان ارجمند خواهش می کنيم، يک بار ديگر متن بالا را بدقت بخوانند.

1- اگر بگوييم “الف” را با “ب” جايگزين می کنيم، منظور اين خواهد بود، که “الف” را برداشته و بجايش “ب” را می گذاريم.

2- اگر بگوييم “الف” را جايگزين “ب” می کنيم، منظور اين خواهد بود، که “الف” را بجای “ب” می گذاريم.

بنا بر اين، جايگزينی مردوک با يهوه، و نبونئيد با نبوکدنصر، به معنای حذف مردوک و نبونئيد می باشد و اين درست برعکس آن چيزی است، که آقای پورپيرار در نظر دارند!

مرتضی کاخی؛ شيوۀ نگارش، ص99:

“پايمردی: معنای اصلی اين کلمه وساطت، ميانجيگری است و در حقوق بين الملل عمومی  گونه ای از “مساعی جميله” است. در واقع پايمردی عبارت از همتی است که يک ميانجی برای آشتی دادن دو وضع يا موضع متنافر بکار می برد. بکار بردن آن به جای “مردانگی”، “شجاعت” و “عزم دليرانه” اشتباه است. “پايمرد” کسی است که برای آشتی دادن دو نفر يا دو موضع کوشش می کند…”

روشن است که، آقای کاخی “پايمردی” را با “پادرميانی” اشتباه گرفته اند. “پايمردی” يعنی “پای مردانه”، پابرجا ايستادن و بر مواضعی پای فشردن است. هرچند اين واژه در تاريخ بيهقی به معنی “پادرميانی” آمده است، واژه ها در  درازای زمان دگرگون می شوند. کما اينکه 100 سال پس از بيهقی،  در کليله و دمنه (کريم کشاورز؛ هزار سال نثر پارسی، ج2، ص580) “پايمردی” به معنی”ايستادگی کردن”، “مردانه ايستادن” و “ياری کردن” به کار رفته است:

“دريغا عمر که عنان گشاده رفت و از وی جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پيری پايمردی يا دستگيری تواند بود…”

مرتضی کاخی؛ شيوۀ نگارش، ص100:

“پيشخان درست است به معنای جلوخان مثل پيشخان مغازه. پيشخوان درست نيست.”

از ديد ما، وارونۀ اين درست است، آنهم به اين دليل ساده، که “خوان” يعنی سفره و پيشبند. “پيشخوان” مغازه مفهومی استعاری از سفره است، که روی آن کالايی را برای عرضه می گذارند و هيچ پيوندی با “خان”(به معنی خانه و يا فئودال) ندارد- البته آقای کاخی منظور خود را از “خان” روشن نکرده اند.

همينجا اشاره کنيم که، در گوتنبرگ سوئد رستورانی بود به نام “خان سالار”. بسياری از ايرانيان “باسواد” هم به اين رستوران رفته اند، ولی هيچکس تاکنون اين را گوشزد نکرده است، که “خوان سالار” به معنی رئيس سفره خانه و سرآشپز می باشد. خان سالار يعنی رئيس فئودالها، که مناسبتی با رستوران ندارد.

م.ا. به آذين؛ از هر دری(2)، ص100:

“يک عده گارد در لباس شخصی با چماق و زنجير آهنی به جمعيت حمله کرده اند…”

چون در فارسی، برای جلوگيری از تکرار، صفت مشترک را می توان به قرينه حذف کرد، نمی دانيم منظور آقای به آذين هم چماق آهنی و هم زنجير آهنی بوده است يا فقط زنجير آهنی. اما منطقا، زنجير چوبی، پلاستيکی يا زرين نمی توانست در کار باشد. ما فکر می کنيم فقط زنجير افراد گارد آهنی بوده و چماقشان می بايد چوبی بوده باشد، چون چماق آهنی “گرز” می شود. به گمان ما، همۀ خوانندگان نيز جملۀ آقای به آذين را درست به فارسی ترجمه کرده اند.

مجلۀ آرش، شماره 79، نوامبر2001، ص 49:

فرخ نگهدار:

“شايد پانزده سال از اين واقعه گذشته و فقط الان با آن تصادف می کنم.”

بله، خوانندگان درست ترجمه کرده اند. منظور آقای نگهدار اين است که به اين موضوع برخورده اند و يا با آن روبرو شده اند.

ايرج پزشکزاد؛ رستم صولتان، ص 202:

“… زردۀ تخم مرغ بلدرچين…”

و اما “تخم مرغ” بلدرچين”  همانقدر خنده دار است، که تخم مرغ اردک، تخم مرغ غاز، تخم مرغ لاکپشت، تخم مرغ سوسمار، تخم مرغ ماهی، تخم مرغ قورباغه و…

م.ا. به آذين؛ از هر دری، ص19:

“… چه دردی است زبان ندانستن. انگار کوری، اما همينکه مترجم پادرميانی می کند، گويی چشم سومی گيرد و می بيند…”

اين تصويری ناساز با منظور واقعی نويسنده است و ما، تنها از راه ترجمۀ انديشۀ وی به منظورش پی می بريم. زيرا ارتباط وی با نفر مقابلش از راه زبان برقرارشدنی نيست، در حاليکه خود نويسنده در همين کتاب به لبخندها و اشاره ها و… پرداخته است. پس تصوير بايد بازگوکنندۀ مشکل وی باشد. توجه کنيد:

 چه دردی است زبان ندانستن. انگار کرو لالی، اما همينکه مترجم پادرميانی می کند، گويی گوش باز می شود و زبان به کار می افتد.

زيگموند فرويد؛ مفهوم سادۀ روانشناسی، يادداشت مترجم:

” … وی [فرويد] تئوريهای خود را با بيانی غيرعلمی به ساده ترين وجه بيان می دارد…”

روش کار هيچ روانشناسی نمی تواند پايۀ غيرعلمی داشته باشد، اما همين روانشناس (فرويد) کوشيده است روش کار خود را به زبانی ساده و بدون اصطلاحات پيچيده برای مردم عادی توضيح بدهد. شگفت آور است، که آقای جواهر کلام فرق میان “غيرعلمی” و “غير تخصصی” را ندانسته باشند.

مسعود بهنود؛ حروف،ص343:

“…خاطرات خود را هم با عينک پسند تازه خويش می نويسد…”

با عينک می توان ديد و با قلم می توان نوشت. شايد آقای بهنود با عينکشان می نويسند؟

معنی نهفته در پس واژه ها

فرج سرکوهی،شب دردمند آرزومندی،ص469:

“امروز گلی خواهم خريد قرمز[ویرگول ندارد] و می گذارم لای کتاب نقد سلاح های رژی دبره…”

گذشته از افت وخيز سبک در  جمله های آقای سرکوهی، ايشان به بار معنايی واژه ها توجه ندارند:

در زبان فارسی، مشکی مفهومی عام دارد، در حاليکه سياه برای سوگواری به کار می رود. پرچم هميشه سرخ است-در هر پرچمی. و پرچم قرمز فقط برای علامت خطر مثلا در جاده سازی، به کار می رود. گل هميشه سرخ است. خون همیشه سرخ است. و صفت “قرمز” را تنها برای گلهای پيراهن، قالی و گلهای کاغذی می توان به کار برد.

به هر روی، اين يکی از ويژگی های زبان فارسی است و اصولا واژه های مترداف دارای بار معنايی متفاوتی هستند، که بايد آنرا ياد گرفت.

بخش دوم: دستور زبان فارسی

ناهمخوانی فعل و فاعل

بسياری از استادان و نويسندگان و … در سخن و نوشتۀ خود مفرد و جمع را رعايت نمی کنند.

اگر چيزها، گياهان و… به تصوير بکشيم و کارکردشان را نشان بدهيم، بايد برای جمع فعل جمع به کار ببريم:

درختان برگهايشان را ريخته و لخت در برابر باد پاييزی می لرزيدند.

در اینجا به درختان شخصیت داده ایم و آنها را در حال انجام دادن کاری به تصویر کشیده ایم.

برخی از اسمها مفرد به کار می روند ولی معنی جمع می دهند:

لرزه بر اندامش افتاد.

کسی نمی پرسد، بر کدام اندامش.

همۀ اندامهای بدن در پيوند با يکديگر هستند.

فرج سرکوهی، آدينه؛ آذر-دی1370:

“مخاطب گورکی ذهن های بيدار و جوانی بود که اگرچه ساده بودند اما تشنۀ حقيقت بودند.”

شهرنوش پارسی پور؛ ماجراهای ساده و کوچک روح درخت، ص34:

“امامی با جمعی وسط اتاق هياهو می کردند.”

چون فعل عطف به امامی می شود، بايد فعل مفرد به کار برد. ولی اگر حرف اضافۀ “و” را به کار ببريم، فعل ما عطف به چند فاعل شده و جمع خواهد بود: امامی و جمعی وسط اتاق هياهو می کردند.

بهاءالدين خرمشاهی؛ فرار از فلسفه، ص6، تاکيد از ماست:

” اتفاقا من از کسانی هستم که از سن و سال چندان وحشتی ندارم (به جای ندارند).”

مسعود بهنود؛ حروف، ص47، تاکيد از ماست:

نه جام جمشان با تکان دکلی از کار می افتاد، نه سلاطينشان با کودتا و دسيسۀ خارجی بر روزگار آنها حاکم می شد.”

آيا آقای بهنود نمی دانند «سلاطين» جمع «سلطان» است؟

همبستگی هفتگی، شماره108،خرداد1382، ص2، تاکيد از ماست:

دول اروپايی اما، تمام وقت و با بهره جستن از همه امکانات تبليغی و پليسی و …فعالانه تلاش می کند اين جويندگان زندگی را به همان شرايط نکبتبار سابق برگرداند.”

مرتضی راوندی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص14:

” به موجب الواح موجود، تعداد دختران و زنانی که در دستگاه اقتصادی شاهنشاهی کار می کردند، حدود 60 درصد کل کارگران را تشکيل می دادند.”

کلمۀ “تعداد” در جملۀ بالا اضافی است. و يا اينکه بايد به اين صورت نوشت:

به موجب الواح موجود، تعداد دختران و زنانی که در دستگاه اقتصادی شاهنشاهی کار می کردند، حدود 60 درصد کل کارگران را تشکيل می داد، (بود).

مرتضی راوندی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص26:

“پس از پيشه وران، کشاورزان بزرگترين طبقات اجتماعی به شمار می رفتند.”

بايد گفت: پس از پيشه وران، کشاورزان بزرگترين طبقۀ اجتماعی را تشکيل می دادند. زیرا هر کشاورز به تنهایی طبقه را تشکیل نمی داد.

م.ا. به آذين؛ از هر دری(2)، ص90:

“…(دور از من که چنين ادعايی داشته باشم، ديگران که جای خود دارد!)”

“ديگران” فعل جمع می گيرد.

سيما داد؛ فرهنگ اصطلاحات ادبی، ص145:

” نخستين قصه های بلند فارسی که بر محور حوادث تاريخی پيش از اسلام استوار بود تا رسيدن به حد رمان هنری فاصلۀ بسيار داشت.”

چون «نخستين قصه های بلند فارسی» فاعل جمع است، بايد فعل جمع به کار برد.

سيما داد؛ فرهنگ اصطلاحات ادبی، ص153،تاکيد از ماست:

نامه هايی که در اين نوع روايت رد و بدل می شوند، ممکن است يکطرفه باشد، يعنی از جانب شخص خاصی به مخاطب يا مخاطب هايی نوشته شده است.”

دکتر عفت مستشارنيا؛ دستور تاريخی زبان فارسی، مقدمه، تاکيد از ماست:

“… در ده بيست سال اخير نظريه های گوناگون زبان شناسی پايه ها نوشتن دستور زبان فارسی بوده است که گاهی با يکديگر آميخته شده اند و گاه مقولات دستوری دوره قبل با نظريه های زبان شناسی تطبيق داده شده است.”

می بینیم، که ایشان در کاربرد جمع و مفرد سردرگم هستند.

دکتر عفت مستشارنيا؛ دستور تاريخی زبان فارسی، مقدمه، تاکيد از ماست:

“شادروان استاد خانلری …پيشنهاد کرده بود و … خود عهده دار تدريس آن… بودند.”

ابوالحسن بنی صدر؛ خيانت به اميد، مقدمه، تاکيد از ماست:

” به خوانندگان گرامی يادآور می شوم کتابی که در دست مطالعه می يابد…”

ابوالحسن بنی صدر؛ خيانت به اميد، ص9، تاکيد از ماست:

“بهتر بود که جامعه ما، و نه يک شخص، آئينه معنويت انقلاب می گشتند…”

1-فعل “می بود” درست است.

2-“جامعه” اسم جمع است و مفرد به کار می رود. بنابر اين، فعل بايد مفرد آورده شود.

مسعود بهنود؛ حرف ديگر، ص46:

” تا قرن هفدهم، در هر گام صد سالی يکی از جوامع اروپايی درخشيدند.”

“يکی از جوامع اروپايی ” مفرد است و فعل مفرد لازم دارد.

هوشنگ معين زاده؛ آنسوی سراب، ص53-54:

“ما به کسی نخواهيم گفت از دين پدران خود دست بردارند.”

دکتر محسن ابوالقاسمی؛ تاريخ مختصر زبان فارسی، ص 22، تاکيد از ماست:

“الفبای ميخی تا پايان شاهنشاهی هخامنشی رايج بوده است. اما پس از آن از رواج افتاده و بعدها خواندن آن فراموش شده است.”

برای گذشتۀ دور بايد زمان گذشتۀ دور (بوده بود) را به کار برد. البته، امروزه کمتر کسی با اين ترکيب آشنايی دارد و همگان زمان گذشتۀ ساده را به کار می برند. ترکيب “بوده بودم”، بوده بودی”… از نظر دستوری درست است و قدرت بيان زبان فارسی را نشان می دهد.

الفبای ميخی تا پايان شاهنشاهی هخامنشی رايج بوده بود(بود)، اما پس از آن از رواج افتاد و بعدها خواندن آن فراموش شد.

شجاع الدين شفا؛ ديباچه بر کمدی خدايان؛ هوشنگ معين زاده، تاکيد از ماست:

“کتاب تازۀ هوشنگ معين زاده مانند دو کتاب پيشين او همچنان اين ارزش خاص را نيز دارد که بر خلاف تقريبا همۀ آثار روشنگرانۀ منتشره در سالهای اخير[ویرگول ندارد] که جنبۀ پژوهشی داشته اند، بصورت رمان فلسفی نوشته شده اند و با قلمرو ادبيات نزديکترند.”

دو فعل آخری عطف به کتاب آقای معين زاده می باشند و بايد مفرد آورده شوند.

ناهمخوانی زمانی افعال

دکتر محسن ابوالقاسمی، تاريخ مختصر زبان فارسی، ص 22:

« الفبای ميخی تا پايان شاهنشاهی هخامنشی رايج بوده است. اما پس از آن از رواج افتاده و بعدها خواندن آن فراموش شده است».

برای اشاره به زمان دور در گذشته از اسم مفعول به اضافۀ «بود» استفاده می کنيم(گفته بودم، رفته بودند…). اينگونه ساختار زمانی را معمولا برای فعل «بودن» به کار نمی برند، ليکن به کار بردن ترکيب «بوده بود» نه تنها اشکالی ندارد، بلکه به تدقيق منظورمان ياری می رساند- به هر روی، در گفتاورد بالا، بهتر است از گذشتهء ساده (بود) يا از گذشتهء دور (بوده بود) بهره برده شود.

نشريۀ بيداری، شماره 1:

 «…از اين رو جا دارد، و خواهش می شود، کليۀ رسانه های گروهی… از انتشار هرگونه تبليغات مذهبی… خودداری کرده و …آنرا نپذيريد و … به تنوير افکار عمومی بپردازيد…»

جا دارد خواهش شود… نپذيرند…. بپردازند…

ناصر پورپيرار، پلی بر گذشته، مقدمه:

«  برافروختن و تافتن و ياوه بافتن، اين ريشه ها را نخشکاند».

نمی خشکاند، نخواهد خشکاند.

کاظم نيکخواه، انترناسيونال هفتگی، شماره127، اکتبر2002:

«هنگام حضور ايشان در تهران نيز جوخه های اعدام و جنايت بيکار نبوده اند».

يا بايد گفت: نبوده بودند، يا، نبودند.

مسعود بهنود، سايت بهنودی ديگر :

«من در 28 مرداد سال 25 زاده شده ام».

البته اکنون ايشان اين جمله را -شايد در پی انتقاد اين قلم-تغيير داده اند، اما چنين جمله ای به معنای اين است، که امروز 28 امرداد 1328 است و ايشان همين امروز پا به جهان گذاشته اند. همين اشتباه را کسان ديگری نيز در سايت خودشان مرتکب شده اند

روشن خياوی، حروفيه، ص22:

«جنبش های اجتماعی از آن جهت جالب و جاذب است و ضرورت بررسی و تحقيق در مبانی فکری و عقيدتی و ساختار اجتماعی خود را ضروری می سازند…».

مرتضی کاخی، شيوۀ نگارش، ص28:

.«دو مسالۀ ديگر وجود دارد که اين دو، ديگر ارتباطی با حروفچينی رايانه ای و دستی و غير اينها ندارد…»

ما هم فکر می کنيم، اينگونه اشتباه ها ربطی به حروفچينی ندارند، بلکه ريشه در زبان ندانستن دارند.

آقای گيلانی در «شعر» خود  در چند جا «کدام صدايی»، «کدام بيانيه ای»، «کدام سويی» و … را به کار برده اند.

يکی از مباحث دستوری مبحث «واژه های پرسشی»(کدام، کی، کجا، …) است.  اين واژه ها نکره هستند. آقای گيلانی يای  معرفه را پس از صدا، بيانيه، سو … به کار برده اند، که اين غلط است، و بايد گفت: کدام صدا، کدام بيانيه، کدام سو…

در شعرگونۀ «موسيقی محل ملاقات» می خوانيم: « با آخرين مسافر… منتظر مانديم…»

بسياری همين اشکال را دارند و نمی دانند جروف اضافۀ  «و» و «با» را چگونه بايد به کار ببرند. توجه کنيد:

من با او منتظر ماندم. پسرک با او رفت.

من و او کار کرديم. پسرک و او رفتند.

فریدون گیلانی، «چیزی مثل نامۀ سرگشاده، دربارۀ فراخوان علیه حملۀ نظامی به ایران»، 5.9.2006، سایت دیدگاه:

«پای فراخوانی را امضا گذاشته ام که بر تارکش به صیغه ماضی نقلی نوشته بود « فراخوان علیه حمله نظامی به ایران».

اولا، يا بايد گفت: پای فراخوانی امضا گذاشته ام-بدون نشانۀ مفعول باواسطه- و يا: فراخوانی را امضا کرده ام.

اين نکتۀ ظريفی است، که نشاندهنۀ تسلط نداشتن بر زبان است.

ثانيا، در کجای فرنام اين فراخوان نشانه ای از «ماضی نقلی» وجود دارد؟ همين موضوع نشان می دهد، که آقای گيلانی نمی دانند «ماضی نقلی» چيست.

در  سايت آقای گيلانی، در آغاز بيوگرافی آمده است: «در سال 1317 به دنيا آمده ام».

جملۀ بالا به صيغۀ ماضی نقلی است، و عيبش در اين است، که غير منطقی می باشد، چون زمان کنونی را 1317 و آقای گيلانی را نوزاد معرفی می کند. همين ايراد را آقای بهنود در سايت خودشان داشتند و شايد پس از آنکه بنده برايشان در اين باره نوشتم، ايشان اين جمله را اصلاح کردند.

و اما، آقای گيلانی بارها چنين جمله ای را در راديو به کار برده اند: من به صيغۀ ماضی نقلی، مبارزه کرده ام، مبارزه می کنم و مبارزه خواهم کرد.

می دانيم «ماضی نقلی» يا «حال کامل»، نشاندهندۀ کاری است، که از گذشته ای نه چندان دور آغاز شده و در زمان حال حاضر پايان يافته باشد:

گفته ام، آن کتاب را خوانده است، ميهمانها آمده اند(رفته اند)، اين فيلم را ديده ای؟….

ولی جملۀ آقای گيلانی اشاره به عملی دارد، که در گذشته ای بسيار دور آغاز شده و بیدرنگ  تا زمان ما ادامه يافته و تا آينده ای بسيار دور نيز ادامه خواهد يافت! چنين زمانی در هيچ زبانی وجود ندارد و هرگز به چنين چيزی «ماضی نقلی» نمی توان گفت. حدس می زنيم، چيزی، که آقای گيلانی را به چنين اشتباهی انداخته است، همانا واژۀ «نقلی» باشد، که ايشان را به فکر «نقل و انتقال» انداخته و ايشان آنرا به «استمرار» تعبير کرده  و چون از زمان گذشته تا کنون ادامه يافته است، آنرا «ماضی نقلی» ناميده اند! به هر روی، آقای فريدون گيلانی معنی «ماضی نقلی» را نمی دانند

هوشمند عقيلی، پيام آشنا، مارس 2002:

«احد خان رئيس شرکت، خودش را برای روز تولدش آماده می کند … و صابونی بدل[به دل] زده بود…. به در خانه رسيد و دق الباب کرد[در زد]».

ابوالحسن بنی صدر؛ خيانت به اميد، ص13، تاکيد از ماست:

” مردم وقتی فهميدند ما در شهر آنها هستيم [ویرگول ندارد] که آماده رفتن به فرودگاه و پرواز بسوی تهران بوديم. پنداری از همه جا آدم می جوشد و سيل راه می افتد…”

 مردم وقتی فهميدند ما در شهرشان  هستيم، که آماده رفتن به فرودگاه و پرواز بسوی تهران بوديم. پنداری از همه جا آدم می جوشيد. سيل راه  افتاده بود.

ابوالحسن بنی صدر؛ خيانت به اميد،26، تاکيد از ماست:

” از وقتی از پاريس به تهران بازگشتيم، پنداری زبان معنويت زبان بيگانه بود و آقای خمينی آنرا فراموش کرده است…”

 از وقتی از پاريس به تهران بازگشتيم، پنداری زبان معنويت زبانی بود، که آقای خمينی آنرا فراموش کرده بود…”

و يا:

 از وقتی از پاريس به تهران بازگشته ايم، پنداری  آقای خمينی با زبان معنويت بيگانه است و يا آنرا فراموش کرده است…”

مرتضی راوندی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص13:

“در آن عهد می بايست مراکزی برای جمع آوری کارگر وجود داشته باشد…”

جملۀ بالا وجه التزامی گذشته است و فعل “وجود می داشت” درست است.

فصل نامۀ شورای نويسندگان و هنرمندان ايران، دفتر اول، دورۀ دوم، ص19:

“سيصد و پنجاه سال پيش در محکمۀ تفتيش عقايد، گاليله را که گفته بود زمين به گرد خورشيد می گردد و اين خلاف باور کليسا بود، وامی دارند توبه کند و….”

“واداشتند توبه کند” درست است.

دکتر منوچهر دانش پژوه؛ مقدمه بر تاريخ بيهقی، ص12:

“هيچ کس در آن روزگار در کمال نويسندگی و دبيری و فضل و ادب همپايۀ بيهقی نبوده است [ویرگول ندارد] که بتوان او را جايگزين و جانشين بيهقی کرد و حتی با وجود بيهقی، مرگ استاد دانشمند و بزرگوار او[ویرگول] بونصر مشکان ضايعه يی بزرگ به شمار نمی آيد…”.

هيچکس در آن روزگار در نويسندگی و دبيری و فضل و ادب همپايۀ بيهقی نبود، که بتوان او را جايگزين و جانشين وی کرد، به گونه ای که، حتی مرگ استاد دانشمند و بزرگوار او، بونصر مشکان ضايعه ای بزرگ به شمار نمی رفت.

عباس سماکار؛ درآمدی بر نقد ساختارهای زيبايی شناسی، بخش نهم، رقص، ص1، تاکيد از ماست:

“نخستين ديسکوتک جهان،[ويرگول نابجا] شايد در غارهای تاريکی تشکيل شده باشد[ويرگول ندارد] که محل زندگی آدمهای نخستين بود…”

معنی اين جمله اين است، که هم اکنون نخستين ديسکوتک جهان در غارهای باستانی تشکيل شده است.

ناهمخوانی مقايسه

مهدی خليليان، رسالت،25تير1381، زينب کبری:

.«يک مسجد و دو خانه، در يکی آفتاب رسالت و آن سو، مهتاب ولايت و بانوی عصمت…»

دريکی آفتاب رسالت، در ديگری مهتاب ولايت.

ویا

در یکسو آفتاب رسالت، در دیگر سو مهتاب ولایت.

بيژن صف سری، با مخاطبان آشنا:

« از ابتدای انتشار روزنامه چه به وسيلۀ نامه و يا تلفن…».

حرف تعريف نامعين

برخلاف زبان انگليسی، در زبان فارسی حرف تعريف نامعين وجود ندارد. ترجمۀ جملۀ

I am a teacher.

به فارسی درست، “من آموزگار هستم” می باشد، نه “من يک آموزگار هستم”.

در زبان فارسی، به جای حرف تعريف نامعين(يک)، “ی” نکره (ناشناسه) يا “ی” معرفه(شناسه) به کار می رود. متاسفانه، اکثريت قريب به اتفاق نويسندگان، استادان و … با به کار بردن “يک”، زيبايی زبان فارسی را از میان برده و غلط فاحشی را می گسترانند.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران، ص72، تاکيد از ماست:

“… از اول يک دکترين سياسی محافظه کارانه را….اتخاذ کردند.”

مقايسه کنيد:

 از اول  دکترين سياسی محافظه کارانه ای را….اتخاذ کردند.

ايرج پزشکزاد؛ رستم صولتان، ص 79:

“…يک مشکل مال کوچکی داشت.”

“يک” اضافی است. “ی” پس از “کوچک” بسنده است.

مرتضی راوندی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص12:

“به طور کلی عقايد زرتشت يک عامل ترقی برای آن زمان بود.”

يعنی اشتباه نکنيد، عقايد زرتشت دو يا سه عامل ترقی نبود، بلکه فقط يک عامل ترقی بود.

یا بايد گفت: عقايد زرتشت عامل ترقی برای آن زمان بود.

و يا: عقايد زرتشت در آن زمان عاملی برای ترقی بود.

شهرنوش پارسی پور؛ ماجراهای ساده و کوچک روح درخت، ص84، تاکيد از ماست:

” هرکدام از ما وضع يک اتمی را داريم که در خلاء به دور خودش می چرخد. به محض اينکه يک راه باريکه ای برای تماس باز می شود، می بندنش.”

1-“هرکدام” اشاره به يک تن دارد و فعل مفرد لازم دارد.

2-حرف تعريف نامعين و “ی” معرفه باهم به کار نمی روند.

3-فعل آخر اين جمله بصورت زبان گفتاری است و با سبک بقيۀ، جمله جور درنمی آيد.

شهرنوش پارسی پور؛ ماجراهای ساده و کوچک روح درخت، ص180، تاکيد از ماست:

“رهبر بود، منتهی رهبر در يک معنای جديد.”

بايد گفت: در معنايی جديد.

و اما، برخیها برای توجيه، کاربرد “يک” را نشانۀ تاکيد می پندارند. و ما تاکيد می کنيم، که چنين نيست، زيرا با کمی دقت، روشن می شود، که “يک” به جای “ی” معرفه و نکره در نوشتار اين کسان به کار می رود و ايشان اصلا با مقوله ای به نام “ی” معرفه(شناسه) و “ی” نکره(ناشناسه) ناآشنا هستند و سبک و زيبايی زبان فارسی را درک نمی کنند.

 و اما، تنها تاکيدی که می تواند وجود داشته باشد، همانا تاکيد روی تعداد میباشد: “من يک اسب دارم.” به معنی اين است، که “من دوتا اسب ندارم، بلکه فقط يک اسب دارم و آنهم اسبی مثلا يگانه يا زيبا و …

دکتر پرويز ناتل خانلری در ص331 دستور زبان فارسی، اين موضوع را بدينگونه توضيح داده است:

“يک مرد از مرگ نمی ترسد”.

“ابوعلی سينا يک فيلسوف بود”.

“اگر يک جوان کوشش کند البته موفق خواهد شد”.

و معنی جمله های بالا را اينگونه دانسته است:

“يک مرد… نمی ترسد؛ اما اگر دوتا مرد باشند می ترسند.

ابوعلی سينا را يک فيلسوف بايد شمرد. مبادا اشتباه کنيد و او را دو فيلسوف به حساب بياوريد.”

ضمير اشاره و ضمير شخصی

هوشنگ معين زاده، کمدی خدايان،ص2:

” همچنين بايد از دوستانی تشکر کنم که با پيش خريد کتاب ها و کمک به پخش آن امکان انتشار آنها را برای من فراهم کردند.”

همچنين بايد از دوستانی تشکر کنم که با پيش خريد کتاب ها و کمک به پخش آنها امکان انتشارشان را برای من فراهم کردند.

دکتر پرويز ناتل خانلری، دستور زبان فارسی،ص2 ،تاکيد از ماست:

“پس از انتشار چاپهای نخستين اين کتاب بار ديگر مجالی دست داد که در متن آن تجديد نظر کنم…”

ضمير اشاره در جملۀ بالا، يکبار اشاره به نزديک و يکبار اشاره به دور است. برای جلوگيری از ناهمخوانی، بايد از پسوند “اش” سود برد: پس از انتشار چاپهای نخستين اين کتاب بار ديگر مجالی دست داد که در متنش تجديد نظر کنم.

پسوند اشاره را فقط هنگامی که واژه ای به های غيرملفوظ ختم می شود، به صورت “اش” می نويسيم:

خانه- خانه اش

آشيانه- آشيانه اش

مرتضی کاخی، شيوۀ نگارش، چاپ سوم،ص13:

“ملاحضه می فرماييد که صدر اين بند با ذيل آن در تناقض است.”

ملاحضه می فرماييد که صدر اين بند با ذيلش در تناقض است.

زرين کوب، دو قرن سکوت، ص270:

“گرويدن به اين دينی را که عرب آورده بود…”

 يا بايد گفت:” گرويدن به اين دين”، و يا “گرويدن به دينی که عرب آورده بود.”

زرين کوب، دو قرن سکوت، ص271:

“در چنين آيين که”.

در چنین آيينی که ( در آيينی اينچنين که)

ايرج پزشکزاد، رستم صولتان،ص7:

“ايرج- در مورد اين منتخب اشعارم برای کودکان، ناشر گفت که صدور اجازۀ چاپش موکول به يک توضيحاتی است که بايد به جنابعالی بدهم.”

1-ضمير اشاره (اين) اضافی است، زيرا شاعر داستان فقط يک منتخب اشعار برای کودکان دارد.

2-حرف تعريف نامعين (يک) بی معنا است.

همين استدلال را می توان در دو جمله و روشن بيان کرد:

ايرج- در مورد منتخب اشعارم برای کودکان خدمت رسيده ام. ناشر گفت که صدور اجازۀ چاپش موکول به توضيحاتی است، که بايد به جنابعالی بدهم.

ايرج پزشکزاد، رستم صولتان،ص8:

“من چطور اسم به اين شهرت را عوض کنم؟”

بايد گفت: من چطور اسمی با اين شهرت(با این آوازه) را عوض کنم؟

ايرج پزشکزاد، رستم صولتان، ص44:

“بيخود نيست که با اين عجله اين مهمانی امشب را ترتيب داده ام.”

یا ضمير اشارۀ دوم (اين) اضافی است، یا باید گفته شود: بیخود نیست، که با عجله این میهمانی را برای امشب ترتیب داده ام.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران،ص76:

“…اما مبنای تشکيل حزب و خاستگاه طبقاتی قريب به اتفاق رهبران و کادرهای آن از اين طبقات نبودند.”

فعل اين جمله بايد مفرد باشد.

مرتضی کاخی؛ شيوۀ نگارش، ص13:

«گرايش به جدانويسی و پرهيز کردن از پيوسته نويسی هايی که ساده نويسی را مشکل می کند و به خوشنمايی کلمات لطمه می زند، اما تا آنجا که به درست نويسی صدمه نزند.(ملاحضه می فرماييد که صدر اين بند با ذيل آن در تناقض است «والنقيضان لايجتمعان  و لايرتفعان».

چون تکه تکه کردن چنين جمله هايی، که اشتباه اندر اشتباه هستند، مشکل است، اجازه بدهيد همۀ اشتباههای اين نقل قول را در همينجا بررسی کنيم-هرچند از بحث اصلی اين بخش دور خواهيم شد.

1- می بايست پس از “گرايش”، که اسم است، “پرهيز” به جای “پرهيز کردن” نوشته شود.

2-پرانتزی، که بازشده، پس از نقطۀ پايان آمده است، که در ضمن، بسته نشده رها شده است-در صورتيکه پرانتز برای ادای توضيحی باز می شود، که تکميل کنندۀ پيام جملۀ پيش از خود است و از همين روی، نمی تواند مستقل و جدا از جمله باشد(به بحث پرانتز در همين کتاب نگاه کنيد).

3- و اما بحث اصلی ما، که مربوط به همين بخش است:

هرگاه در جمله ای ضمير اشاره (اين، آن…) را به کار ببريم، بايد-برای گريز از تکرار- از”اش” و “شان” استفاده کنيم، نه مانند جملۀ بالا، که ضمير اشاره به دور را آورده است:”صدر اين بند با ذيل آن در تناقض است.”

يعنی چه؟ صدر اين بند با ذيل کدام در تناقض است؟ با ذيل خودش؟ پس چرا اشاره به دور می کنید؟

متاسفانه، اين اشکال بسياری از فرهنگورزان ماست و ما برای فهميدن منظور ايشان، مجبوريم سخنانشان را به فارسی ترجمه کنيم. و ای بسا همين اشکال به ظاهر کوچک فاجعه به بار بياورد:

اين شخص را، که به تحريک فلانی دست به دزدی زده است، آن را بايد زندانی کرد.

چه کسی را بايد زندانی کرد؟ چه کسی را بايد آزاد کرد؟ پس، ضمير اشاره مهم است و بايد درست به کار برود.

4- عبارت عربی نقل شده، هيچ چيزی به ما نمی گويد و اضافی است. ما بايد زبان خود را از دوران ملا نصرالدين بيرون بکشيم و ساده و روشن و فارسی تر بنويسيم. پيشنهاد ما:

…اما تا آنجا که به درست نويسی آسيب نرساند، ملاحضه می فرماييد، آغاز اين بند با پايانش در تناقض است.

تاريخ بيهقی،ج1،ص202:

” امير حاجب سرای را گفت: اين فراشان را که بيست تن اند، ايشان را بيست چوب بايد زد. و حاجب پنداشت که هر يکی را بيست چوب فرموده است.”

قيد و صفت

قيد کلمه ای است، که فعل را تعريف می کند.

صفت کلمه ای است، که اسم را تعريف می کند.

عبدالحسين زرينکوب؛ دو قرن سکوت، ص243:

” به درست معلوم نيست…”

“درست” صفت است و “درستی” قيد می باشد. بايد گفت: بدرستی معلوم نيست.

برخیها حرف اضافۀ «به» را جدا می نویسند، که این معنی قید را تغییر می دهد:

درست؛ «بگونه ای» و نادرست؛ «به گونه ای»، درست؛ «بدرستی» و نادرست؛ «به درستی»، درست؛ «بسادگی» و نادرست؛ «به سادگی»، درست؛ «بخوبی» و نادرست؛ «به خوبی» و …

ناصر پورپيرار؛ پلی بر گذشته، مقدمه:

“به تر اين که بگويم…”

به تر مانند گلابی تر است و بهتر حالت تفضيلی به می باشد.

اين اشتباه منحصر با ايشان نيست، ولی ما از آوردن مثالهای بيشتر درمی گذريم.

صفت و موصوف

بهاءالدين خرمشاهی، فرار از فلسفه،ص171:

 “خيلی خوب تر از آن…”

سيدعليرضا ميرنقی،کتاب سال شيدا،ص144″

“… ديدم با آن تار چه خوب تر می نواخت.”

محمد رضا لطفی، کتاب سال شيدا،ص99:

“تا به صفات خوب تری در اين را آراسته گرديم و ..”

صفت مطلق و بیقاعدۀ “خوب” در حالت تفضيلی “بهتر” و در حالت عالی “بهترين” می شود. “خوبتر” نادرست است.

عبدالحسين زرين کوب، روزگاران،ج3،ص178:

“…و با اين حال امينه قدس[…]بعد از جيران، محبوب ترين زنانش بود. محبوب ترين زنانش فروغ السلطنه معروف به جيران رقاصه ای از اهل تجريش بود…”

موصوف جمع اشاره به چند نفر دارد، در حاليکه اگر سخن استاد زرين کوب را از فارسی به فارسی ترجمه کنيم، منظور ايشان  يکی از زنان ناصرالدين شاه است. مانند اين است، که بگوييم: تهران بزرگترين شهرهای ايران است!

اکنون سخن آقای بهنود را می آوريم، که اشتباهی درست وارونۀ اشتباه استاد زرين کوب است:

مسعود بهنود،حروف،ص341:

“اين گونه کتاب ها، مهمتر فايده ای که دارند اين است که…”

بايد گفت: مهمترين فايده ای که دارند.

ما گمان می کنيم، آقای بهنود گاهی نيم نگاهی به نوشته های دوران غزنويان و سلجوقيان و تيموريان انداخته و هر غلطی را که نويسندگان بيسواد و پريشان حال و دزد آن دوران نوشته اند، برای جلوه کردن و تافتۀ جدابافته نماياندن خود، در نوشته های خود به نمايش می گذارند. واقعا و بسيار جدی می گوييم، که نوشته های اين افراد را بايد از ديد روانشناس نيز بررسی نمود.

مسعود بهنود،حروف،ص234:

“… يکی از باريشه و استخواندارترين مبارزان سياسی…”

در زبان فارسی، برای جلوگيری از تکرار، می توان قيد، صفت، فاعل، مفعول و يا فعل را به قرينه حذف کرد. اما هرگز ديده نشده است، که علامت صفت تفضيلی و يا عالی به قرينه حذف شده باشد. برای نمونه؛ نمی توان گفت: او از دوستش زيبا، بلند و شيکپوش تر است، و يا: او يکی از مهربان، کوشا، و باهوشترين کارکنان شرکت ماست.

پسوندهای ملکی

ام، ات، اش،  مان، تان، شان، پسوندهايی هستند، که اشاره به مالکيت دارند. اين پسوندها هنگامی به کار می روند، که از فاعل يا ضمير اشاره ياد نشده باشد. در اينصورت، پسوند مالکيت بروشنی، به اسم يا ضمير اشاره داشته و هيچ ابهامی وجود نخواهد داشت. بنا بر اين، آوردن پسوند ملکی پس ازفاعل،  اسم و يا ضمير، گونه ای تکرار مفاهيم خواهد بود.

مجله آرش، شماره79، نوامبر 2001، ص 25:

” عوامل متعددی را که باعث آنها شده، همه را بايد در نظر گرفت.”

بايد گفت: همۀ عوامل متعددی را که باعث آنها شده اند، بايد در نظر گرفت.

نشريه مجاهد، شماره 594:

“بوش افزود: افراد غيرمنتخبی که حاکمان واقعی ايران هستند، سياستهای مخرب و مصالحه ناپذيرشان استمرار دارد.”

مسلما بوش چنين جمله ای را نمی تواند به انگليسی بگويد و اگر بگويد، همه به او خواهند خنديد.

شورای نويسندگان و هنرمندان ايران، دفتر پنجم،1366:

“اغلب هنرمندان يادشده، عرصۀ کار و انديشه شان در زمينه هايی به کلی جدا و متفاوت و چه بسا متضاد با يکديگر قرار دارد.”

پيشنهاد ما:

1-عرصۀ کار و انديشۀ اغلب هنرمندان يادشده، زمينه هايی به کلی جدا و متفاوت و چه بسا متضاد با يکديگر دارند.

2- اغلب هنرمندان يادشده، در عرصه های کار و انديشه، در زمينه هايی به کلی متفاوت از يکديگر قرار دارند.

همين جمله را می توان به صورتهای ديگری نيز نوشت. منظور ما اشاره به روش انديشيدن يکراست و روشن بوده است.

کريم کشاورز؛ هزار سال نثر پارسی،ج1، ص179:

“ابن سينا در 18 سالگی-به گفتۀ خود او-دوران تلمذش پايان يافت.”

دوران تلمذ ابن سينا-به گفتۀ خود وی- در 18 سالگی پايان يافت.

احمد کسروی؛ ده سال در عدليه، ص26:

“عدليه در ايران که پس از مشروطه بنياد يافت، بيشتر کارکنان او از درباريان می بودند.”

پیشنهاد ما:

بیشتر کارکنان عدلیه، که پس از مشروطه بنیاد یافت، از درباریان بودند.

جملۀ شادروان کسروی از 15 واژه تشکیل شده است، و ما همان اندیشه را سرراست تر و کوتاهتر، در 12 واژه بیان کرده ایم.

عبدالحسين زرينکوب؛ از چيزهای ديگر، ص236:

“اما همين قسمت کتاب هم که اکنون باقی مانده است، با آنکه از نقص و کسر مصون نمانده است، تناسب کامل بين اجزايش هست.”

اما همين قسمت کتاب هم که اکنون باقی مانده است، با آنکه از نقص و کسر مصون نمانده است، دارای تناسب کامل بين اجزای خود می باشد.

موصول و حرف ربط

نقش که موصولی و که ربط در جمله به اندازه ای است، که با حذف آنها، معنی جمله دگرگون می شود.

ابوالحسن بنی صدر، خيانت به اميد، ص 10:

نايب اين امام […] نيز همانند امام فکر و عملش يکی است […] همانند علی عقيده را قربانی حکومت کردن نمی کند.

 بدون حرف ربط، معنی جمله وارونه شده است. مقایسه کنید:

همانند علی عقيده را قربانی حکومت کردن نمی کند.

 همانند علی، که عقيده را قربانی حکومت کردن نمی کند.

اسم ذات و اسم معنی

بسياری و همچنين اکثريت قريب به اتفاق سردمداران جمهوری اسلامی، روحانيان و استادان دانشگاه، روزنامه نگاران و … فرق میان اسم ذات و اسم معنی را نمی دانند. از همين روی، خواندن دوباره و چندبارۀ دستور زبان فارسی به قلم دکتر پرويز ناتل خانلری و يا کتابهای مشابه را به همۀ اين کسان سفارش می کنم.

وجود «اسم معنی» بسته به وجود اسم ذات است: هوش تنها می تواند در کلۀ کسی وجود داشته باشد. هوش، اسم معنی است. مقام معظم رهبری، رهبری، رياست و … هم اسم معنی هستند. پس، مقام معظم رهبری نمی تواند سخن بگويد، بلکه رهبر جمهوری اسلامی سخن می گويد، و او چون مقام رهبری را دارا می باشد، رهبر است. بدبختی ما در اين است، که مخالفان به اصطلاح باسواد جمهوری اسلامی و حتی آنهايی، که دم از فرهنگ و تمدن پادشاهی و تاريخ ايران می زنند، از اين نکته ها غافلند و خودشان در صف نخست تکرارکنندگان چنين غلطهايی ايستاده اند.

دست اندرکاران جمهوری اسلامی می گويند:

 مقام معظم رهبری فرمودند.

رياست مجلس گفتند.

رياست جمهور گفتند.

مقام رياست دستور دادند و ….

اينگونه نامها، «اسم معنی» هستند. اسم معنی نمی تواند فاعل باشد، زیرا وجودش بستگی به وجود اسم ذات می باشد، اما گاهی بصورت استعاره می توان گفت: هوشش به او ندا داد، عقلم بمن گفت، وجدانش بیدار شده است و …

“ه” غیرملفوظ

برای نشان دادن کسرۀ پایان اسم فاعل، “ه” غیرملفوظ را می افزاییم. این “ه” تلفظ نمی شود، اما نشانۀ خوبی است برای راهنمایی تلفظ : دونده، پرنده، دوزنده، خواننده، نویسنده، آینده.

اما بدبختانه برخی از نویسندگان و افراد سرشناس (مانند شاملو)، برای اینکه از خودشان بدعتی برجای بگذارند و دیگران نتوانند گله کنند، که ایشان بدون خرابکاری، میراثی از خود  برجا نگذارده اند، این “ه” واقعا و 100% غیرملفوظ را حذف نمی کنند و اصرار عجیبی هم دارند بنویسند: زنده گی، دوزنده گی، نویسنده گی، خواننده گی و … و نمی خواهند بفهمند، که همین «ه» غیرملفوظ، اگر در میان واژه نوشته شود، حتما و حتما با تلفظ غلیظ «ه» خواهد بود! هیچکس، حتی خود شاملو نیز، «زندِگی» را «زنده گی» تلفظ نمی کند. غلط را باید گوشزد نمود، گرچه غلطی از سوی یکی از استادان دانشگاه، یا یکی از نویسندگان و … باشد.

همین “ه” غیرملفوظ نقش بسیار مهمی را در نشان دادن فرق میان واژه ها دارا می باشد: “نام” و “نامه” دو واژه هستند، که با کمک همین “ه” غیرملفوظ شناخته می شوند.

فرج سرکوهی؛ شب دردمند آرزومندی، ص457:

” … هم گنی و يک دستی… چندگانه گی… ناهم زمان… تشنه گان… تحصيل کرده گان…”

گنی چیست؟ گان چيست، چه کسی تشنۀ آن و چه کسی تحصيلکردۀ آن است؟

عباس معروفی؛ سال بلوا، ص211:

“روزمره گی”

جالب است، اينگونه غلطها پس از سه بار حروفچينی و غلطگيری ديده می شوند!

جمع بستن

يکی از غلط نويسی ها و غلط گفتن ها، جمع بستن واژه های فارسی به دستور عربی می باشد:

آزمايش، آزمايش ها (آزمايشات)

استاد، استادان (اساتيد).

کتاب سه جلدی «سبک شناسی» اثر ملک الشعرا، بهار پر از غلط است. يکی از آنها همين «اساتيد» است، که بارها خود بهار آنرا واژه ای عربی به شمار آورده است!

جايزه، جايزه ها (جوايز)

جوهر، جوهر ها، گوهرها (جواهر، جواهرات)

درويش، درويشان (دراويش)

دستار، دستارها (دساتير)

دستور، دستورها (دستورات)

دسته، دسته ها (دسته جات)

دفتر، دفترها (دفاتير)

دين، دين ها (اديان)

زنديق، زنديق ها، زنديک، زنديک ها، زنديکان (زنادقه، زناديق)

رای، رای ها (آراء)

فرمان، فرمانها (فرامين)

آقای بهاءالدين خرمشاهی(دکتر در ادبيات فارسی) در کتاب خود «فرار از فلسفه» قزوينيان را «قزاونه» ناميده اند!

قله، قله ها (قلل)

کارخانه، کارخانه ها، کارخانگان (کارخانجات)

نگارنده در بارۀ چگونگی راه يافتن جمع «جات« به زبان فارسی، گمان می کند، که چون خط عربی در آغاز، بدون نقطه نوشته می شد و چون حرف «نون» مانند «ت» و «ب» کشيده بود، «نون» را برخی ها «ت» تلفظ می کردند. و از سويی، چون «گ» در زبان عربی وجود ندارد، هرچه «گ» بود، به «ج» تبديل شد و در نتيجه، «گان» به «جات» تغيير يافت، در صورتيکه می دانيم چنين جمعی در دستور زبان عربی وجود ندارد. بنا بر اين، «جات» همان «گان» فارسی است: «کارخانگان» به معنی «صنايع» و همۀ کارخانه های کشور و به مفهومی انتزاعی است. «روزنامگان» به معنی «جرايد» می باشد. ولی جمع «سبزی» نمی تواند «سبزيجات» (سبزيگان) باشد، زيرا «سبزی» به «ه» غيرملفوظ ختم نمی شود تا از آن بتوان جمع «گان» را به دست آورد. به جای «سبزيجات» بهتر است «تره بار» گفته شود. واژۀ «پرنده ها» به چند پرندۀ مشخص اشاره دارد(پرنده ها به پرواز درآمدند)، ولی «پرندگان» به همۀ پرندها اشاره دارد(پرندگان تخم می گذارند). در اينگونه جمع بستن، «ه» غيرملفوظ را حذف کرده و «گ» را پيش از آوردن نشانۀ جمع «ان» می گذاريم( نويسنده، نويسندگان). ليکن برخی ها از آقايان ندوشن، بهنود، سرکوهی و … سرمشق گرفته و «ه» غيرملفوظ را در همهء جمع ها می نويسند، در صورتيکه، «ه» غيرملفوظ تنها برای نشان دادن کسرۀ اخر واژه به کار می رود. مثلا، «نام» و «نامه». ايشان می نويسند: نويسنده گان(به جای نويسندگان)….

جمع بستن و “ه” غیرملفوظ

در زبان فارسی دو گونه جمع بستن داریم جمع با «ها» و جمع با «ان».

جمع با «ها» را برای اسمهای مشخص، و جمع با «ان» را برای اسمهای عام یا غیرمشخص به کار می بریم:

“پرنده ها  روی درخت نشستند”. در اینجا منظورمان پرنده هایی هستند، که آنها را می بینیم و یا از پرنده هایی آشنا سخن می گوییم. اما در جملۀ “پرندگان تخم می گذارند”، منظورمان همۀ پرندگان بطور کلی و عام می باشد.

روزنامگان کشور در انتقاد و بيان عقايدشان آزاد هستند.

ما پيشنهاد می کنيم به جای “جرايد”، “روزنامگان”  به کار برده شود.

می بینیم، که همان روش تبدیل «ه» غیر ملفوظ به «گ» و افزودن «ان» را در اینجا هم داریم. اما برخی از نویسندگان و شاعرانی، که خودسرانه دست به ویرانگری فرهنگی می زنند، این روش را با پافشاری بسیار، کنار گذارده و «پرنده گان» می نویسند، اما خودشان می دانند، که این غلط بیجایی است، زیرا نمی توانند «پرنده گان» تلفظ کنند.

 برای ساختن اسم معنی نيز “ه” غير ملفوظ را برداشته و “گ” به جايش می گذاريم:

نويسنده- نويسندگان- نويسندگی

خواننده- خوانندگان- خوانندگی

شنونده- شنوندگان- شنوندگی

گوينده- گويندگان- گويندگی

دونده- دوندگان- دوندگی

دوزنده- دوزندگان- دوزندگی

زنده- زندگان- زندگی(زندگانی)

جمع عربی برای واژه های فارسی 

بسیاری از نویسندگان و استادان جمع عربی را برای واژه های فارسی به کار می برند. ملک الشعراء بهار در کتاب سه جلدی «سبک شناسی» چندین بار  پافشاری کرده است، که گویا «استاد» واژه ای عربی است و جمعش «اساتید» می باشد. اما می دانیم «استاد» واژه ای فارسی و بسیار باستانی است، که هم به معنی یکان اندازه گیری مسافت (پارسیان در ورزش صبحگاهی چند استاد می دویدند)، و هم به معنی کارشناس به کار می رفته است، که امروزه تنها همین معنی را دارا می باشد. جمع بستن این واژه نیز همانند واژه های «درخت» درختها، درختان و …، بستگی به مشخص و یا نامشخص (معرفه یا نکره) بودن واژه دارد.

استاد (اساتید)-استادان، استادها

میدان (میادین)- میدانها

دستور (دستورات، دساتیر)- دستورها (به معنی فرمانها)، دستوران (به معنی منشی ها)

فرمان (فرامین)- فرمانها

زمان (ازمنه)- زمانها

ساعت (ساعات)-ساعتها

هدف (اهداف)- هدفها

کره، کره ها (کرات)

نقطه، نقطه ها (نقاط)

نکته، نکته ها (نکات)

نمره، نمره ها (نمرات)

نوشته، نوشته ها (نوشته جات)

اسم جمع و اسم مفرد

هريک، هرکدام

هيچيک، هيچکدام

گروه، دسته ، تيم، خانواده، جمعيت، ملت…

اينگونه واژه ها  بايد مفرد به کار برده شوند، ولی استادان دانشگاه، نويسندگان و روزنامه نگاران اين را نمی دانند. برای اينکه مثنوی هفتاد من کاغذ نشود، تنها به چند مثال بسنده کرده ايم.

دکتر خسرو خزاعی؛ هستی نامه، شرکت واژه، پاريس، 1990، تاکيد از ماست:

“…هيچکدام از آنها نتوانسته بودند نيروی درونی…[ را] بيان کنند.”

ايسکرا، ارگان حزب کمونيست کارگری ايران، ژوئيه2002، ص52، تاکيد از ماست:

“ايده هايی که هريک به نحوی علاج ناپذيری و مقدر بودن وضع موجود را تبليغ می کنند.”

ايده هايی، که  به نحو علاج ناپذيری، مقدر بودن وضع موجود را تبليغ می کنند.

و یا

هرکدام از اين ايده های به نحوی علاج ناپذير، مقدر بودن وضع موجود را تبليغ می کند.

محمدرضاشاه پهلوی؛ بسوی تمدن بزرگ، ص19:

” اين کشورها… هرکدام وارث تاريخ و تمدن…خاص خود هستند.”

مقایسه کنید:

هرکدام از این کشورها وارث تاریخ و تمدن خاص خود است.

شجاع الدين شفا؛ از کلينی تا خمينی، ص24:

“رسالتی….که هيچيک از سرزمين های اشغال شده اعراب برای خود قائل نبودند……حتی يک نفر از صدها نويسنده……ايتاليايی شناخته نمی شوند.”

مسعود بهنود؛ حروف، ص53:

“اين خانواده بزرگ 40 ميليونی در سرتاسر جهان پراکنده اند.”

خانواده پراکنده است.

مرتضی راوندی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص31:

“… زاماسب يکی پيشنهاد قتل شاه مخلوع را نمود.”

يا بايد گفت:

يکی از کسانی که پيشنهاد قتل شاه مخلوع را نمود، زاماسب بود.

ويا:

يکی از پيشنهادهای زاماسب قتل شاه مخلوع بود.

منظور آقای راوندی مشخص نيست.

شهرنوش پارسی پور؛ ماجراهای ساده و کوچک روح درخت، ص84، تاکيد از ماست:

” هرکدام از ما وضع يک اتمی را داريم که در خلاء به دور خودش می چرخد. به محض اينکه يک راه باريکه ای برای تماس باز می شود، می بندنش.”

1-“هرکدام” اشاره به يک تن دارد و فعل مفرد لازم دارد.

2-حرف تعريف نامعين «یک» و “ی” معرفه باهم به کار نمی روند.

3-فعل آخر اين جمله بصورت زبان گفتاری است و با سبک بقيۀ جمله جور درنمی آيد.

م.ا. به آذين؛ از هر دری(2)، ص46، تاکيد از ماست:

“گروه نخست رسواتر و گروه دوم ورشکسته تر از آنند که به کار آيند. تنها گروه سوم اند که “می توانند برای يک دورۀ انتقالی پاسخ کم و بيش قابل قبولی برای بحران حکومت باشند.”

همۀ فعلهای جملۀ بالا را بايد بصورت مفرد آورد.

م.ا. به آذين؛ از هر دری(2)، ص46، تاکيد از ماست:

“هرکدام می توانند شخصيت مستقل خود را حفظ کنند.”

“هرکدام” يعنی يک تن و اشاره به يک تن دارد و فعل مفرد می خواهد.

م.ا. به آذين؛ از هر دری(2)، ص46:

“هريک جدا از ديگری مفهوم خود را از دست می دهند.”

شگفت آور است! چگونه ممکن است هريک، آنهم به تنهايی و جدا از ديگران جمع به شمار بيايد!؟

مرتضی راوندی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص 10 و53 و57:

“…هريک موقعيت خاصی پيدا می کنند.”

“هريک از طلاب حجره ای داشتند.”

“هريک از آنها يک صفحۀ آنرا می نوشتند… و هريک پنجاه صفحه آنرا کتابت می کرد… و هر کاتب پنجاه نسخه يا يکصد نسخه می نوشت.”

می بینیم، که آقای راوندی «هریک» را گاهی مفرد، و گاهی جمع به کار می برند، و این غلط است.

ابوالحسن بنی صدر؛ خيانت به اميد،ص 8، تاکيد از ماست:

“تا اين هنگام هيچيک موفق نشده بوديم.”

بايد گفت: هيچيک از ما موفق نشده بود.

عبدالحسين زرينکوب؛ دوقرن سکوت،ص248:

هرکدام می کوشيدند قدرت و نفوذ خود را بيشتر توسعه دهند…. هريک سعی داشتند.”

دکتر عفت مستشارنيا؛ دستور تاريخی زبان فارسی، مقدمه:

هر دانشجو مکلف می شد تا در يکی از متون ادب فارسی … تحقيق و بررسی کنند.”

دکتر عفت مستشارنيا؛ دستور تاريخی زبان فارسی، ص19:

” و به اين طريق دو وجه اخباری و التزامی هريک ساختی خاص خود پيدا می کنند.”

يا بايد جملۀ بالا را به اين صورت نوشت:

و به اين طريق، هريک از دو وجه اخباری و التزامی  ساختی خاص خود پيدا می کند.

و يا “هريک” اضافی است:

و به اين طريق، دو وجه اخباری و التزامی  ساختی خاص خود پيدا می کنند.

آيا می توان با خواندن کتاب خانم دکتر مستشارنيا دستور زبان فارسی را ياد گرفت؟

مسعود بهنود؛ ص 142:

هيچکدام از بستگان ما بر شما نخواهند گريست”

هيچکدام نخواهد گريست.

ابوالحسن بنی صدر؛ خيانت به اميد، ص13،تاکيد از ماست:

“در مراسم 15 خردادی که ملاتاريا ترتيب داده بود، جمعيت بسيار کمی شرکت کرده اند.”

می دانیم «جمعيت» اسم جمع است و فعل مفرد لازم دارد- خواه اندک باشد و خواه بسيار.

ناهمخوانی زمانی افعال نيز در اين جمله وجود دارد.

دکتر عبدالکريم سروش، سايت بهنود،18 دسامبر 2005:

“نيت پاک و ذهن بی غرض کافی نيست. روش مندی و روش شناسی هم لازم است اما هر دو بدون آزادی به کار نمی آيند.”

يعنی اگر اين دو باهم باشند، آزادی نيز لازم است، ولی اگر جدا-جدا باشند، به آزادی نيازی نيست.

بايد گفت: هيچکدام از اين دو، بدون آزادی به کار نمی آيد.

می توان پنداشت، که شيمی دانی به زبان و منطق تسلط نداشته باشد، ولی آقای سروش چرا؟

م.ا. به آذين؛ از هر دری(2)، ص96،تاکيد از ماست:

جمعيت به شعرخوانی…گوش می کردند و…شعار سر می دادندجمعيت کم کم پراکنده شده بودند. تنها يک گروه هفتصد تا هزارنفری رو به همان چهار راه می رفتند. گروه بسياری از دختر و پسر زخمی شده اند.”

همۀ فعل های جمله های بالا بايد مفرد آورده شوند. در جملۀ آخر«گروه بسياری» ترکيب غلطی است. يا بايد نوشت: بسياری افراد از آن گروه بزرگ زخمی شده بودند.

شهرنوش پارسی پور؛ ماجراهای ساده و کوچک روح درخت، ص212، تاکيد از ماست:

خانواده محترما عزاداری می کردند.”

خانواده هميشه مفرد است.

علی اصغر حلبی؛ اخلاق الاشراف، ص21،تاکيد از ماست:

“… قاضيان و عدول وشريعتمداران از انجام هرگونه ناروايی پروا نداشتند…”

بايد گفت:  از انجام هيچگونه ناروايی پروا نداشتند…”

آيت الله سيدتقی مدرسی؛ هدايتگران راه نور، برگرفته از سايت گلشن:

هيچ قومی از مشرکان مرا نافرمانی نکردند، مگر آنکه تيری الهی به سوی آنان انداختم.”

1- “قوم” اسم جمع است و بايد مفرد به کار برود.

2- در اين جمله  کنش و واکنش جابجا شده اند. منطق به ما می گويد که؛ ابتدا آن اقوام نافرمانی می کردند و سپس رسول خدا آن تير الهی (علی) را بسويشان پرتاب می کرد.

م.ا. به آذين؛ از هر دری،ص202:

هريک از ما نمی بايست از گفتنش سر بازبزند.”

بايد گفت: هيچيک از ما….

کودکان، چون به زبان احاطه ندارند و نيز روش منطقی انديشيدن را نمی دانند، ممکن است بگويند: هرکس بايد اين را فراموش نکند. در صورتيکه بايد گفت: هيچکس نبايد اين را فراموش کند.

نشانۀ مفعول بيواسطه

روشن است، که نشانۀ مفعول بيواسطه (را) تنها هنگامی به کار نمی رود، که مفعول شناخته نباشد؛ فرج سرکوهی کتاب نوشته است. در اين حالت هيچگونه آگاهی در بارۀ خود کتاب به دست نداده ايم. حتی اگر آگاهی کمی در بارۀ مفعول داشته باشيم، به “را” نيازی نيست؛ او کتاب تازه ای نوشته است. ولی “را” برای مفعولی که مشخص است، لازم می باشد؛ فرج سرکوهی کتابی را، که قول داده بود نوشته است. اگر حتی اشارۀ مختصری به مفعول بشود- او آن کتاب را نوشت- به نشانۀ مفعول بيواسطه نياز است.

آقای فرج سرکوهی در “ياس و داس” تمرين ناموفقی را برای کنار گذاردن نشانۀ مفعول بيواسطه به نمايش گذاشته اند. البته ايشان، همانند دکتر اسلامی ندوشن و مسعود بهنود و ….کوشش دارند خود را تالی ابوالفضل بيهقی بنمايانند:

“…سر و کار ما با آن انداخته بود.”، “اين مکتوب فراهم آوردم…”

فرج سرکوهی هنوز تصميم نگرفته است کدام شيوه را به کار ببرد:”اين مکتوب را به کشته گان جمع مشورتی کانون نويسنده گان….پيش کش می کنم.”توجه شود به “را”. و سپس می افزايد:” اين دفتر فصلی است از حال “اهل درد” که راوی برداشت ها و خاطرات زنده گی فرهنگی و سياسی خود (“را” ندارد) در آن روايت کرده است…”

همين مسئله در سرتاسر “ياس و داس” وجود دارد

فرج سرکوهی،شب دردمند آرزومندی،ص18:

“سينۀ عشقی را تير همان کس شکافت که دهان فرخی [“را”ندارد] دوخت و لاهوتی را به دربه دری و غربت کشاند.”

مسعود بهنود،حروف،ص142:

“…شکوۀ آزار شما (“را”ندارد) به خدای خود برده ايم.”

مسعود بهنود، صاعقه سوال،18دسامبر2005:

“…يک روشنفکر زمان کار خود کرده است.”

بهاءالدين خرمشاهی، فرار از فلسفه، ص15:

“از جمله يکی از متون که برای عربی آموزی برگزيده بودم…”

اينگونه خودنمايی، که نشانۀ تزلزل نويسنده می باشد، تنها ويژۀ آقايان بهنود و سرکوهی و …نيست، بلکه دکتر اسلامی ندوشن نيز به اين بيماری دچار هستند:

فصلنامۀ هستی، زمستان1380 و بهار1381،ص201:

“…و سوئدی اين استعداد(“را”ندارد) داشت که آن را (“را”دارد) به کار بندد…”

احمد زیدآبادی؛ طرح دو پرسش از آیت‌الله خامنه‌ای

سیمای جمهوری اسلامی صحنه‌هایی از راهپیمایی معترضان به سیاست آمریکا در شهرهای مختلف آن کشور («را» ندارد) نشان می‌دهد که تصویر جرج بوش را به صورتی حیوانی خون آشام بر روی پلاکاردها حمل می‌کنند .

حروف اضافه

حروف اضافه نقش بسيار مهمی در جمله دارند، زيرا با اشتباه و نابجا به کار بردن اين حروف، معنی جمله دگرگون می شود:

من به آنجا رفتم.

من از آنجا رفتم.

يکی از آخرين و در عين حال مهمترين گامها در راه تسلط به هر زبانی، شناختن جايگاه و بار حروف اضافه است. اين نقش تا حدی است، که می توان توانايی حروف اضافه را در انتقال انديشه، مانند توانايی صفت در ترسيم حالات و چارچوب هر انديشه به شمار آورد. حروف اضافۀ «به» و «در» بازگو کنندۀ حرکت و مکان هستند.

مسعود بهنود، حروف،ص23:

“… آن تير آه که چون از کمان گوشه نشينی به شست سکوت رها ميشود…”

تير از کمان و از شست به هدف رها می شود، ولی آقای بهنود با تير شست خودشان را نشانه می روند!

مسعود بهنود، حروف،ص100 تاکید از ماست:

“می گويند به دوران اوج قدرت استالين…”

“به” نمايانگر حرکت، و “در” نمايانگر جا است، ولی آقای بهنود و فرج سرکوهی و … بسيار مايلند از خودشان “ابداعات” عجيبی در بياورند و بگويند:”به دوران پهلوی”- يعنی در دوران پهلوی.

مسعود بهنود، حروف،ص121، تاکید ار ماست:

“… جذاب و اغواگر، همان که همواره در آشکارا تقبيح می شود…”

همانگونه که “پنهانی” بدون حرف اضافه به کار می رود، “آشکارا” نيز به حرف اضافه نيازی ندارد.

م.ا.به آذين، از هر دری(2)،ص48:

“…خوشبختانه اين بار سخنان نوروزعلی در مرداب فراموشی بی تفاوتی فرو نمی افتد..”

بايد گفت: به مرداب فراموشی و بی تفاوتی

م.ا.به آذين، از هر دری(2)،ص52، تاکيد از ماست:

“…. با سياوش کسرايی نزد آقای بازرگان در محل شرکتش می رويم.”

حرف اضافه “در” کوتاه شدۀ “درون” است. “در” حرکت را نشان نمی دهد، بلکه ايستا است و اشاره به مکان دارد.

آقای بازرگان در شرکتش بود و آقايان به آذين و کسرايی به آنجا رفتند.

می توان گفت؛ برويم در بالکن چای بنوشيم، زيرا اين کوتاه شدۀ “برويم به بالکن و در آنجا چای بنوشيم” است.

م.ا.به آذين، از هر دری(2)،ص88:

“…پيشنهادی است برای بردن کانون در شکم اهل قلم و…”

بازهم “در” را به جای “به” به کار برده است.

بسیاری، و تقریبا همگان حرف اضافۀ “با” را به جای “از” به کار می برند.

 نادرست: این دو باهم فرقی ندارند.

درست: این دو از هم فرقی ندارند.

نادرست: ایستگاه اتوبوس با اینجا 200 متر فاصله دارد.

درست: ایستگاه اتوبوس از اینجا 200 متر فاصله دارد.

واژه های بیگانه در زبان فارسی

پس از انقلاب اسلامی واژه های عجيب عربی از سوی بسياری از فرهنگورزان و سیاستورزان، بدون انديشيدن به آنچه می گويند و می نويسند، هر روزه تکرار می شوند.

ابوالحسن بنی صدر، خيانت به اميد،ص12:

“…از راه خودخواهی است يا بخاطر کنود نشدن…”

همچنين در ص14:”…برای آنکه کنود نگرديم آخرين تلاش را نيز بکار برديم.”

بسياری از خوانندگان معنی “کنود” را نمی دانند. فرهنگ معين “کنود” را “ناسپاسی کردن، ناسپاس بودن…” معنی کرده است. با وجود اين، منظور آقای بنی صدر از اين واژۀ “ملاتاريايی” روشن نيست. سخنی را که من اندر نيابم، چرا بايد گفت؟

مسعود بهنود،حروف،ص224،تاکيد از ماست:

“او از سوی دوستان خود متهم به ضعف و تذبدب است.”

زبان نرمترين اندام بدن است، با اين حال، روسها واژه های دشوار و عجيب را “زبان شکن” می نامند. “تذبذب” نيز همينگونه است. آقای بهنود برای مردم عادی، که شايد سوادی در حد ديپلم دبيرستان هم نداشته باشند، مطلب می نويسند و ما در شگفتيم، که چرا “دودلی” به اين زيبايی را گذاشته اند و “تذبذب” را به کار می برند؟! چند درسد از خوانندگان ايشان اين تذبذب ذب تذ را می فهمند؟

شيرين عبادی، حقوق کودک، ج1،ص97 و98:

“ملاعنه بدين طريق به عمل می آيد که زن و شوهر بايد نزد حاکم شرع حاضر شوند و پس از آنکه شوهر فرزند را نفی نمود، حاکم به آنها پيشنهاد لعان می نمايد. در اين هنگام شوهر بايد بايستد و چهار مرتبه به عربی به صيغۀ مخصوص بگويد:”خدا را گواه می گيرم که من آنچه را از نفی ولد گفته ام حقيقت دارد.” و يک مرتبه به عربی به صيغۀ مخصوص بگويد:”لعنت خداوند بر من اگر دروغ بگويم.”

ما وارد اين بحث نمی شويم، که دانش امروزی بما امکان می دهد تا با آزمايش خون، پدر و مادر نوزاد را بشناسيم و اين “ملاعنه” مربوط به 1400 سال پيش است. بحث ما بر سر اجبار در ادای کلماتی است، که مردم هيچ از آنها نمی فهمند. پاکسازی حقوق از زبان عربی يکی از مهمترين کارهاست، زيرا آگاهی به حق خود، نخستين گام برای دستيابی به آن است.

جمهوری اسلامی با دخالت در دادگستری، بسیاری واژه ها و مفاهیم ناهنجار را وارد فرهنگ حقوقی زیان فارسی کرده است، که عمرشان در زمان قاجار به پایان رسیده بود- دیه (تاوان)، قصاص (در فرهنگ ایرانی نیست)، مدعی العموم (دادستان)، حضانت (سرپرستی).

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران،ص21:

“با نضج دمکراسی و تکامل پروسه انتخابات…”

نضج(پاگرفتن). پروسه(روند).

يحتمل

مجلۀ “آرش”،شماره 79،نوامبر2001،ص7:

“…و يحتمل در اجرای حملات تروريستی در مسکو و ساير مناطق روسيه سهيم بوده اند.”

مجلۀ “آرش”،شماره 79،نوامبر2001،ص35:

بهزاد کريمی:”…ايشان در طی سالهايی که دانش اجتماعی و يحتمل متد تاريخ نگاری را آموخته…”

منظر

مجلۀ “آرش”،شماره 79،نوامبر2001،ص20:

“…ضمنا تاريخ را هرکس از منظر خود روايت می کند.”

مجلۀ “آرش”،شماره 79،نوامبر2001،ص36:

بهزاد کريمی:”…و گويا اين ديگر مهم نيست که اين “نقد” از چه منظری صورت گيرد. از منظر لنينيسم يا سوسيال دمکراسی و يا…”

باب

يکی ديگر از واژه های مرده ای، که پس از سده ها از گورستان قاموس الکماة العربيه بوسيلۀ ملايان و پشتيبانی ملابنويسان بيرون کشيده شده است، واژۀ “باب” می باشد- که بدبختانه پشتيبانی نادانستۀ فرهنگورزان کشورمان را نيز با خود دارد.

“باب” در عربی به معنای “در” است و در ادبيات قديم به “بخش” کتاب نيز “باب” می گفتند. و از قرار معلوم، معنی “دربارۀ” را نيز به اين واژه داده اند. همچنين، به جای “همه گير شدن” و “گسترده شدن” نيز به کار می رود.

فصلنامۀ هستی، زمستان 1380 و بهار 1381،ص 10:

“يکی از چيزهايی که در اين سی چهل ساله در کشور ما باب شده….”

ايرج پزشکزاد،رستم صولتان،ص320:

“موضوع ديگری که در اين باب قابل توجه است…”.

مجلۀ آرش،شماره 79،نوامبر2001، واژه را بايد شست:

“…و شايد هم بهانه ای شود برای باز نکردن باب گفتگو ميان ايرانيانی که به واقع[يعنی براستی] نمی دانند چرا…”

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران، ص185:

“…احزاب نيز در عداد[در شمار] همين پديده ها می گنجند.”

بخش سوم

آيين سخنوری و آيين نگارش

جملات معترضه و عبارات توضيحی

جملۀ معترضه جمله ای است، که در پی جملۀ اصلی آمده و چيزی را برخلاف آنچه جملۀ اصلی شرح می دهد، بيان کند. اينگونه جمله ها را، که اغلب با عباراتی چون “وگرنه”، “با وجود اين” و … آغاز می شوند، يا با ويرگول و يا با خط تيره از جملۀ اصلی جدا می کنيم.

عبارت توضيحی نيم جمله ای است، که درون جملۀ اصلی قرار می گيرد و بدون جملۀ اصلی، معنايی ندارد. اين عبارتها را يا با دو ويرگول و يا با دو خط تيره در آغاز و پايانشان، از بقيۀ جمله جدا می کنيم.

  جملات معترضه و عبارات توضيحی به سه گروه تقسيم می شوند:

1-عبارت توضيحی می تواند در آغاز جمله بيايد. در اينصورت، پس از آن ويرگول و سپس جملۀ اصلی خواهد آمد.

2-اگر برای روشن شدن بيشتر چيزی نياز به عبارت توضيحی درون جمله باشد، می توان آنرا بين دو ويرگول و يا دو خط تيره قرار داد. گاهی هم عبارت يا واژۀ توضيحی را درون پرانتز قرار می دهيم(فرنام، تاريخ، توضيح بيشتر).

3-گاهی عبارت توضيحی پس از پايان جمله می آيد. در اينصورت، در پايان جملۀ اصلی، به جای نقطۀ پايان، خط تيره گذاشته و نقطۀ پايان را در آخر عبارت توضيحی قرار می دهيم.

امکان دارد کسی پرانتز را به خط تيره ترجيح بدهد، ولی هرگز نبايد پرانتز را پس از نقطۀ پايان بياورد.

مرتضی کاخی؛ شيوۀ نگارش، ص116:

“چارچوب غلط نيست، اما در نگارش فصيح بهتر است چهارچوب به کار برود. (ويراستاران محترم البته در نظر دارند…)».

پرانتز پس از نقطۀ پايان معنی نمی دهد، ولی اين يکی از عجايب هفتگانۀ مسلط بر نگارش دست اندرکاران فرهنگی است.

مسعود بهنود؛ عزاداری در جشن نورافکن ها، آدينه، آذر-دی1370:

“… و قانونی را در مجلس خود به تصويب برسانند که به نظاميان آن کشور حضور در صحنه های خارج از خاک ژاپن را اجازه می دهد. (ژاپن بعد از تسليم شدن به آمريکا، به دستور مک آرتور از چنين حقی محروم شد).

در صفحۀ 124 و نيز 126 کتاب “حروفيه” نوشتۀ روشن خياوی، پرانتزی باز شده، که اولا، پس از نقطۀ پايان جملۀ پيش از خود قرار دارد، و ثانيا، عبارت توضيحی با بسته شدن گيومه ای که هرگز باز نشده بود به پايان رسيده است!

عجايب صنعتی ديدم در اين دشت، که پرانتز باز می کرد و گيومه می بست!

روشن خياوی؛ حروفيه، ص255:

“…بدين گونه سه اقنوم مسيحيت به شکل سه اقنوم بکتاشی، الله و محمد و علی درآمد و باليم سلطان(متوفی 992 ه) مجدد طريقۀ بکتاشی را که مادرش يک شاهزاده خانم مسيحی بلغاری و پدرش يک بکتاشی بنام مرسل بابا بود [ویرگول] به صورت مظهری از مسيح در يک قالب علوی تلقی کرد. مظاهر شيعيانه که در بکتاشيه به چشم می آید، منسوب به همين باليم سلطان است.”

ويرايش:

“…بدين گونه، سه اقنوم مسيحيت به شکل سه اقنوم بکتاشی( الله و محمد و علی) درآمدند و باليم سلطان(متوفی 992 ه) که مادرش شاهزاده خانمی مسيحی بلغاری و پدرش بکتاشی يی بنام مرسل بابا بود، طريقۀ بکتاشيه را به صورت مظهری از مسيح در قالبی علوی تلقی کرد. مظاهر شيعيانه که در بکتاشيه به چشم می آيند، منسوب به همين باليم سلطان می باشند.

مرتضی راوندی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص 42:

“… کنيز يا کلفت و يا مادر طفل با آفتابه يا ابريق برحسب فصل، اطفال را با آب گرم يا سرد شستشو میدادند.”

1- چون حرف اضافۀ “يا” میان اسامی مفرد آمده است، فعل جمله بايد مفرد باشد-اگرچه ده اسم پشت سرهم رديف شده باشند.

2- عبارت يا جملۀ توضيحی يا معترضه هميشه عطف به عبارت پيش از خود می شود. در جملۀ بالا عبارت توضيحی “برحسب فصل” برای توضيح آب سرد يا گرم آمده است، ولی چون پس از آفتابه يا ابريق آمده است، خواننده را دچار سردرگمی می کند، که چه فرقی میان آفتابه و ابريق وجود دارد و در کدام فصل، کداميک کاربرد دارد!

م.ا. به آذين، از هر دری(2)، ص61:

“می گويد نه، هنوز بکلی نوميد نشده است.(خوب همين خوب است).”

در همه جای اين کتاب آقای به آذين پرانتز را پس از نقطۀ پايان آورده است.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران،ص15و16:

به نظر ما فقدان آثاريکه حاوی تجزيه و تحليلهای تاريخی-سياسی بيطرفانه در مورد احزاب باشند به اندازۀ کافی اهميت موضوع تحقيق حاضر را تبيين می نمايد، زيرا اغلب آثاريکه در زمينۀ احزاب سياسی موجود است تحليلی جامعه شناختی و صريح از احزاب سياسی ارائه نمی دهند و اکثرا به ذکر تاريخ سياسی معاصر و يا عملکرد احزاب پرداخته اند و از تحليل علل ناپايداری آنها غفلت نموده اند(به استثناء مقالات پراکنده).”

پيشنهاد ما:

به نظر ما فقدان آثار حاوی تجزيه و تحليلهای تاريخی-سياسی بيطرفانه در مورد احزاب، به اندازۀ کافی اهميت موضوع تحقيق حاضر را تبيين می نمايد، زيرا اغلب آثار موجود(به استثناء مقالات پراکنده)، تحليلی جامعه شناسانه و صريح از احزاب ارائه نمی دهند و اکثرا به ذکر تاريخ سياسی معاصر و يا عملکرد احزاب پرداخته اند و از تحليل علل ناپايداری آنها غفلت نموده اند.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران،ص129:

“جنبش زنگيان به رهبری(به قول خواجه نظام الملک) علی بن محمدبن محمدبن عبدالرحيم ملقب به صاحب الزنج در قرن سوم هجری پيدار شد…”

پيشنهادهای ما:

1-جنبش زنگيان(به قول خواجه نظام الملک) به رهبری علی بن محمدبن محمدبن عبدالرحيم، ملقب به صاحب الزنج در قرن سوم هجری پيدار شد.

2-به قول خواجه نظام الملک؛ جنبش زنگيان به رهبری علی بن محمدبن محمدبن عبدالرحيم، ملقب به صاحب الزنج در قرن سوم هجری پيدار شد.

هوشنگ نهاوندی؛ آخرين روزهای شاه، قسمت آخر:

“…اما آيا شما می خواهيد يا می توانيد آنرا به اطلاع شهبانو برسانيد(چند ماه پيش از آن، شاه مرا به رياست دفتر شهبانو گمارده بود)از ايشان بخواهيد آنرا به شاه بدهد.”

 بهتر است جملۀ توضيحی را پس از جملۀ اصلی و بصورتی مستقل بياوريم، تا رشتۀ سخن گسيخته نشود.

“…اما آيا شما می خواهيد يا می توانيد آنرا به اطلاع شهبانو برسانيد و از ايشان بخواهيد آنرا به شاه بدهد؟ چند ماه پيش از آن، شاه مرا به رياست دفتر شهبانو گمارده بود.

محمد رضا شاه پهلوی؛ بسوی تمدن بزرگ، ص10، تاکيد از ماست:

“… مشيت کامله خداوندی مرا-که اگر چنين نبود قدرتی جز قدرت يک فرد انسانی نداشتم-به عنوان رهبر اين ملت در دوران سرنوشت ساز امروز جهان، مامور ابقای اين رسالت فرموده است…”

پيشنهاد ما:

 مشيت کامله خداوندی مرا به عنوان رهبر اين ملت در دوران سرنوشت ساز امروز جهان، مامور ابقای اين رسالت فرموده است-که اگر چنين نمی بود قدرتی جز قدرت يک فرد انسانی نمی داشتم.

يکی ديگر از علتهای گم کردن رشتۀ سخن، در خود ساختار زبان فارسی قرار دارد، زيرا فعل در آخر جمله قرار می گيرد. و اگر نويسنده و يا گوينده چندين جمله و عبارت توضيحی را درون جملۀ اصلی بگنجاند(بهتر است بگوييم: بتپاند)، رشتۀ سخن از دستش رها شده و در نتيجه، يا زمان فعل نادرست درخواهد آمد و يا اصلا خود فعل اصلی به فراموشی سپرده خواهد شد.

از همين روی، بهتر است جمله های کوتاه تر و ساده تری را انتخاب کنيم، تا پيام ما آسانتر به خواننده و شنونده برسد.

غلط نويسی

سالها پيش تهران را با “ط” می نوشتند. هنوز برخی ها “توفان”، “تپش”، “تنین”، “غلتيدن” و … را با “ط” می نويسند و شمارۀ 100 را با “ص” و… روشن نیست چرا باید توتی را با “ط” بنویسیم

سياوش کسرايی، ميثاقی بر خون عاشقان:

“… و آتش در نيستان مولوی می طپد.”

“تپيدن” واژه ای فارسی است.

یکی از غلطهای بسیار رایج، حتی در میان نویسندگان و استادان دانشگاه غلط «هیجدهم» و «هیجده» است! روشن است، که “ش” از شمارۀ “هشت” به “ژ” در “هژده” تبدیل می شود.

 نشانه گذاری

پرانتز

مرتضی کاخی، شيوۀ نگارش،ص21:

“6-آغاز و انجام بندها(=پاراگراف ها) مانند متن اصلی باشد.”

نشانۀ تساوی درون پرانتز بسيار بيجا می باشد، مگر در مواردی مانند؛(4=2+2).

ديگر اينکه، پرانتز به معنای جملۀ توضيحی است و بنا بر اين، نمی تواند جداگانه و پس از نقطۀ پايان به کار رود.

مرتضی کاخی، شيوۀ نگارش،ص59:

“…اغلب اديبان و فاضلان نيز به همين ترتيب می نويسند.(گونه های ديگر علاوه بر اينکه موجب حذف …)”

جای بسی شگفتی است، که آقای کاخی اين کتاب را برای راهنمايی ويراستاران موسسۀ انتشاراتی اميرکبير نوشته اند!

مسعود بهنود، حروف، ص37:

“…مغز او چگونه مغزی بود که مفهوم بينهايت در آن جا گرفت.(يک لحظه به بينهايت بيانديشيد. هنوز هم بيش از لحظه يی نمی توان در اين انديشه ماند. مغز آدمی تنها توان درک مفاهيمی را دارد که انتهايی بر آن متصور باشد.)”

گذشته از رعايت نکردن نشانه گذاری (نشانۀ پرسش و دستور)، اصلا، پرانتز در جملۀ توضيحی بالا نابجاست.

مسعود بهنود، حروف، ص235:

“…عشقش به اين آب و خاک بود.(عجب. کمونيست جهان وطنی و وطن!)”

به جای پرانتز بايد خط تيره گذاشت.

مسعود بهنود، حروف، ص238:

“…شازده عليخان دختر خود را نيز به اين برادر زاده هم عقيده خود(يحيی ميرزا) داده بود. (ايرج اسکندری، حاصل اين ازدواج بود.)

پرانتز دوم نابجاست.

مسعود بهنود، حروف، ص343:

“…يا مشير و مشار شاه است و رئيس مجلس شيوخ. (همان مجلسی که در ابتدای مشروطیت، لامحاله مخالف آن بود.)

به جای پرانتز بايد خط تيره گذاشت.

ويرگول

مرتضی راوندی، زندگی ايرانيان در خلال روزگاران، ص14:

“…زرگران، خرکچيها، زره سازان، مسکاران و … پيشه وران ديگر…”.

اولا؛ پيشه هايی را که نزديک به يکديگرند، بايد پشت سر هم آورد.

ثانيا؛ سه نقطه را بايد در آخر جمله آورد.

نشانۀ پرسش

بسياری می پندارند اگر يکی از واژه های پرسشی(کی، کجا، چگونه، چرا و …) در هر جمله ای به کار رود، بايد در پايان آن جمله نشانۀ پرسش را گذاشت. اين غلط است، زيرا در بسياری از موارد، جملۀ ما-با داشتن يکی از واژه های پرسشی-جمله ای امری، مثبت، و يا منفی است و فقط به نقطۀ پايان نياز دارد.

سوسن احمدگلی، سايت کانون نويسندگان ايرانی(در تبعيد):

“…از من مپرس که چرا

حاصل جمع ما صفر است؟

از من مپرس که واحد ويرانی چيست؟…”

همۀ فرازهای اين شعرگونه امری هستند و ما نيازی به نشانۀ پرسش نمی بينيم.

وقتی در سايت کانون نويسندگان چنين اشتباه هايی وجود دارد، چه انتظاری از ديگران می توان داشت؟

هوشنگ معين زاده؛ آنسوی سراب، ص22:

نخستين انديشه ای که به خاطرم رسيد اين بود که ماجرا را با عده ای مطرح کنم و ببينم، عکس العمل آنها چيست؟

افزون بر جابه جايی ويرگول، جملۀ بالا اخباری است و نيازی به نشانۀ پرسش ندارد.

محمدرضا پهلوی،بسوی تمدن بزرگ، ص5:

“…ولی هوشيار باشيم که انجام اين تعهد واقعا چه مفهومی دارد و پيروزی در اين راه برای ما با چه وظايف و مسئوليتهايی همراه است و چه آمادگيها و کوششهايی را ايجاب می کند؟”

قابل توجه آقای شجاع الدين شفا:

اولا؛ با توجه به معنی جمله های بالا، ما فکر می کنيم به جای “انجام تعهد” بايد “پذيرفتن تعهد” و به جای “پيروزی” بايد “گام گذاردن” نوشته شود.

ثانيا؛ اين جمله پرسشی نيست و بايد نقطۀ پايان داشته باشد، نه نشانۀ پرسش.

علل ناپايداری احزاب سياسی در ايران، ص38:

“…میخواهند بدانند در پارلمان آن کشور چه حزبهايی نماينده دارند؟ رئيس و کابينۀ او متعلق به کدام حزب هستند؟ جايگاه حزب يا اقليت در ساختار قدرت سياسی کجاست؟ از لحاظ طبقاتی احزاب چه تمايلاتی دارند؟ و از اين قبيل مسائل.”

پس از هيچکدام از جمله های بالا نيازی به نشانۀ پرسش نيست.

تشديد در زبان فارسی

مرتضی کاخی، شيوۀ نگارش،ص65:

“…هرچند در زبان فارسی تشديد نداريم…”

برخلاف نظر آقای کاخی، در زبان فارسی تشديد داريم.

اره، بره، پر، پره، پران، چکش، چوپان، خرم، خرمی، دبه(چليک،بهانه)، دره، درنده، زر، زرين، غران، غرش، غرنده، فر(فر ايزدی) فرخ، کره (بچۀ اسب و …) گبه(نوعی قالی)، لپه، لته(پارچۀ خيس)، مزه و…. واژه هايی فارسی هستند، که تلفظ مشدد دارند(يکی از حروف آنها تکرار می شود). اينگونه واژه ها، معمولا واژه هايی بسيار کهن می باشند.

جدا نويسی يا سرهمنويسی؟

برخی ها علت طرفداری خود از جدانويسی را زيبايی و خوانايی عنوان می کنند. هواداران جدانويسی و سرهمنويسی در میان مردم کشورهای دارای خط لاتين نيز وجود دارند؛ در حاليکه، خط کلاسيک انگليسی همچنان، خطی پيوسته و نستعليق وار است، آمريکا و بسياری ديگر از کشورها، برای واضح نويسی، به جدا نويسی رو کرده اند. با اینهمه، دستنوشت بسياری از مردم اروپا ناخواناست.

اما بايد توجه داشت، که اروپائيان، تنها حروف را جداگانه می نويسند. آنها واژه ها را مثله و تکه-تکه نمی کنند- در حاليکه، جدانويسان ايرانی واژه ها-بويژه واژه های ترکيبی- رامثله کرده و آنها را از بار معنائيشان تهی می کنند. اين کسان نمی دانند، که از ترکيب دو يا چند واژه، واژه ای نو درست می شود و بايد آنرا همانگونه که تلفظ می کنيم بنويسيم. يکی از ويژگی های زبان فارسی توان واژه سازی و آفرينش ترکيبات نو برای انتقال معنايی نوين است:هم+راه=همراه

هم+کار=همکار

ناصر پورپيرار، دوازده قرن سکوت،ص137:

“…نمايش نامه های گوناگون از کمدی تا تراژدی…”

در اينجا منظور آقای پور پيرار “نمايشنامه” است، نه نشان دادن نامه های گوناگون. آقای پورپيرار سالها در کار نشر کتاب بوده اند، ولی ابتدايی ترين کارکرد واژه ها را در زبان فارسی نمی شناسند!

اطلاعيه کانون نويسندگان ايرانی(در تبعيد) 18.12.2005:

“… اما اين اقدام به جای گروه ديدبان حقوق بشر….”

“به جای”، يعنی در عوض، ولی، “بجا” يعنی درست و بموقع. همچنين “بی جا” يعنی، بی مکان و “بيجا” يعنی نامناسب. اگر نويسندگان ما چنين چيزهايی را ندانند، چه انتظاری از ديگران می توان داشت؟

اطلاعيه کانون نويسندگان ايرانی(در ميهن) در بارۀ بازداشت کارگران شرکت واحد:

“…ضمن فراخواندن هم دلی ها و هم کاری های مردم…”

ايشان “کاری ها” و نيز “دلی ها”ی مردم را فرامی خوانند!؟ يعنی چه؟ اگر نويسندگان اينگونه غلط بنويسند، چه انتظاری از مردم عادی می توان داشت؟ خوانندگان آگاه می دانند، که چه فرقی میان “ما هم کاری می کنيم” و “ما همکاری می کنيم” وجود دارد.

مجلۀ آرش،شماره79 ،نوامبر2001،ص8:

“هم چنين”

و درست برعکس اينها، کسانی هم هستند، که  به سرهمنويسی های بيجا دست می زنند و معنی واژه ها را دگرگون می کنند:

ديوان حافظ، به کوشش اسماعيل برادران شاهرودی:

“سواد ديدۀ غمديده ام باشک (به اشک) مشوی…

که آب روی(آبروی) شريعت بدين قدر نرود

 و گاهی هم جدانويسی های مثله کننده ای دارد:

… مريخ سلح شورش(شايد سلح شيرينش بهتر باشد!)”

همچنین :

درست: به کار بردن

نادرست: بکار بردن

فرج سرکوهی:”اين مکتوب را به کشته گان جمع مشورتی کانون نويسنده گان….پيش کش می کنم”.

سبک

زبان گفتار و زبان نوشتار

يکی از خودويژگیهای زبان فارسی دوگانه بودنش است. زبان نوشتار و زبان گفتار، دو زبان موازی يکديگر هستند، که هر يک آيينه  و همزمان انبار واژگان ديگری می باشد. تسلط داشتن به هريک از اين دو، لزوما به معنای احاطه داشتن بر ديگری نيست. نويسندگان و فرهنگورزان سرزمينمان-بويژه در دوران پس از قاجاريه تا کنون، که سواد و نوشتن به ميان تودۀ مردم راه يافته است-ناتوان از کاربرد درست اين دو زبان بوده اند. در کتاب سه جلدی “سبک شناسی” اثر ملک الشعرا بهار هيچ سخنی از زبان گفتاری به ميان نيامده است-در حاليکه از ديد ما، زبان گفتاری نيز سبک ويژه ای است.

زبان گفتار در نقل قول و برای نشان دادن فضای داستان به کار می آيد. مثلا اگر داستانی از ناحيۀ خراسان نقل شود، داستان نويس بهتر می بيند نقل قولها و گفتگوها را، تا آنجا که برای همۀ خوانندگان قابل درک باشند، به همان لهجۀ محلی بياورد. برخی از داستان نويسان لهجۀ تهرانی را انتخاب می کنند، که اگر داستان در ناحيۀ تهران اتفاق افتاده باشد، مناسب است، و گرنه نبايد دست به اين کار زد. و اما، زبان گفتاری مناسبترين سبک برای نمايشنامه است و از دوباره کاری برای نمايش و فيلمبرداری جلوگيری می کند.

اميرحسن چل تن در «مونس مادر اسفنديار» (آدينه،آذر-دی1370) با آوردن واژه های عاميانه در لا به لای زبان نوشتاری، کاملا در به کار بردن زبان عاميانه برای پرسناژهای خود،که زنانی عامی و خانه دار هستند، ناموفق بوده است:

“تهمينه می گفت: آخر يک نظر بيشتر نديدمش. همچين مثل يک سايه آمد از جلوی چشمانم رد شد.

زن عبدالباقی می گفت: نمی دانم والله چرا اين پسره را به هيچکه نشانشان نمی دهد…”

صادق هدايت؛ وق وق صاحاب، قصۀ خارکن:

“جونم واستون بگويد آقام که شما باشيد….

مادرش هم از دست او کلافه می شد. يک تيکه نون بدستش می داد و دو تا بامچه تو سرش می زد او را ورميداشت ميگذاشت بيرون در اتاقشان…

يکمرتبه خارکن از جايش پريد و گفت:

-چه خبر است چه شده است؟…”

اشکال نگارشی در همۀ آثار صادق هدايت و… وجود دارد، و اين هيچ به معنای ناديده گرفتن سطح داستانپردازی آنها نيست. منظور ما نگارش، سبک و رعايت دستور زبان است، نه نقد ادبی.

گزيدۀ آثار محمدعلی جمالزاده؛ رجل سياسی،ص67:

“…اما زن ناقص العقلم هرشب بنای سرزنش را گذاشته و می گفت: “هی برو زه زه زه سرپا بنشين خايه بلرزان، پنبه بزن و شب با ريش و پشم تارعنکبوتی به خانه برگرد در صورتيکه همسايه مان حاج علی که يک سال پيش آه نداشت با ناله سودا کند کم کم داخل آدم شده و برو بيايی پيدا کرده و زنش می گويد که همين روزها وکيل مجلس می شود…”

عالم همقطاری،ص217:

“علی خان- می خواستم چای برای حضرت اجل بيارم آبدار می گويد قند نيست.

نقدينه حضور- چه طور، چه طور، چه طور، هر روز همين آش است و همين کاسه…”

سرتاسر اين نمايشنامه پر است از درهم و برهم بودن زبان گفتاری و نوشتاری، بگونه ای که نمی توان آنرا روی صحنه برد و همزمان،  به متن نويسنده وفادار ماند.

ايرج پزشکزاد؛رستم صولتان،ص48 و 49:

“انسی- اوا خاک به گورم! حيوونکی ها چه می دانستند؟…

شهرنوش پارسی پور “ماجراهای ساده و کوچک روح درخت” را به زبان نوشتاری بازنويسی کرده و دليلش را اين می داند که:”ايرانيان خارج از کشور کم کم ساختار زبان فارسی را به دست فراموشی می سپارند. بهتر است با شکل واقعی واژه آشنا بشوند.”

ولی، “ساختار زبان” همان دستور زبان است و فرقی میان دستور زبان نوشتاری و گفتاری نيست. تنها فرقی که وجود دارد، نرم شدن، فشرده شدن و سايش واژه ها در زبان گفتاری است. “ميرم” از همان ساختاری برخوردار است که “می روم” و …

عباس معروفی در سرتاسر کتاب خود “سال بلوا” کوشيده است با واژه های گفتاری، فضای داستان را به خواننده نشان بدهد. ولی، چون در لا به لای گفته های گويندۀ داستان و نيز گفتگوهای میان شخصيتهای داستان واژه هايی از زبان نوشتاری به کار رفته اند، ناهمخوانی سبک به وجود آمده و متن داستان دچار افت و خيز شده است. مثلا؛ واژه هايی چون دست هاش، اشک هاش نه با زبان نوشتاری جور در می آيند و نه زبان گفتاری درستی هستند. در لهجۀ تهرانی اشکاش، دستاش … درست است.

“بچگی هايی را به ياد نمی آورم که تو بغل پدر، پاهام را به سگک کمربندش گير بدهم و نخواهم که مرا پايين بگذارد.”(سال بلوا،ص12،تاکيد از ماست).

ما برای نشان دادن تفاوت سبک، همين جمله را به دو حالت نوشته ايم:

1-بچگيام يادم نميان، اون وقتا که پاهامو به سگک کمربند بابام گير می دادم تا منواز بغلش زمين نذاره.

2-دوران کودکيم را به ياد نمی آورم، وقتی که پدرم مرا بغل می گرفت و من برای اينکه او مرا زمين نگذارد، پاهايم را به سگک کمربندش گير می دادم.

نشريۀ بازتاب،25سپتامبر2000، آريا کبيری؛ ماه اگر بالا بيايد:

“.. زن رويت را بگير.[به جای صدايت را پايين بيار، و نقطه به جای نشانۀ امری!] چرا داد می زنی؟ می خواهی نامحرم صدايت را بشنفد؟ شماها با اين کارهاتان بالاخره مرا تو آتيش جهنم مخلد می کنيد!”.

تلفظ نادرست

نَمونه یا نِمونه

نَمودن یا نِمودن

در برنامۀ رادیویی تابستان سال 56، که آقای کاوه و یکی از گویندگان زن آنرا اجرا می کردند، کاوه پرسید: «خانم به نظر شما «نَمونه» درسته یا «نِمونه»؟

آن روزها همه «نَمونه» می گفتند، اما آقای کاوه از سر بیدانشی و برای مزه پرانی، استدلال کرده بود، که «نَمونه، یعنی نباید بِمونه»! از آن روز این شده بود سوژه ای برای مزه پرانی جوانان بیسواد، و تا امروز جا افتاده و همه گیر شده است.

توضیح این است، که  برعکس گفته و استدلال آقای کاوه، در زبان فارسی، اصولا واژه ای با تلفظ «نِمونه» نداریم و نمی توانیم داشته باشیم:

از فعل «نَمودن» واژه های بسیاری را می توانیم بسازیم، که همۀ آنها با فتحۀ نون تلفظ می شوند، نه کسره یا ضمه: نَمودن (نشان دادن)—نَمایش، نَمایشنامه، نَماینده (نه نِماینده یا نُماینده)، نَماد (سمبُل)، نَمادین (سمبلیک)، نُماد (چادرنشین، ایلاتی)، «نِماد» نداریم. نَمودار (گرافیک و تابلوی نمایش شاخصها)، نَمود (پدیداری و رخداد)، نِمود (زمان گذشتۀ فعل «نِمودن» برای سوم شخص مفرد).

از فعل «نِمودن» به معنی «کردن» هیچ چیزی نمی شود ساخت، جز آنکه آنرا برای اشختص مفرد و یا جمع به کار ببریم.

مقایسه کنید:

خانم رو نِمود به آقا و گفت … و یا خانم رو نَمود به آقا و گفت.

در جملۀ نخست (با کسرۀ نون) منظورمان این است، که خانم روی خود را به سوی آقا برگرداند و گفت. اما در جملۀ دوم (با فتحۀ نون) منظورمان این است، که خانم چادرش را پس زد و رخش را به آقا نشان داد و گفت.

منابع

آرين پور يحيی؛ازنيما تا روزگار ما

ابوالقاسمی محسن؛تاريخ مختصر زبان فارسی،چاپ گلشن،1378

احمدگلی سوسن؛ سايت کانون نويسندگان ايرانی(در تبعيد)

انقلاب اسلامی در هجرت، شماره563

برادران شاهرودی اسماعيل؛ ديوان حافظ، نشر طلوع،1370

بنی صدر ابوالحسن؛ خيانت به اميد

به آذين؛ از هر دری، انتشارات جامی1372

بهار ملک الشعرا؛ سبک شناسی، چاپ اميرکبير،1373

بهبهانی فرهاد؛ نشریۀ گوناگون، پژواک اصلاحات فراسوی مرزها

بهنود مسعود؛آ دينه، آذر-دی،1370

بهنود مسعود؛ حروف

بهنود مسعود؛حروف ديگر، چاپ شيرين،1370

پارسی پور شهرنوش؛ ماجراهای ساده و کوچک روح درخت، نشر باران،سوئد،1999

پايدار ناصر؛ بر فراز خليج

پزشکزاد ايرج؛ رستم صولتان،نشر کتاب سهراب، چاپ لس آنجلس،ژانويه،2000

پزشکزاد ايرج؛ کيهان لندن، شماره898، 8 اوت2001

پورپيرار ناصر؛پلی بر گذشته،نشر کارنگ،1380

پورپيرار ناصر؛ دوازده قرن سکوت، نشر کارنگ،1380

پهلوی محمدرضا؛ بسوی تمدن بزرگ،کتابخانه پهلوی

جمالزاده محمدعلی؛ گزيدۀ آثار، نشر آروين،تهران،1373

جواهرکلام فريد؛ مقدمه بر زيگموند فرويد؛مفهوم سادۀ روانشناسی،انتشارات مرواريد،1364

جهان امروز، شماره81، آوريل2002

چهل تن اميرحسن؛ مونس مادر اسفنديار، آدينه؛آذر-دی1370

حافظ؛ ديوان حافظ،نشر طلوع،1370

حلبی علی اصغر؛مقدمه بر اخلاق الاشراف عيد زاکانی،انتشارات اساطير،1374

خرمشاهی بهاءالدين؛ فرار از فلسفه، نشرجامی،1377

خزاعی خسرو؛ هستی نامه، شرکت واژه،پاريس،1990

خياوی روشن؛ حروفيه،نشر آتيه،1379

داد سيما؛فرهنگ اصطلاحات ادبی،انتشارات مرواريد1371

دانش پژوه منوچهر؛ مقدمه بر تاريخ بيهقی، نشر هيرمند،1376

دوستخواه جليل؛ اوستا، گزارش و پژوهش،انتشارات مرواريد،1377

زرين کوب عبدالحسين؛ از چيزهای ديگر،انتشارات اساطير،1371

راوندی مرتضی؛ زندگی ايرانيان در خلال روزگاران،چاپ و صحافی رامين،تهران،1362

روزنامه بنيان، ارديبهشت1381

روزنامه حيات نو، 3مرداد1379

روزنامه رسالت،25 تير1381

روزنامه کيهان لندن،4 ژوئيه2002

روزنامه نشاط،24مرداد1378

سرکوهی فرج؛ آدينه، آذر-دی1370

سرکوهی فرج؛ شب دردمند آرزومندی، نشر باران،سوئد،1999

 سروش عبدالکريم؛ صاعقۀ سوال، سايت بهنودی ديگر

سعدی؛ بوستان، انتشارات سعدی،1364

سعدی؛ گلستان،انتشارات سعدی،1364

شايان فريدون؛سوئد در گذرگاه تاريخ

شفا شجاع الدين؛از کلينی تا خمينی

شفا شجاع الدين؛تولدی ديگر

شمس الواعظين ماشاالله؛ عصر آزادگان

صفا ذبيح الله؛ تاريخ ادبيات در ايران

عبادی شيرين؛ حقوق کودک،نشر کانون،پاييز1375

عباسی حسن؛ قرآن سروده ای به سبک پارسی،انتشارات هما،پاريس

عبدی عباس؛ واقعيت جامعۀ ما

عقيلی هوشمند، پيام آشنا،مارس2002

عليزاده عزيزالله؛ مقدمه بر “در پيرامون ادبيات”؛احمد کسروی،انتشارات فردوس،1378

فياض سيدجلال، روزنامۀ قدس

فصلنامۀ شورای نويسندگان و هنرمندان ايرانی،دوره دوم،دفتر اول

فصلنامۀ شورای نويسندگان و هنرمندان ايرانی،دفتر پنجم،1366

فصلنامۀ هستی، زمستان1380-بهار1381

قانون اساسی جمهوری اسلامی ايران

قرآن،ترجمۀ الهی قمشه ای

کانون نويسندگان ايرانی (در تبعيد)18.12.2005

کانون نويسندگان ايرانی(در ميهن)؛بيانيه

کاخی مرتضی؛شيوۀ نگارش،چاپ اميرکبير،1378

کسرايی سياوش؛ ميثاقی بر خون عاشقان

کسروی احمد؛ در پيرامون ادبيات، انتشارات فردوس،1378

کسروی احمد؛ ده سال در عدليه

کشاورز کريم؛ هزار سال نثر پارسی، انتشارات علمی و فرهنگی،1367

گنجوی نظامی؛ کليات آثار،نشر نگين1378

گنجی اکبر؛ مانيفست جمهوری خواهی

لطفی محمد رضا؛ کتاب سال شيدا،چاپ دوم، تهران،1371

مدرس صادقی جعفر؛ مقدمه بر “فيه مافيه”،نشر مرکز،1382

مدرسی سيدتقی؛ هدايتگران نور، سايت گلشن

مستشارنيا عفت؛ دستور تاريخی زبان فارسی، نشر توس،1373

معروفی عباس؛ سال بلوا

معين زاده هوشنگ؛ آنسوی سراب، نشر آذرخش،آلمان

معين زاده هوشنگ؛ کمدی الهی،نشر آذرخش،آلمان، 1379

ميرفطروس علی؛ اسلام شناسی،چاپ نهم،آمريکا

نشريه آرش،شمارۀ 79،نوامبر2001

نشريه آرش،شماره8،مارس-آوريل2002

نشريه ايسکرا،ارگان حزب کمونيست کارگری ايران، شماره114،5ژوئيه2002

نشريه ايسکرا،ارگان حزب کمونيست کارگری ايران،14تير1381

نشريه بازتاب،25سپتامبر2000

نشريه بازتاب،17ژوئن2001

نشريه بيداری،شماره1

نشريه بيداری،شماره10

نشريه پيوند،شهريور1380

نشريه راه کارگر،شماره75،خرداد1369

نشريه جهان امروز،شماره81،آوريل2002

نشريه همبستگی هفتگی،شماره108،7خرداد1382

نشريه مجاهد،شماره594

نوری عبدالله؛ شوکران اصلاح

نهاوندی هوشنگ؛ آخرين روزهای شاه، منتشر شده در سايت ميهن

نيکخواه کاظم؛ انترناسيونال هفتگی،شماره127، 11اکتبر2002

هاشمی نژاد قاسم؛ کارنامه اردشير پاپکان، نشر مرکز،1357

هدايت صادق؛ وق وق صاحاب

فردریش انگلس دربارۀ کارل مارکس

    فردریش انگلس کارل مارکس چاپ شده در سالنامۀ «فولکس-کالِندِر» در سال 1878 در براونشویگ فرزین خوشچین ترجمه از جلد 19 آثار به روسی فردریش انگلس کارل مارکس کسی، که برای نخستین بار به سوسیالیسم، و بدینوسیله به همۀ جنبش کارگری روزگار ما پایه ای دانشورانه داد-کارل مارکس- در سال 1818 در تریر زاده شد. ابتدا او در بُن و برلین حقوق خواند، اما بزودی خودش را کاملا وقف مطالعۀ تاریخ و فلسفه نمود و در سال 1842 بعنوان استاد آمادۀ تدریس فلسفه بود، که جنبش سیاسی پدید آمده پس از مرگ فردریش-ویلهلم سوم زندگی او را به سویی دیگر رهنمون گشت. رهبران بورژوازی لیبرال راین در کُلن- آقایان کامپهاوزِن، هانزِمان و دیگران، با شرکت او «راینیشه تسایتوونگ» 1 (روزنامۀ راین) را پایه گذاری کردند، و مارکس، که با نقد خودش بر مباحث مجلس ناحیۀ استانی راین، تاثیر عظیمی را [بر خوانندگان] گذارده بود، در پاییز 1842 برای رهبری آن روزنامه فراخوانده شد. مسلما، «راینیشه تسایتوونگ» زیر سانسور منتشر می شد، اما سانسور نتوانست حریفش شود. نخستین مامور سانسور «راینیشه تسایتوونگ» مشاور پلیس، دولِشال، همان کسی بود، که پیشتر در «کُلنیشه تسایتوونگ» (روزنامۀ کُلن)، روی آگهی ترجمۀ فیلالِت (پادشاه آیندۀ، یووهان ساکسونی) از «کمدی الهی» دانته خط کشیده و این تذکر را نوشته بود: «از الهی هیچ چیز کمدی نمی توان درست کرد». روزنامۀ راین تقریبا همیشه موفق به چاپ مقاله هایی می شد، که لازم بودند؛ ابتدا مطالب کمتر ارزشمند را برای خط خوردن، زیر دست مامور سانسور می انداختند، تا جائیکه او خودش تسلیم نشده بود و یا مجبور نشده بود زیر تهدید منتشر نشدن روزنامه در فردا، به سازش تن دهد. اگر ده تا روزنامۀ دیگر با جرات، مانند «راینیشه تسایتوونگ»  پیدا می شدند با ناشرانی، که افسوس از دست دادن چند سد تالِر را برای هزینه های هر شماره نمی خوردند، سانسور در آلمان می توانست در همان سال 1843 ناشدنی باشد. اما صاحبان آلمانی روزنامه ها آدمهای خرده بین و ترسویی بودند، و «راینیشه تسایتوونگ» مبارزه را به تنهایی انجام می داد. این روزنامه سانسورها را یکی پس از دیگری از کار می انداخت. سرانجام سانسوری دوگانه برای این روزنامه گذارده شد، بگونه ای، که پس از سانسور نخست، «رگیروونگزپرزیدنت» [رئیس دولت] می بایست برای بار دوم و نهایی آنرا بازنگری کند. اما این هم کمکی نکرد. در آغاز سال 1843 دولت اعلام داشت، که با این روزنامه هیچ کاری نمی توان کرد، و بسادگی آنرا ممنوع نمود. مارکس، که در آن زمان با خواهر فون وستفالِن، وزیر ارتجاعی آینده، ازدواج کرده بود، در پاریس سکنی گزید و در آنجا همراه آرنولد رووگه آغاز به انتشار «دویچه-فرانتسوزیشه یاربووشر» 2 [سالنامۀ آلمانی-فرانسوی] نمود، که در آن زنجیرۀ آثار سوسیالیستی خودش-«نقد فلسفۀ حق هگل»- را آغاز کرد. سپس «خانوادۀ مقدس. علیه بروونو بائوئر و شرکاء»، نقد سخره آمیز یکی از آخرین فرمهایی، که ایدآلیسم فلسفی آنروزی آلمان به خود گرفته بود، بوسیلۀ او به همراه فردریش انگلس منتشر گردید. پرداختن به اقتصاد سیاسی و تاریخ انقلاب کبیر فرانسه  برای مارکس زمان کافی را فراهم آورد، که در صورت امکان، به دولت پرووس حمله کند؛ همان نیز انتقام خود را از مارکس گرفته و در بهار 1845 از وزارتخانۀ گیزو به تبعید مارکس از فرانسه دست یافت. از قرار معلوم، آقای آلکساندر فون هوومبولدت 3 در اینجا نقش واسطه را بازی کرده بود. مارکس به بروکسل رفت و در آنجا در سال 1847 به زبان فرانسوی «فقر فلسفه» را در نقد «فلسفۀ فقر» پروودون، و در سال 1848 «سخنرانی دربارۀ آزادی تجارت» را منتشر نمود. در همان زمان او توانست در بروکسل انجمن کارگری آلمانی را پایه گذاری نموده و بدین وسیله وارد تبلیغات عملی گردد. این کار برای او اهمیت باز هم بیشتری فراهم آورد، پس از آنکه او و دوستان سیاسیش در سال 1847 به عضویت اتحادیۀ زیرزمینی، که سالها بود وجود داشت درآمدند. اکنون دیگر همۀ سازمان از ریشه بازسازی شده بود؛ اتحادیه ای، که تا آن زمان کمابیش توطئه گرانه بود، به سازمان سادۀ پروپاگاند کمونیستی، به نخستین حزب سوسیال-دمکراتیک آلمانی تبدیل شده بود، که تنها بنا بر ضرورت، زیرزمینی بود. اتحادیه در همۀ جاهایی، که انجمنهای کارگران آلمانی بودند، حضور داشت، اعضای رهبری کننده تقریبا در همۀ اینگونه انجمنهای انگلستان، بلژیک، فرانسه و سوئیس و در بسیاری از جوامع آلمان اعضای اتحادیه بودند و شرکت اتحادیه در جنبش کارگری در حال زایش آلمان بسیار اهمیت داشت. همراه با آن اتحادیۀ ما بود، که نخستین بار روی خوی بین المللی جنبش کارگری بطور کلی تاکید کرده و با پذیرفتن انگلیسی ها، بلژیکی ها، مجارها، لهستانی ها و دیگران در شمار اعضای خود و با برپایی نشستهای کارگری بین المللی بویژه در لندن، این را در عمل اثبات نمود. دگرگونسازی اتحادیه در دو کنگرۀ برپا شده در سال 1847 رخ داد. در دومین کنگره تنظیم و انتشار اصول برنامۀ حزبی به شکل مانیفست تصویب شد، که تنظیمش به مارکس و انگلس محول گشت. بدینگونه «مانیفست حزب کمونیست» پدیدار گشت، که برای نخستین بار کمی مانده به انقلاب فوریۀ 1848 به چاپ رسید و سپس، تقریبا به همۀ زبانهای اروپایی ترجمه شد. شرکت مارکس در «دویچه-برووسِلِر تسایتوونگ» (روزنامۀ آلمانی-بروکسل)، که بیرحمانه فساد پلیسی وطنی را افشا می کرد، به دولت پرووس بهانه ای برای درخواست تبعید دوباره، اما ناموفق مارکس را داد. اما آنگاه، که در پی انقلاب فوریه، جنبشهای مردمی در بروکسل نیز آغاز شدند و به نظر می رسید، که بلژیک نیز در آستانۀ انقلاب می باشد، دولت بلژیک، بدون هرگونه تعارفی مارکس را بازداشت و اخراج نمود. در همین حال، دولت فرانسه از طریق فلوکون از او درخواست نمود به فرانسه بازگردد، و او این درخواست را پذیرفت. او در پاریس پیش از هر چیز علیه سازماندهی لژیونهایی از کارگران آلمانی در فرانسه برخاست، که آوانتوریستهای آلمانی مقیم آنجا قصد اشتند با کمک آنها انقلاب و جمهوری را وارد آلمان نمایند. از یک سو، آلمان می بایست خودش انقلابش را انجام دهد؛ از سویی دیگر، لامارتین های 4 دولت موقت، تشکیل هرگونه لژیون انقلابی خارجی را پیشاپیش به همان دولتی، که می بایست سرنگون شود، خبر می دادند، همانگونه، که این کار در بلژیک و بادن روی داده بود. مارکس پس از انقلاب مارس به کُلن رفت و در آنجا «نویه راینیشه تسایتوونگ» (روزنامۀ راین نوین) را بنا گذارد، که از 1 ژوئن 1848 تا 19 مه 1849 منتشر می شد و یگانه روزنامه ای بود، که در جنبش دمکراتیک آنروزی نقطه نظر پرولتاریا را نمایندگی می کرد. گرچه این در همبستگی بی قبد و شرط این روزنامه با قیام کنندگان پاریس در ژوئن 1848 پدیدار شده بود، که به خاطرش تقریبا همۀ سهامداران این روزنامه از آن کناره گرفتند. «کرویتس تسایتونگ» (روزنامۀ صلیب) 5 بیهوده به آن «دریدگی چیمبووراسو»ئی 6 «نویه راینیشه تسایتوونگ» 7 اشاره می کرد، که به هرچه مقدس است حمله می برد- از پادشاه و ولیعهده امپراتوری گرفته، تا آخرین ژاندارم و همۀ سپاه هشت هزار نفری آن زمان در دژ پرووس؛ لیبرالهائی، که ناگهان ارتجاعی شده بودند، و تنگ نظران راین، بیهوده روی ترش کرده بودند؛ بیهوده وضعیت نومیدانۀ کلن در پاییز 1848 برای زمانی دراز روزنامه را متوقف کرده بود؛ بیهوده وزارت دادگستری امپراتوری در فرانکفورت از دادستان کلن خواسته بود مقاله ها را یکی پس از دیگری مورد پیگرد قرار دهد- مقاله ها در پیش چشم پلیس، انگار نه انگار، ویراستاری شده و به چاپ می رسیدند، و انتشار و ناموریش نیز همراه با تندی حمله اش بر دولت و بورژوازی افزوده می گشت. هنگامیکه در نوامبر 1848 در پرووس کودتا روی داد، «نویه راینیشه تسایتوونگ» در آغاز هر شماره مردم را به نپرداختن خراج و زور را با زور پاسخ دادن فرامی خواند. در پاییز 1849 به همین خاطر و همچنین به خاطر یکی از مقاله ها به دادگاهی با هیئت منصفه فراخوانده شده، اما هردو بار تبرئه شده بود. سرانجام، آنگاه، که قیام مه 1849 در استانهای درزدن و راین سرکوب شدند، و پس از تمرکز و بسیج نیروهای نظامی پرشماری علیه قیام بادن-پفال، دولت خودش را به انداره ای استوار حس کرده بود، که زور به کار برده و «نویه راینیشه تسایتوونگ» را نابود نماید. آخرین شماره با مرکب قرمز به چاپ رسیده و در 19 مه منتشر گشت. مارکس دوباره به پاریس رفت، اما اینبار چند هفته پس از تظاهرات 13 ژوئن. تلاش برای ادامۀ «نویه راینیشه تسایتوونگ» را به شکل مجلۀ تفسیر (در هامبورگ در 1850) مجبور شدیم زیر فشار روز افزون ارتجاع چندی پسان کنار بگذاریم. بیدرنگ پس از کودتای دولتی در فرانسه، در دسامبر 1851، مارکس «هژدهم برومر لویی بناپارت» را منتشر کرد (نیویورک، 1852، چاپ دوم- هامبورگ، 1869، کمی مانده به جنگ). در 1853 او «افشاگری دربارۀ دادگاه کمونیستها در کلن» را  نوشت (چاپ شده در بازل، و سپس در بوستن، چندی پیش دوباره در لایپزیگ به چاپ رسید). پس از دادگاه اعضای اتحادیۀ کمونیستها در کُلن، مارکس از تبلیغات سیاسی کناره گرفت و به مدت ده سال خودش را از یکسو وقف مطالعۀ گنجینۀ سرشاری در حوزۀ اقتصاد سیاسی، که در کتابخانۀ موزۀ بریتانیا وجود داشت، از سویی دیگر، همکاری با «نیویورک دِیلی تریبوون» 8 نمود، که تا آغاز جنگ داخلی در آمریکا، نه تنها مقاله هایی را، که بوسیلۀ او امضاء شده بودند، بلکه سرمقاله های بیشماری را، که از قلم او دربارۀ اوضاع اروپا و آسیا تراویده بودند چاپ می کرد. مقاله های تند و تیز او علیه لرد پالمرستون بر پایۀ مطالعۀ پیگیرانۀ اسناد رسمی انگلیس بوده و در لندن بصورت جزوه چاپ می شدند. نخستین میوۀ مطالعۀ چندین سالۀ او در اقتصاد سیاسی، همانا پیدایش «اندر نقد اقتصاد سیاسی» در 1859 (چاپ نخست، برلین، انتشارات دوونکِر) بود. این اثر در بر دارندۀ نخستین شرح سیستماتیک تئوری مارکسی ارزش، همراه با آموزه دربارۀ پول بود. در زمان جنگ ایتالیا مارکس در روزنامۀ آلمانی «داس فولک» 9(مردم) منتشره در لندن همانگونه، علیه بناپارتیسمی مبارزه می کرد، که آنروزها خودش را به رنگ لیبرال درآورده و نقش آزادکنندۀ ملل تحت ستم را بازی می کرد، همانگونه نیز علیه سیاست آنروزی پروس مبارزه می کرد، که زیر پوشش بیطرف بودن، می کوشید از آب گل آلود ماهی بگیرد. در این اوضاع مجبور بودیم هم علیه آقای کارل فوگت برخیزیم، که به دستور پرنس ناپلئون (پلون-پلون)، از مزدوران لویی ناپلئون بوده و به تبلیغ بیطرفی و حتی همدردی از سوی آلمان پرداخته بود. مارکس، که زیر بارانی از پست ترین و دروغترین اتهامات آگاهانۀ جعلی از سوی فوگت قرار داشت، با کتاب «آقای فوگت» (لندن، 1860) پاسخ داد، که در آن فوگت و دیگر آقایان دستۀ تبه کاران دمکراسی دروغین بناپارتیستی را افشا نموده، و بر اساس اطلاعات درونی و بیرونی، مچ فوگت را گرفته و اثبات نمود، که او از سوی امپراتوری دسامبر خریده شده است. بزودی، پس از ده سال این موضوع تایید شد: در لیست مزدوران بناپارتی، که در سال 1870 در تیولِری یافته شده و در دولت سپتامبر، زیر حرف مربوطه ذکر شده بود: «فوگت- در اوت 1859. به او 40000 فرانک داده شده است». سرانجام در سال 1867 در هامبورگ «کاپیتال. نقد اقتصاد سیاسی، جلد نخست» پدیدار شد- اثر عمدۀ مارکس، که اساس دیدگاههای اقتصادی و اجتماعی او، و همچنین اساس نقد او بر جامعۀ موجود، شیوۀ تولید سرمایه داری و پیامدهای آن را تشریح می کرد. چاپ دوم این اثر، که دورانی را می ساخت، در سال 1872 منتشر شد. هم اکنون نویسنده روی چاپ جلد دوم کار می کند. همزمان، جنبش کارگری در کشورهای گوناگون اروپا دوباره چنان استوار گشته است، که مارکس امکان فکر کردن به موجودیت بخشیدن به آرزوی دیرینۀ خودش را یافته است: پایه گذاری فراگیر رفاقت بین المللی کارگران در پیشرفته ترین کشورهای اروپا و آمریکا، چنانکه باید گفت، خوی بین المللی جنبش سوسیالیستی را کاملا هم در برابر دیدگان کارگران، و هم در برابر دیدگان بورژازی و دولت، برای شادی و استواری پرولتاریا، و برای ترس دشمنانش به نمایش گذارد. گردهمایی مردمی، فراخوانده شده در 28 سپتامبر 1864 در لندن، در سنت مارینز هال، به نشانۀ همدردی با لهستان، که بتازگی دوباره بوسیلۀ روسیه سرکوب شده بود، بهانه ای شد برای اعلام این پیشنهاد، که با شور پذیرفته گردید. رفاقت بین المللی کارگران پایه گذاری گردید؛ در گردهمایی، شورای همگانی موقت، با بودگاه در لندن، برگزیده شد، که ضمنا، همچون همۀ دیگر شوراهای همگانی آینده تا کنگرۀ هاگ، روح این شورا مارکس بود. تقریبا همۀ اسناد شورای همگانی انترناسیونال بوسیلۀ او صادر شدند- از مانیفست پایه گذاری در سال 1864 تا اعلام جنگ داخلی فرانسه در سال 1871. ترسیم فعالیت مارکس در انترناسیونال، به معنی نوشتن تاریخ خود این انجمن می باشد، که افزون بر این، هنوز در یاد کارگران اروپا زنده است. سرنگونی کمون پاریس وضعیتی ناشدنی را برای انترناسیونال پیش آورد. کمون در چنان زمانی به جلوی صحنۀ تاریخ اروپا رانده شد، که در همه جا امکان هرگونه فعالیت عملی از او گرفته شده بود. رویدادهایی، که آنرا تا موقعیت هفتمین قدرت بزرگ بالا برده، و همزمان، غیر از تهدید شکست حتمی و سرکوب جنبش کارگری برای یک دهۀ کامل، اجازه نمی دادند نیروهای نظامی خودش را بسیج نموده و به حرکت درآورد. افزون بر این، از کشورهای گوناگون، عناصری به جنبش درآمده بودند، که بدون آنکه موقعیت واقعی انترناسیونال را دریابند و یا بدون آنکه روی آن حساب کنند، می کوشیدند هرچه زودتر از شکوه رشد یابندۀ رفاقت [انترناسیونال] برای خشنودی خودخواهی شخصی یا خودپسندی شخصی خودشان استفاده کنند. می بایست تصمیمی قهرمانانه گرفته شود، و بازهم دقیقا مارکس آنرا پذیرفته و در کنگرۀ هاگ انجام داد. انترناسینال با مصوبۀ پیروزمندانه ای هرگونه پاسخگویی در برابر فعالیتهای باکونیستها را، که کانون اینگونه عناصر بیخرد و پلید بودند، از خود صلب نمود؛ سپس به خاطر عدم امکان پاسخگویی در شرایط ارتجاع گسترده به درخواستهای افزایش یابنده و پشتیبانی از فعالیت کامل خودش، بدون آنکه به بهای قربانیان پی در پی تمام شود، که جنبش کارگری می بایست از آنها دچار خونریزی گردد،- انترناسیونال تصمیم گرفت موقتا از صحنه کنار رفته و شورای همگانی را به آمریکا منتقل کند. رویدادهای آینده نشان دادند، که این تصمیم تا چه اندازه درست بود، که هم در آن زمان، و هم سپس، بارها مورد نقد قرار گرفت. از یکسو، نقطۀ پایانی گذاشته شد بر هرگونه تلاش برای برپایی کودتاهای بی فایده به نام انترناسیونال، از سویی دیگر، پیوند تنگاتنگ بی وقفه میان احزاب سوسیالیستی کارگری کشورهای گوناگون، اثبات نمود، که آگاهی برانگیخته شده بوسیلۀ انترناسیونال از اشتراک منافع و همدردی پرولتاریای همۀ کشورها، می تواند راه خود را بدون اتحادیۀ تشکل یافتۀ انترناسیونال هموار کند، که بندهایش در حال حاضر به پابند تبدیل شده اند. سرانجام، مارکس پس از کنگرۀ هاگ آرامش و آسایشی یافت، تا دوباره به کار تئوریک خودش بپردازد، و می توان امیدوار بود، که بتواند در زمان نه چندان دوری جلد دوم «کاپیتال» را به چاپ برساند. در اینجا ما می توانیم تنها روی دو اثر از میان بسیاری از آثاری مکث کنیم، که مارکس نام خود را با آنها در تاریخ دانش گذارده است. نخستین آنها همانا انجام انقلاب بوسیلۀ او در همۀ ادراک تاریخ جهان می باشد. در اساس همۀ نگاههای گذشته بر تاریخ این پنداشت وجود داشت، که دلیل همۀ دگرگونیهای تاریخی را می بایست در تحلیل نهایی، در ایده های دگرگون شوندۀ مردم جست، و اینکه مهمترین دگرگونی ها از میان همۀ دگرگونی های تاریخی تعیین کنندۀ همۀ تاریخ، همانا دگرگونیهای سیاسی می باشند. اما ایده ها از کجا نزد مردم پدیدار می شوند و دلایل محرک دگرگونیهای سیاسی کدامند- به این فکر نیافتاده بودند. تنها در نوین ترین مکتب تاریخدانان فرانسوی، و همچنین بخشی از انگلیسی ها این باور پدید آمده است، که نیروی محرک تاریخ اروپا، دست کم از زمان سده های میانه، مبارزۀ بورژوازی پیشرفت کننده علیه اشرافیت فئودالی برای سلطۀ اجتماعی و سیاسی بوده است. مارکس نیز اثبات نموده است، که تاریخ گذشتۀ بشریت، همانا تاریخ مبارزۀ طبقات بوده است، که در همۀ مبارزۀ گوناگون و پیچیدۀ سیاسی، دقیقا همواره از سلطۀ اجتماعی و سیاسی این یا آن طبقات اجتماع، از نگهداری سلطه از سوی طبقات کهنه، از دستیابی به سلطه از سوی طبقات نوین بالنده سخن رفته است. اما این طبقات در پی چه پدیدار می گردند و وجود دارند؟ در پی شرایط محسوس همواره موجود مادی و فیزیکی ناب، جامعه در هر دوران معین وسایل لازمۀ زندگی را تولید و مبادله می کند. فرمانروایی فئودالی در سده های میانه بر اقتصاد اوبشینهای خُرد دهقانی خودکفا تکیه داشت، که خودشان تقریبا همۀ فراورده های مصرفی لازم را تولید می کردند، تقریبا داد و ستد را نمی شناختند و اشرافیت نظامی آنها را از دشمنان خارجی محافظت می کرد و پیوند ملی، یا دست کم، پیوند سیاسی آنها را برقرار می نمود؛ هنگامی هم، که شهرها، و همراه با آنها، رستۀ صنعت ویژه و جریان بازرگانی، در آغاز، در درون کشور، و سپس بین کشورها پدیدار شد، آنگاه بورژوازی شهری رشد یافت، که در همان سده های میانه او نیز در مبارزه با اشرافیت، جایی را بعنوان لایه ای ممتاز در سیستم فئودالی به دست آورد. اما بورژوازی از میانۀ سدۀ پانزدهم، با گشودن سرزمینهای غیر اروپایی، حوزۀ بسیار گسترده تری را برای فعالیتهای بازرگانی، و همراه با آن، انگیزۀ نوینی برای  رشد صنایع خودش به دست آورد؛ در مهمترین رسته ها صنعت دستی بوسیلۀ کارگاه، که از نظر کارکردش دیگر کارخانه بود، به کنار رانده شد، و آن نیز به نوبۀ خود، بوسیلۀ صنعت بزرگی کنار نهاده شد، که در سایۀ اختراعات سدۀ گذشته، بویژه در سایۀ اختراع ماشین بخار ممکن گشت. صنعت بزرگ تاثیری معکوس بر بازرگانی گذارد؛ کار دستی قدیمی را در کشورهای عقب مانده کنار زده، و در کشورهای پیشرفته تر وسایل نوین ارتباطی امروزی را ساخت: کشتی های بخار، راه آهن، تلگراف. بدین ترتیب، بورژوازی دارایی و نیروی جامعه را هرچه بیشتر در دست خود متمرکز نمود، گرچه هنوز برای زمان درازی از قدرت سیاسی محروم بود، که در دست اشرافیت و قدرت پادشاهی متکی بر اشرافیت مانده بود. اما در مرحلۀ معینی از پیشرفت- در فرانسه از زمان انقلاب کبیر- بورژوازی به قدرت سیاسی نیز دست یافته بود، به نوبۀ خودش، در رابطه با پرولتاریا و دهقانان خرد، طبقۀ مسلط شده است. مسلما در صورت آشنایی کافی با شرایط اقتصادی جامعه در هر مرحلۀ معین (و این را نزد کارشناسان تاریخ ما به هیچوجه نمی توان یافت)- از این نقطه نظر، همۀ پدیده های تاریخی به ساده ترین وجهی توضیح داده می شوند، و دقیقا همچنین پنداشتها و ایده های هرکدام از دوره های تاریخی، در بالاترین مرحله، بسادگی بوسیلۀ شرایط اقتصادی زندگی، و روابط اجتماعی و سیاسی آن دوره، مشروط بدانها توضیح داده می شوند. تاریخ برای نخستین بار بر پایۀ واقعی خودش گذارده شده بود؛ سپس بروشنی بوسیلۀ این واقعیت، که تا امروز کاملا از نظر دور نگهداشته شده، که مردم در وحلۀ نخست می بایست بخورند، بیاشامند، جای زندگی داشته باشند، بپوشند و اینکه نتیجتا، می بایست کار کنند، پیش از آنکه بتوانند برای فرمانروایی مبارزه کنند، به سیاست، دین، فلسفه و غیره بپردازند، سرانجام، در پس این واقعیت عینی، اکنون حقوق تاریخی ایشان شناخته شده اند. این درک نوین از تاریخ برای جهانبینی سوسیالیستی در بالاترین مرحلۀ اهمیت قرار داشته است. یک چیز به اثبات رسیده است، اینکه همۀ تاریخ تا امروز از راه آنتاگونیسم و مبارزۀ طبقات در حرکت بوده است، و اینکه همواره فرمانروایان و فرمانبران، طبقات استثمارگران و استثمار شوندگان وجود داشته اند، و اینکه اکثریت عظیم بشریت همواره محکوم به کار توانفرسا و زندگی اسف باری بوده است. چرا بدینگونه است؟ بسادگی برای اینکه در همۀ مراحل پیشین پیشرفت بشریت، تولید تا جایی کم رشد یافته بوده است، که پیشرفت تاریخی توانسته است تنها به این شکل آنتاگونیستی انجام پذیرد، اینکه پیشرفت تاریخی بطور کلی و کاملا به فعالیت اقلیت ناچیز ممتاز تعلق داشت، در حالیکه تودۀ عظیم محکوم به دریافت وسایل ناچیز زندگی، و گذشته از این، محکوم به افزایش همیشگی دارایی اقلیت ممتاز بوده است. اما همین درک از تاریخ، که سلطۀ طبقاتی تا کنون وجود داشته را توضیح می دهد، و آنرا بگونه ای دیگر، طبیعتا و منطقا، تنها می توان با ارادۀ پلید مردم توضیح داد، همچنین به این باور رهنمون می شود، که در پی پیشرفت غول آسای نیروهای تولیدی در زمان حاضر، دست کم در پیشرفته ترین کشورها، دلیل اخیر برای تقسیم مردم به فرمانروایان و فرمانبران، استثمارگران و استثمار شوندگان، رخت بر می بندد؛ اینکه بورژوازی بزرگ مسلط، هم اکنون نقش تاریخی خود را بازی کرده است و دیگر نه تنها استعداد رهبری جامعه را ندارد، بلکه حتی به ترمز در برابر رشد آیندۀ تولید تبدیل گشته است، چنانکه بحرانهای تجاری- بویژه بحران جهانی اخیر- [بحران اقتصادی سال 1873، که اتریش، آلمان، انگلستان، فرانسه، هلند، بلژیک، روسیه، آمریکا و دیگر کشورها را فراگرفته بود] و وضعیت رکود صنعت عمده در همۀ کشورها این را اثبات می کنند؛ اینکه رهبری تاریخی دیگر به پرولتاریا رسیده است- به طبقه ای، که بنا بر همۀ شرایط وضعیت اجتماعی خودش، می تواند خودش را بدینگونه آزاد کند، که هرگونه سلطۀ طبقاتی، هرگونه بردگی و هرگونه استثمار را بطور کلی کنار بزند؛ اینکه نیروهای تولیدی جامعه آن اندازه رشد یافته اند، که بورژوازی دیگر نمی تواند از پسشان بربیاید، تنها منتظرند پرولتاریای متحد بر آنها چیره گشته و چنان ساختاری را پی ریزی کند، که به هر عضو جامعه امکان شرکت، نه تنها در تولید، بلکه همچنین در توزیع و مصرف دارایی های جامعه را بدهد، و از راه سازماندهی برنامه ریزی شدۀ همۀ تولید، نیروهای تولیدی جامعه و فراورده های ساخته شده بوسیلۀ آنها را تا اندازه ای افزایش دهد، که به هرکس امکان برآوردن خواسته های منطقی اش در اندازه های همواره افزایش یابنده ای را بدهد. دومین کشف مهم مارکس در روشن کردن نهایی رابطۀ میان سرمایه و کار می باشد، به دیگر سخن، روشن کردن اینکه، در درون جامعۀ امروزی، در شیوۀ موجود تولید سرمایه داری، چگونه استثمار کارگر بوسیلۀ سرمایه دار انجام می گردد. از زمانیکه اقتصاد سیاسی وضعیتی را پیش آورده است، که کار، سرچشمۀ هرگونه دارایی و هرگونه ارزش می باشد، ناگزیر این پرسش پیش آمده است: پس چگونه ممکن است ارزش با این موضوع همخوانی داشته باشد، که کارگر مزد بگیر همۀ مقدار ارزشی را، که با کار او تولید می شود دریافت نمی کند، بلکه بخشی از آنرا باید به سرمایه دار بدهد؟ اقتصاددانان بورژوایی و سوسیالیست، تا زمانیکه هنوز مارکس تحلیل خودش را ارائه نداده بود، بیهوده تلاش می کردند پاسخی بر پایۀ دانش به این پرسش بدهند. این تحلیل بدینگونه است: شیوۀ تولید سرمایه داری زمان ما، وجود دو طبقۀ اجتماعی را مفروض می دارد: از یکسو کاپیتالیستها، که دارندگان وسایل تولید و وسایل زندگی هستند؛ و از سویی دیگر، پرولترها، که هم از این، و هم از آن محروم می باشند و تنها، دارندگان یک کالا برای فروش هستند: نیروی کار خودشان؛ اما آنها ناگزیرند نیروی کار خودشان را بفروشند، برای اینکه وسایل لازم زندگی را به دست بیاورند. اما ارزش کالا بوسیلۀ کمیت کار اجتماعا لازم تعیین می گردد، که در تولید خودش، یعنی در بازتولید، به شئی تبدیل شده است؛ از این نتیجه می شود، که ارزش نیروی کار انسان معمولی در طول روز، ماه، سال با کمیت کار تبیین می گردد، که در انبوهی از وسایل زندگی به شئی تبدیل شده است، که برای نگهداری این نیروی کار در طول روز، ماه، سال لازم می باشند. فرض کنیم برای تولید وسایل زندگی کارگر در یک روز، به شش ساعت کار نیاز هست، و یا اینکه، همچنین، کار موجود در آنها برابر است با شش ساعت کار؛ در اینصورت، ارزش نیروی کار در طول یک روز به شکل مقداری پول تبیین می شود، که تجسم شش ساعت کار در خود می باشد. بازهم فرض کنیم، که سرمایه دار دهندۀ کار به کارگر، این مقدار پول را، یعنی ارزش کامل نیروی کارش را، به او پرداخت می کند. اگر، بدین ترتیب، کارگر برای سرمایه دار شش ساعت در روز کار کند، در اینصورت، پول دریافت شده از او را بطور کامل به او بازگردانده است، یعنی شش ساعت کار به جای شش ساعت کار. در اینصورت، مسلما، هیچ چیزی به دست سرمایه دار نمی رسد؛ برای همین است، که سرمایه دار موضوع را کاملا بگونۀ دیگری توصیف می کند: من نیروی این کارگر را نه برای شش ساعت، بلکه برای همۀ روز خریده ام. و برای همین او کارگر را وادار می کند کار کند، بسته به شرایط، 8، 10، 12، 14 ساعت یا بیشتر، بدینگونه فراوردۀ ساعتهای هفتم، هشتم و ساعتهای دیگر، فراورده های کاری هستند، که دستمزدی برایش پرداخت نشده است و یکراست به جیب سرمایه دار می رود. بدین ترتیب، کارگر در خدمت سرمایه دار، نه تنها ارزش نیروی کار خودش را، که سرمایه دار پرداخت کرده است، بازتولید می کند، بلکه افزون بر این، ارزش افزوده ای را تولید می کند، که ابتدا سرمایه دار آنرا تصاحب می کند، و سپس بنا بر قوانین اقتصادی معینی در میان سرمایه داران همطبقۀ خودش بطور کلی توزیع می کند و آن منبعی را شکل می دهد، که از آن رانت زمین، سود و انباشت سرمایه پدیدار می گردد- در کوتاه سخن، همۀ ثروتی، که طبقات بیکاره مصرف و یا انباشت می کنند. ضمنا، بدینگونه اثبات شده است، که ثروتمند شدن سرمایه داران زمان ما، به هیچ اندازه ای کمتر از آنچه نزد برده داران، یا فئودالهای استثمارگر دوران سرواژ از کار دهقانان، از راه تصاحب کار پرداخت نشدۀ دیگران به دست می آمد، کمتر نمی باشد، و اینکه همۀ این شکلهای استثمار، تنها از این نظر شیوه ای از یکدیگر متفاوت بوده اند، که چگونه کاری را، که دستمزدش پرداخته نشده است تصاحب می کنند. اما به همین ترتیب، آخرین دلیل برای فرازهای فریبکارانۀ طبقات دارا از ایشان گرفته شده است، که گویا داد و دادگستری، حقوق برابر و وظیفه و هماهنگی منافع همگانی در ساختار جامعۀ امروزی حکمفرماست. این نه کمتر از گذشته، افشا شده است، که جامعۀ بورژوایی امروزی همچون نهاد غول آسایی برای استثمار اکثریت عظیم مردم بوسیلۀ اقلیت ناچیز همواره کمتر شونده می باشد. سوسیالیسم علمی زمان ما بر این دو پایه استوار است. در جلد دوم «کاپیتال» این کشفها و کشفهای دیگری نیز در حوزۀ پژوهش در سیستم اجتماعی کاپیتالیستی، که از اهمیت کمتری برخوردار نیستند، بازتر می شوند، و همراه با آن، انقلابی ریشه ای در جنبه هایی از اقتصاد سیاسی انجام می شود، که در جلد نخست بدانها پرداخته نشده است. امیدواریم مارکس امکانش را داشته باشد بزودی این را به چاپ برساند. توضیحات درون کروشه [ ] گنجانده شده در متن، از مترجم، و توضیحات زیر، با اندکی تغییر، از مترجم و ویراستاران روسی می باشند. 1- روزنامۀ «راینیشه تسایتوونگ فیور پولیتیک، هاندِل اووند گِوِربِه» (روزنامۀ راین برای سیاست، بازرگانی و صنعت» روزنامه ای بود، که روزانه در کلن از 1 ژانویۀ 1842 تا 31 مارس 1843 منتشر می شد و بوسیلۀ نمایندگان بورژوازی راین اپوزیسیون در برابر خودکامگی دولت پرووس بنیانگذارده شده بود. برخی از هگلی های جوان به همکاری در این روزنامه جذب شده بودند. مارکس از آوریل 1842 به همکاری با این روزنامه پرداخته و از اکتبر همان سال یکی از دبیران آن گردید. همچنین فردریش انگلس چندین مقاله در «راینیشه تسایتوونگ» نوشت، که به این روزنامه خط رادیکالتری داد و سرانجام، دولت پروس آنرا توقیف کرد.  2- سالنامۀ «دویچه-فرانتسوزیشه یاربوشِر» (سالنامۀ آلمانی-فرانسوی) در پاریس به سردبیری مارکس و آرنولد رووگه به زبان آلمانی منتشر شد، که تنها یک چاپ دوشماره ای از آن در فوریۀ 1844 انتشار یافت و در آن اثر مارکس «اندر مسالۀ یهود» و «اندر نقد فلسفۀ حق هگل. پیشگفتار»، و همچنین اثر انگلس «طرحهایی اندر نقد اقتصاد سیاسی» و «وضعیت انگلستان. توماس کارلایل. گذشته و اکنون» منتشر شدند. این آثار نمایانگر گذار قطعی مارکس و انگلس از دمکراتیسم انقلابی به مواضع ماتریالیستی و کمونیستی می باشند. دلیل اصلی توقف مجله، همانا اختلاف نظر مارکس و انگلس با رادیکالیسم بورژوایی آرنولد رووگه بود.  3-بارون فردریش ویلهلم هاینریش فون هوومبولدت (1859 برلین- 1769 برلین) دانشمند آلمانی همکار «دائرةالمعارف»، فیزیکدان، جوشناس، جغرافیدان و گیاهشناس بود منظور انگلس تصمیم اخراج مارکس و دیگر همکاران روزنامۀ «فوروِرتس» از فرانسه، زیر فشار دولت پروس می باشد، که در 16 ژانویۀ 1845 صادر گردید.  4- آلفونس دو لامارتین (1790-1869) شاعر رمانتیسم، چندین سال سرگرم خدمات دیپلماتیک بود، اما پس از انقلاب 1930 آنرا کنار گذارد. او را غیابا نمایندۀ مجلس نامیدند. لامارتین با اثر خودش به نام «تاریخ ژیروندیستها» (1847) به شکلگیری آن روبناهای اجتماعی یاری رساند، که به انقلاب فوریه 1848 انجامیدند. لامارتین زمان کوتاهی پست وزارت امور خارجه و ریاست دولت موقت را عهده دار بود. کودتای لویی بناپارت نقطۀ پایانی بود بر پیشرفت سیاسی لامارتین. 5-روزنامۀ «کرووتس تسایتوونگ» (روزنامۀ صلیبی) نامی بود، که از روی نشانۀ صلیب صفحۀ نخست «نویه پرووسیشه تسایتوونگ» (روزنامۀ پرووس نوین) به آن داده بودند. این روزنامه از سال 1848 در برلین منتشر می شد و ارگان ضدانقلاب یوونکرهای وابسته به دربار بود.  6-چیمبورازو- آتشفشان خاموشی است در اوکوادور. منظور این است، که این روزنامه همانند آتشفشان خاموشی است، که هر آن امکان دارد فوران کند. 7- روزنامۀ «نویه راینیشه تسایتوونگ. پولیتیشه- اِکونومیشه رِوو» (روزنامۀ راین نو. بررسی های اقتصادی-سیاسی) بوسیلۀ مارکس و انگلس در دسامبر 1849 راه اندازی شد و تا نوامبر 1850 ادامه یافت. این گاهنامه ارگان تئوریک و سیاسی اتحادیۀ کمونیستها و ادامۀ «نویه راینیشه تسایتوونگ» سالهای انقلاب 1849-1848 بود، که مارکس و انگلس آنرا منتشر می کردند. از مارس تا نوامبر 1850 تنها 6 شماره از این گاهنامه منتشر کردند و شمارۀ 5 و 6 آن باهم منتشر گشتند. دفتر مجله در لندن بود، اما مجله در هامبوورگ به چاپ می رسید. دوستان مارکس و انگلس (ویلهلم وُلف، وایدِمایر، اِککاریووس) نیز با این مجله همکاری می کردند. از جمله آثار مارکس و انگلس، که در این مجله چاپ شدند؛ «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه از 1848 تا 1850»- اثر مارکس، و «مبارزۀ انتخاباتی آلمان برای قانون اساسی امپراتوری» و «جنگ دهقانی در آلمان»-اثر انگلس را می توان نام برد. این گاهنامه دست به نتیجه گیری از پیامدهای انقلاب 1848 زده و به تاکتیکهای آیندۀ حزب پرولتری پرداخت. اما در پی پیگردهای پلیس در آلمان و کمبود منابع مالی، این گاهنامه از انتشار بازماند. 8- روزنامۀ آمریکایی «نیویورک دِیلی تریبوون» بوسیلۀ هوراس گریلی پایه گذاری شد و از سال 1841 تا سال 1924 منتشر می شد. تا شمارۀ 50 ارگان جناح چپ «ویگ» های آمریکایی بود، و سپس به ارگان حزب جمهوریخواه تبدیل گشت. این روزنامه با برده داری مبارزه می کرد. همکاری مارکس با این روزنامه از اوت 1851 تا بیش از 10 سال ادامه داشت. بیشترین مقالات برای این روزنامه به قلم انگلس و امضای مارکس نوشته می شدند. همکاری مارکس با این روزنامه از آغاز جنگ داخلی در آمریکا قطع شد، زیرا تاثیر طرفداران سازش با برده داری در این روزنامه بیشتر و بیشتر می شد.  9- هفته نامۀ «داس فولک» (مردم) از 7 مه تا 20 اوت 1859 به زبان آلمانی در لندن چاپ می شد. از شمارۀ دوم مارکس با این هفته نامه آغاز به همکاری نمود و رفته-رفته سردبیرش شد. در این هفته نامه پیشگفتار مارکس بر کتابش «اندر نقد اقتصاد سیاسی»، و همچنین نقد انگلس بر این کتاب، چندین مقاله از مارکس و انگلس به چاپ رسیدند. اما بعلت کمبود منابع مالی، پس از 16 شماره، این هفته نامه در 20 اوت 1895 متوقف شد.